به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، از کوچه پس کوچه شهرمان که رد میشدم ناگهان معلم دوران دبستانم را دیدم، متن زیر گفتوگو بین من و معلمم پس از سالها دوری از هم بوده که به اتفاق این گفتوگو را مرور میکنیم.
سلام خانم معلم، حوصلهاش را داری کمی با هم گپ بزنیم؟
تو من را یادت نمیآید، ولی من تو را خوب به یاد دارم، خانم معلم عینکی با مقنعه چانهدار، حتی رنگ دستههای عینکت را یادم میآید، سیاه بود مگر نه؟ توقع گزافیست اگر از تو انتظار داشته باشم بین 45 دانشآموز قد و نیم قد کلاس که همگی مانتو و شلوار سورمهای و مقنعه سفید داشتند، مرا به یاد بیاوری، ولی انتظار دارم حرفهایم را بشنوی، میخواهم درس پس بدهم.
بگذار کمی به حال و هوای آن روزها برویم، دلم برای آن روزها تنگ شده.
یادش بخیر...
روی هر نیمکت سه نفر مینشستیم، زنگهای املا، نوبتی یکی از سه نفر زیر میز میرفت و برای اینکه از روی دست هم نگاه نکنیم، میگفتی کیفها وسط و ما یکی از کیفها را روی نیمکت بین دو نفر میگذاشتیم.
تو به راستی فکر میکردی که اگر کیف وسط نباشد ما تقلب میکنیم؟ آخر ما که هنوز وارد دنیای بزرگترها نشده بودیم که بدانیم تقلب چیست؟
سر کلاس نشسته بودیم مبصر پای تخته ایستاده بود و منتظر بود کسی تکان بخورد تا اسمش را در لیست بدها بنویسد و تصاعدی جلوی اسمش ضربدر بزند، نمیدانم چرا هر چه ساکت و با انضباط بودیم باز هم لیست خوبها خالی بود و فقط کافی بود سرفه کنیم و اسممان در بدها نوشته شود.
آن روزها به این کار مبصر گلایه میکردیم، امروز آن روز را آرزو میکنم، آخر میدانی دنیایمان خیلی پر سر و صدا و بیانضباط شده. یادت میآید کار هر روزت بود، همیشه آخر کلاس میگفتی دفتر مشقها روی میز و میآمدی و با آن مداد گلیت خطشان میزدی و زیرش مینوشتی آفرین دختر گلم، چه قدر دلم برایت تنگ شده است.
خیلی دوستت داشتیم وقتی میآمدی سر کلاس با برپای مبصر همگی از جا بر میخاستیم و تا تو سرت را تکان میدادی و مبصر بر جا میداد، نمینشستیم، اما وقتی زنگ تفریح میخورد همه میدویدیم سمت در کلاس یکدیگر را هل میدادیم و با فشار از کلاس خارج میشدیم، انگار نه انگار تو سر کلاسی انگار از زندان فرار کردهایم، ولی تو فقط میخندیدی.
یادش بخیر زنگهای تفریح که میشد با چند تا از هم کلاسیها کتاب فارسی را بر میداشتیم در یک خط میایستادیم از این سر حیاط مدرسه تا آن سر میرفتیم و بلند میخواندیم: ایران خانه ما، خوب و عزیزی ایران زیبا و در انتهایش میخواندیم بر کوی و کوچه بر دشتهایت روییده لاله جانم فدایت.
آن روزها میخواستم بزرگ که شدم مانند کبری تصمیمهای درست بگیرم، ولی مطمئنم کبری هم اگر از داستان خارج میشد، وضعیتش با داستانها متفاوت بود.
==============
یادداشت: سمانه طاهری
==============
انتهای پیام/2667/ب20/ظ1004