اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

به پاس شهدای اسیر

شهدای اسیر، غریبانه اما آزاد ‌مردانه رفتند

خبرگزاری فارس: شهدای اسیر، غریبانه اما آزاد‌ مردانه رفتند تا گمنامی‌شان نشانی باشد از مظلومیت مردمان این مرز و بوم؛ و امروز از آنان حتی به اندازه قطعه سنگی برای روز‌های دلتنگی مادر اثری نیست.

شهدای اسیر، غریبانه اما آزاد ‌مردانه رفتند

به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، «آدم شهید شود، قطع عضو شود، اما اسیر نشود.» این جمله معروف رزمندگان ایران در فرهنگ جبهه به نوعی بیانگر سختی امتحاناتی در اسارت بود که سربلندی در آن دل شیر می‌خواست و ایمان شیر خدا. در این امتحانات عده‌ای پیروزمندانه به شهادت رسیدند و عده‌ای هم صبورانه به آزادگی.

علی ناصح‌فرد، یکی از همین آزاده‌های قزوینی است که از 14 سالگی به عرصه جهاد گام نهاد و در 20 سالگی به اسارت دشمن بعثی درآمده است.

او که دو سال و نیم از سال‌های اوج جوانی خود را در اردوگاه‌های مخفی شهر‌های تکریت، بعقوبه و رمادیه عراق در اسارت به سر برده، بر‌ عکس دیگران، مدت اسارت را آزادگی می‌داند و نه زمان آزادی از اردوگاه‌های رژیم بعثی را.

 

*آزادگی در اسارت، اسارت در آزادی

اینک گفتنی‌ها، خاطرات و صحنه‌های زیادی پشت پرده ذهنش قد علم کرده‌اند و از پیش چشمانش گذر می‌کنند. روز‌های آغاز نوجوانی و اوج جوانی، تلخی‌ها و شیرینی‌های جنگ، شهادت مظلومانه رزمنده نوجوانی که در جبهه کردستان جثه نحیفش با انفجار توپ تکه تکه می‌شود، آزادگی در اسارت، اسارت نفس در آزادی و... .

قساوت دل دشمن را هنوز به خاطر دارد که چگونه جانبازی با دو پای قطع شده را در اردوگاه‌های خارج از نظارت صلیب سرخ جهانی به بند کشیده بودند. از اسارت نوجوان 12 ساله تا پیرمردهای 80 ساله در این اردوگاه‌ها می‌گوید. از همنشینی با شهدا و از بی‌کربلا، کربلایی شدن.

«اسیری را به خاطر دارم که دشمنان از زمان اصابت ترکش به گلویش در عملیات تا رسیدن به زندان الرشید از پانسمان ساده زخم او دریغ کرده بودند. نفس که می‌کشید خون از گلویش جریان می‌یافت. در میانه راه انتقال از زندان تا اردوگاه، از من خواست تا رویش را به سمت حرم اباعبدالله(ع) برگردانم. رو به حرم داشت که به سالار شهیدان پیوست.»

آنجا را روایت می‌کند که گروهی از رزمندگان با تشنگی سه روزه، پیش و پس از عملیات، اسیر چنگال دشمنان شده‌اند و کام تشنه‌شان با شربت شهادت سیراب می‌شود. آنجا که شهدای اسیر، غریبانه اما آزاد مردانه می‌روند تا گمنامی‌شان نشانی باشد از مظلومیت مردمان این مرز و بوم و از امروزی می‌گوید که اثری از آنان نیست؛ حتی به اندازه قطعه سنگی برای روزهای دلتنگی مادر.

«در اردوگاه، وقتی عراقی‌ها اسیری را می‌بردند دیگر از آنچه برایش پیش می‌آوردند، خبردار نمی‌شدیم.‌ گاه پس از روز‌ها او را در اردوگاه می‌دیدیم و گاهی هم هیچ وقت خبری از آن‌ها به ما نمی‌رسید. این بی‌خبری‌ها تا جایی بود که پس از آزادی و دیدارهایی که با یکدیگر در ایران داشتیم، گاهی اوقات اتفاق می‌افتاد کسی را که فکر می‌کردیم شهید شده، زنده می‌دیدیم و در این بین بودند کسانی هم که هیچ‌گاه از سرنوشتی که بر آنان گذشت، خبردار نشدیم.»

*چشم به راه رهپویان حسین

از غربت شهدای اسیر که حکایت می‌کند، نام شهید «حسین پیراینده» چند بار بر زبانش می‌غلتد. داستان آن روز را از سراشیبی ذهن بر زبان جاری می‌سازد که در اردوگاه عراق، عملیاتی با رمز «یا فاطمه زهرا (س)» و به فرماندهی این شهید انجام شد. حفظ وحدت اسرا در برابر نقشه‌های منافقانی که نقاب اسیر به چهره داشتند تا پیوند میان آنان را بشکنند؛ آن هم تنها با مشت‌هایی از سنگ‌ریزه.

آن روز را به خاطر می‌آورد که نگهبانان عراقی سر تا پای حسین را به رگبار بستند و سرانجام آن روز را که دوستان آزاده‌اش، لباس خونی، کوله پشتی و وسایل شهید را به یادگار برای خانواده چشم به راهش بردند تا چشمشان از این پس به راهی باشد که انتظار گام‌های استوار رهپویان حسین را می‌کشد.

«تا خونی ریخته نشود راهی به سرانجام نمی‌رسد. شهید پیراینده کاری کرد که اسیرانی که تا پیش از این نمازشان را با کتک‌های نگهبانان عراقی سلام می‌دادند، حتی توانستند در آن شرایط سخت نماز جمعه برپا کنند و این، اثر خون شهید بود.»

*روز سخت آزادی

آزادی سخت بود. دیدن عکس شهدا در دست مادرانی که به دنبال گمشده خود بودند. آرزو می‌کرد آخرین کسی باشد که بر این خاک قدم می‌گذارد.

«تا دیروز دوستانم که شکنجه شدن مرا از پشت شیشه اردوگاه می‌دیدند، بیشتر از خودم رنج می‌بردند. حاضری شکنجه شوی اما شکنجه شدن یارانت را نبینی. حالا این‌‌ همان حسی بود که من نسبت به اسیران دیگر داشتم. حاضر بودم به ایران برنگردم، حاضر بودم آخرین کسی باشم که به ایران می‌آیم اما با مادری رو به رو نشوم که عکس شهید گمگشته‌اش را در دست دارد و از من سراغ او را می‌گیرد؛ در حالی که من هیچ جوابی برای او ندارم.»

و امروز از پس سال‌ها، گریزی می‌زند به روزهای پیش از اسارت. خاطرات شیرین و نمکین جنگ! خاطراتی از یک نوجوان؛ از «رسول»، دوست و هم‌رزم 16 ساله‌اش. صمیمیت‌ها، با هم بودن‌ها، وصیت‌هایی برای پس از شهادت و اینک... .

«همه جا حضورش را حس می‌کنم. هنوز هم هست. نبودنش را باور ندارم؛ حتی با گذشت این همه سال. حتی حالا که در خیابان نادری از روبروی کوچه «شهید رسول زند» عبور می‌کنم...».

..............................

گزارش از آسیه بهرامی

.............................

انتهای پیام/77011/صا40/ظ1004

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید

اخبار مرتبط

نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول