به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، همیشه اصفهان را به نصفجهان میشناسند و با هفت گلی که در دل خود جا داد، نیمه دیگرش کامل شد.
زمانی که شنیدم اصفهان هم از برکت 96 شهید گمنام دفاع مقدس که در قالب کاروان از خرمشهر حرکت خودشان را آغاز کرده و بیشتر شهرها را دور زده تا اینکه در سالروز رحلت امام خمینی(ره) همین فرزندان روحالله در آغوش روحالله جا گرفتند و بیعت خود با پدرشان را دوباره بستند، بینصیب نمانده و پس از این گردش قرار است 6 تن از این شهدای گمنام به همراه یک تن دیگر از شهدای دوران دفاع مقدس در اصفهان تشییع شوند، برنامهریزی کردم تا به استقبالتان بیایم.
طبق قرار و سر ساعت 5.30 دقیقه بعد ازظهر خودم را به میدان امام حسین(ع) رساندم، نیازی به چشم گرداندن نبود تا پیدایتان کنم، چرا که با جمعیتی که دور و اطرافتان بودند، فهمیدم که من تنها مشتاق دیدنتان پس از این همه سال نبودم و چه بسیارند دلسوختهگانی که تمام زندگیشان را از شما و امثال شماها میدانند.
همان ابتدا سفیدی، قرمزی و سبزی پرچم ایران به دور تابوتی که نمیدانم در آن چه قطعهای از استخوانهای بدنت به آرامی داخلش خفته بود را دیدم، اما چیزی که بیشتر تمامی نگاهها را به سمت خود جلب میکرد، نالههای مادری بود که عکس به دست عقب ایستاده و بلند بلند نجوا میکند، با دیدن اشکهایش همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند، با خود گفتم گریه کن مادر، حق داری شاید این شهیدی که درون تابوت است همرزم پسرت بود در بدر، آنکه الان گمنام است روزگاری برای خود اسم و آوازهای داشت، خانه و کاشانهای داشت و به ویژه مادری.
یادت هست زمانی که میخواستی بروی، دعای خیر مادرت را توشه راهت کردی و بوسه پدرت را به پیشانیت زدی و لباسی را که خواهرت اتو کشیده بود به تن کردی و پوتینی را که برادرت واکس زده بود به پا.
به وسعت خورشید به جنگ با شب رفتی و وقتی بر زمین چکیدی آسمان سر تعظیم فرود آورد و آن روز تا حالا خود را مخفی کردی از همگان تا نبینند این عشقبازیهایت را با خدا و آرام و بیصدا و شاید هم غریب.
الان که از این سفر طولانیت برگشتی، شاید نه مادرت آمده باشد و نه خواهرت که برایت اشک بریزد، یا برادرت هم نباشد تا پدرت را در آغوش بگیرد و تسلای دردش باشد، چرا که بسیار دیر آمدی، تنهایی را دوست داشتی یا مخفی بودن که بعد از 26 سال خودت را به بچههای تفحص نشان دادی، اما نگران نباش چرا که این همه مردم برای همین آمدند که شماها غربت را احساس نکنید.
کاروان حامل گلهای یاسی که دیگر چیزی از وجود خاکیشان باقی نمانده، اما بوی عطرشان به گونهای فضا را پر کرده که همه را مست و دیوانه خود نموده، به راه میافتد، راه چهارباغ را در پیش میگیرند و به سرعت میروند، انگار عجله دارند برای دیدار با دوستان و همرزمانشان، میدانم که دیروز رفتی تا امروز برای ما باشد، اما امروز که برگشتی شاید همین خیابان چهارباغ دیگر رنگ و بوی احساس نمیدهد، به کاشیهای فرو ریخته مدرسه چهارباغ نگاه نکن، چرا که دیگر در دنیای امروزی انسانها نه تنها به خود توجه ندارند چه رسد به معماری و یادگار گذشتگان.
فرقی نداشت پیر و جوان به دنبال ماشینها میدویدند، میخواستند دیگر اینجا را عقب نمانند و شماها مانند نگینی در وسط حلقهای از مردم میدرخشیدید.
به میدان انقلاب و رودخانه زایندهرود میرسیم، کاش آبی در زایندهرود بود تا میگفتم غبار خستگی و گذر این همه سال را بشویید، اما شرمنده که خشک است و به جز بوی تعفن چیزی از آن باقی نمانده، شما به ما نگاه نکن و من تشنه را از دریای معرفت و گذشتت که از خود گذشتی و رفتی به جایی که میدانستی که کجاست و فانوس تقدیرت را کجا میآویزی.
صدایی شنیده میشود، نمیدانم از ایستگاههای صلواتی است یا نجوای «کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی، کجایید ای سبکبالان عاشق، پرندهتر ز مرغان هوایی»، به واقع سبکبالانی هستید که کسی به گرد پایتان نمیرسد.
زمانی که به خیابان فیض رسیدیم و به روی دستهای دلداران عاشقتر از خودتان قرار گرفتید، مثل اینکه سرعتتان بیشتر شد، نمیدانم این عجله برای دیدار همسنگرهایتان بود یا میدیدید که به استقبالتان ایستادهاند تا باز به آغوشتان بکشند به یاد شبهای عملیات و شوخیها را از سر بگیرید.
در میان سلام و صلوات غروب آدینه به معراج رسیدی و قطار انتظار بر روی ریل ظهور افتاد، نگاهی بکن، منتظرانی در واپسین ایستگاه تاریخ ایستادهاند و منتظرند نور مضاعف را ببینند و شاهد بیعت ماه با خورشید باشند و من بگریم همراه با مادرت چون ابر در بهاران.
امشب را مهمانید تا دعای کمیل را با هم بخوانیم و تابوتهای خاکی را سجدهگاهمان کنیم، بچهها اشک میریزند و درد دل میکنند و شما بیهیچ کلامی مهربان و آرام به حرفهای ما گوش میکنید، همین زائران جوان به یاد اشکهایی که سالها از گونه مادران انتظار جاری است، اشک ریختند، در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند.
مراسم در حال تمام شدن است، دیگر غروب شده، آسمان حالت عجیبی دارد، نمیدانم شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده هر چه باشد ما چشمهایمان را شستهایم.
انتهای پیام/ش10/ط4000