به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، کمسنترین آزاده استان قزوین هاشم برجعلی متولد 1351 است.
وی پس از اعزام به منطقه عملیاتی شوشتر و شرکت در عملیات کربلای 8 در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت دشمن بعث درآمد و با گذراندن چهار سال اسارت در اردوگاههای مخفی عراق در سال 69 وارد خاک میهن شد.
به بهانه سالروز ورود آزادگان به خاک ایران اسلامی مصاحبهای با این آزاده ترتیب دادیم که در ادامه میآید.
*یک روز اردوگاههای مخفی صدام را توصیف کنید.
ساعت شش صبح بیدار میشدیم، نگهبانان آمار میگرفتند و بعد همه به نوبت به دستشویی میرفتند. سپس دو ساعت هواخوری آن هم به صورت نشسته و بعد از آن صبحانه که تنها وعده غذایی گرم اردوگاه بود و شوربا نام داشت، به وسیله مقسم توزیع میشد.
پس از آن آسایشگاه و سپس ناهار و دوباره آسایشگاه تا ساعت چهار بعد از ظهر. بعد از آن هم دو ساعت هواخوری و آوردن غذا و آب.
*غذاهای اردوگاه چطور بود؟
شوربا با ترکیب آب و عدس پخته میشد که البته تعداد عدسها در آن قابل شمارش و فقط در حدی بود که آب، مزه عدس میگرفت.
معمولاً هم عراقیها کسانی را که تقسیم غذا را بر عهده داشتند با کابل یا سیمهای برق چندشاخه میزدند؛ اما با وجود این، آزادگان باز هم به خدمت خود به دیگر هموطنانشان ادامه میدادند.
به جز شوربا چای تنها خوراکی گرمی بود که به اسرا میدادند که البته آن هم پس از مدتی سرد میشد و در سرمای زمستان برای گرم نگه داشتن و استفاده از آن در طول روز پتو را دور لیوانهای فلزی حاوی چای میپیچیدیم.
*در طول روز به چه کاری مشغول میشدید؟
کارهای آسایشگاه مانند نظافت، مرتب کردن پتوها و توزیع آب و غذا تقسیم شده بود و هر روز یک گروه این کارها را انجام میدادند.
کلاس خطاطی البته بدون کاغذ و جوهر و فقط روی خاک حیاط اردوگاه یکی از برنامههای اردوگاه بود. اسرای دانشجو هم کلاسهای ریاضی و زبان انگلیسی برگزار میکردند و یکی از آزادهها به نام مهندس خالقی هم کلاس تفسیر و ترجمه قرآن تشکیل میداد.
همچنین همه دعاها را به دلیل نداشتن مداد و کاغذ، با مدادهای پنهانی روی زرورق مینوشتند و حفظ میکردند. از یک قرآن برای 150 نفر استفاده میکردیم و به این ترتیب هر نفر در طول هفته میتوانست حدود 10 تا 15 دقیقه از قرآن استفاده کند.
من هم ضمن هماهنگی برای کلاسهای فرهنگی مانند قرآن و جلسات دعا، کارهایی مانند نظافت را بر عهده میگرفتم.
*پس برای قرآن خواندن و برنامههای فرهنگی محدودیت نداشتید؟
چرا. انجام این فعالیتها در اردوگاه ممنوع بود. نگهبانان عراقی، فعالان مذهبی و آموزشی و بسیجیها را که به وسیله ستون پنجمیها یا افراد خودفروخته لو رفته بودند، برای شکنجه به سلولهای انفرادی میبردند.
افراد خودفروخته که برای به دست آوردن چند نخ سیگار یا نان اضافه هموطنان خود را به دام آزار بیشتر عراقیان میانداختند سبب میشدند هموطنان داخل سلولهای کوچک بدون هیچ روزنه قرار بگیرند که سقف آن به حدی کوتاه بود که باید به صورت نیمخیز وارد آن میشدند.
عراقیها هم برای شکنجه بیشتر اسرا، آنان را کتک میزدند و داخل اتاقکها آب میریختند تا نم و رطوبت اسیر را بیشتر آزار دهد. گاهی یک ایرانی را تا ماهها در همان اتاقکها زندانی میکردند؛ به طوری که هنگام خروج باید دو نفر زیر بغل او را میگرفتند.
*سختیهای اسارت به چه شکل بود؟
نامرغوب بودن غذاها علاوه بر ضعف جسمانی اسرا، باعث شیوع بیماری میشد و نبود امکانات بهداشتی هم به این بیماریها دامن میزد. بسیاری از اسرا به همین دلیل به شهادت رسیدند.
اما آزادگان ایرانی در همان شرایط با وجود غلبه ضعف جسمانی حتی گاهی دو روز در هفته روزه میگرفتند و با سهمیه نصف لیوان شوربای صبحانه و اندک خوراک ناهار، افطار میکردند.
اجتماع بیش از سه نفر در اردوگاه ممنوع بود. حتی درون اردوگاه باید نیمخیز راه میرفتیم و اگر راه رفتن طوری بود که نگهبان متوجه آن میشد، تنبیه میشدیم.
در اردوگاه هم هر 50 نفر در یک اتاق شش متری زندگی میکردند و چون حق قدم زدن هم نداشتند، مجبور بودند هشت تا 9 ماه به صورت نشسته و مچاله روزگار بگذرانند.
*به شهادت اسرا در اردوگاه اشاره کردید. با توجه به سیاستهای صدام و مفقود بودن آنان، این اسرای شهید در کجا دفن میشدند؟
کسانی که به شهادت میرسیدند روی پیشانیشان چسب میزدند و نام و مشخصات آنها را روی چسب مینوشتند. زمانی که در بیمارستان ویژه اسرای جنگی بودم، چند نفر را دیدم که همین طور مظلومانه شهید شدند که از جمله آنها یکی از مجروحان قطع نخاعی بود. پس از شهادت، آنها را به قبرستانی ویژه اسرای مفقود ایرانی در بیابانهای اطراف شهر تکریت میبردند و بدون هیچگونه تشریفات و آداب شرعی فقط درون گودالی دفن میکردند.
*پس از گذر از آن همه سختی و غربت، از آزادی بگویید و خاطرات شیرینش.
وقتی ساعت 11 شب گرسنه و تشنه به مرز رسیدیم، همه به خاک افتادند، سجده شکر به جای آوردند و نماز را روی همان خاکهای مرز خسروی خواندند.
در آنجا با تانکر، آب خنک و شربت بین آزادهها توزیع میکردند و ما آن قدر خورده بودیم که هنگام راه رفتن، آب درون شکمهایمان قارامب و قرومب صدا میداد!
*و پس از آزادی؟
سال 69 پس از بازگشت به خانه و همان روال معمول گریهها و دیدار خانواده و دوستان، شروع به درس خواندن کردم و ضمن کار کردن، در مجتمع ایثارگران دیپلم گرفتم و سال 73 به استخدام بانک درآمدم. همزمان با کار در بانک تحصیل خود را تا مقطع کارشناسی رشته فقه و مبانی حقوق در دانشگاه آزاد تاکستان ادامه دادم و سال 78 ازدواج کردم. حالا هم صاحب دو فرزند پسر 12 و 9 ساله هستم.
*پسرتان دو سال دیگر 14 ساله میشود؛ یعنی همان سن اسارت شما. اگر قرار باشد در یک جنگ فرضی، سرنوشت شما برای پسرتان هم تکرار شود، آیا حاضرید؟
همیشه دعا میکنم خدا جنگ را نصیب هیچ ملتی نکند و آنچه را که ما دیدیم، هیچ مسلمان و غیرمسلمانی نبیند. اگر قرار باشد آن روزها تکرار شود انسان خود به خود حاضر به فدا کردن همه هستی خود میشود. آنچه ما متحمل شدیم، تاوان نظام و انقلابمان و در واقع نوعی توفیق الهی بود. حاضریم همه چیزمان را فدا کنیم؛ چراکه ما زائیده انقلابیم.
انتهای پیام/77011/ی40/ظ1004