اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

خاطره‌ای منتشر نشده از جانبازی که از دیشب صفت جانباز و شهید دارد

«2 حبه قند» برای تبرک/ قبلاً یکی دوبار شهید شده بودم

خبرگزاری فارس: یکی از جانبازان بهشهری در خاطره‌ای، از دیدار به یادماندنی خود و تنی چند از فرماندهان با امام امت گفت.

«2 حبه قند» برای تبرک/ قبلاً یکی دوبار شهید شده بودم

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان بهشهر، سید ابراهیم جعفرنژاد یکی از جانبازان 70 درصد بهشهری است که شب گذشته به دیدار حق شتافت.

این شهید در یکی از خاطراتش، چگونگی دیدار خود و تنی چند از فرماندهان را با امام خمینی(ره) نقل کرده که از سوی جعفر مزیدها یکی از دوستان آزاده‌اش ضبط و گردآوری شده است.

آنچه می‌خوانید برگرفته از همین منبع است.

در یکی از روزهای سال 66 بود که حاج سراج موسوی فرمانده وقت کمیته انقلاب اسلامی طی بازدیدی از 7 گردان مستقر در شلمچه، فرماندهان گردان نمونه را برای دیدار با  حضرت امام  خمینی (ره) انتخاب می‌کند. در این میان بردن اسم من در جمع فرماندهان به این مضمون که «آقا سید را می‌خواهم به دیدار امام ببرم» باعث خوشحالی‌ام شد. در ابتدا باورش سخت بود. تنها آرزوی قبل از شهادتم دیدار با امام امت بود که تا آن زمان، با توجه به حضور شش ساله در جنگ، نصیب من نشده بود.

در 13 آبان 1366 به همراه چهار تن از فرماندهان گردان  به نام‌های سردار عاقلان فرمانده گردان قمر بنی هاشم (ع)، حاج نوادر فرمانده گردان امام حسین(ع)، سردار خورشیدوند فرمانده گردان علی ابن ابیطالب (ع) و سردار کاوه دزفولی فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) و با حضور حاج سراج موسوی فرمانده کمیته انقلاب اسلامی به حسینیه جماران رفتیم.

دیدن فضای معنوی حسینیه جماران از نزدیک وصف ‌نشدنی است. هدایت انقلاب و جنگ از این حسینیه با توجه به فشارهای سیاسی غرب و شرق، ترورهای ناجوانمردانه منافقین، باعث حیرت غربی‌ها شده بود. بعد از مدتی وارد حیاط کوچک منزل امام شدیم. در ابتدا فکر می‌کردم امام را با لباس روحانی در یک اطاق بزرگ ملاقات خواهیم کرد، ولی زمانی که به ما اجازه داخل شدن به اطاق  امام را دادند دیدن حضرت امام با لباس خانگی و داشتن کلاه مشکی و دستکش در حال خواندن قرآن باعث تعجب من شد.

در ابتدا خداوند را شکر کردم که تنها آرزوی مرا قبل از شهادت برآورده کرده است، بعد از لحظه‌ای قرائت قرآن امام تمام شد و به ما خوش آمد گفت: «آقایان خوش آمدید»، ابتدا حاج سراج موسوی ما را به حضرت امام معرفی کرد؛ سپس نوادر فرمانده گردان امام حسین(ع) بعد از بوسیدن دست حضرت امام، گزارشی از منطقه عملیاتی شلمچه را توضیح دادند.

در هنگام ارائه گزارش، لبخند و چهره حضرت امام خمینی(ره) نشان از دانستن این اطلاعات و آشنایی کامل با منطقه داشت، در صورتی که حضرت امام (ره) نه به جبهه‌ها عزیمت کرده بودند نه اینکه قبلاً این گزارش را دیده بود. زمانی که نوبت من شد با بوسیدن چهره مبارک امام و دستشان، همچنان که دستم در میان دستشان بود خودم را معرفی کردم، ابتدا شوکه شده بودم که چه بگویم؛ زمانی که حضرت امام متوجه شدند که من شوکه شدم سرش را پایین انداخت. «من سید ابراهیم جعفرنژاد، جانشین گردان محرم از لشگر 28 روح الله‌، نیروهای تحت امر برای جنابعالی سلام رسانده و آرزوی طول عمر جنابعالی را از خداوند خواستارند.» حضرت امام خمینی(ره) در این لحظه دستانم را فشرد و فرمودند «سلام مرا به رزمندگان برسان و بگو من دست‌بوس همه آنها هستم. به ویژه شما فرماندهان جبهه، دست‌بوس همه شما هستم» مجدداً دست ایشان را بوسیدم.

بعد از من سردار عاقلان فرمانده گردان قمر بنی هاشم (ع) و سردار کاوه دزفولی فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) و در انتها سردار خورشیدوند خدمت امام شرف‌یاب شدند. وقت ملاقاتمان به اتمام رسیده بود، نوبت بعدی، نوبت برادر جانبازی بود که دو چشمش را پیشاپیش به بهشت فرستاده بود و ملاقاتش هم برای این بود که حضرت امام (ره) صیغه عقدشان را بخواند. داماد و عروس به همراه پدر و مادر عروس و داماد با یک جعبه شیرینی وارد اطاق شدند.

به علت کوچک بودن اطاق، سردار سراج از بچه‌های کمیته خواست تا اطاق را ترک کنیم که حضرت امام (ره) گفتند: «نه، باشند» لذا ما کنار صندلی حضرت امام، سر پا ایستادیم، امام بعد از اجازه از عروس و داماد از پدر عروس هم اجازه خواندن صیغه عقد را گرفتند؛ بعد از مدتی با گفتن «مبارک باشد» جعبه شیرینی که در دست داشتند به ما فرماندهان تعارف کرد. من بعد از اینکه یک شیرینی برداشتم امام (ره) جعبه را به دست من داد و من آن را بین فرماندهان تعارف و سپس به خانواده عروس تحویل دادم، بعد از لحظه‌ای بردار جانباز به همراه خانواده‌اش از امام (ره) خداحافظی و از اطاق خارج شدند.

سپس نوبت ما شد، من قبل از ترک اطاق یواشکی به سرهنگ نوادر گفتم «امام چیزی از خودش به ما تبرک نمی‌دهد؟ اینکه شیرینی جانباز بود. حضرت امام خمینی(ره) صدایم را شنید و به آقای گلپایگانی گفتند «آن قندان را بیاورید» سپس قندان قند را به ما تعارف کردند. من دو حبه قند گرفتم یکی را خودم همان جا خوردم و دیگری را برای معاونم شهید نادعلی دیندار بردم.

بعد از حضور در جبهه بنا بر امر حضرت امام خمینی(ره) به تک تک سنگر رزمندگان گردانمان رفته و سلام حضرت امام را به آنها ابلاغ کردم. ابلاغ سلام امام(ره) باعث نشاط روحیه مضاعف رزمندگان شده بود. بعضی از رزمندگان با تعجب می‌پرسیدند واقعاً امام برای ما سلام رسانده و گفته دست شما را می‌بوسم؟ وقتی با جواب مثبت و خاطره دیدار را تعریف می‌کردم در حالی که قطرات اشک از گوشه‌های چشمانشان بر گونه‌های سرخشان روان بود، مرا غرق در بوسه خود می‌کردند.

20 آبان 66 از فرماندهی لشکر 28 روح الله اهواز اطلاع دادند برای سازماندهی و تحویل نیروی جایگزین به اهواز بروم، برای اطلاع‌رسانی و سرکشی از گروهان‌ها، با موتور حرکت کردم.

به فرماندهان گروهان‌ها گفتم که من امشب نیستم، هنگام برگشت نزدیک ارکان گردان، انفجار گلوله خمپاره‌ای، مرا زمین‌گیر می‌کند دو ترکش به کتف نادعلی دیندار می‌خورد و او را مجروح می‌کند. امدادگر را برای کمک صدا زدم، گلوله دوم خمپاره از را رسید بین من و شهید نادعلی دیندار. (وی یک روز قبل از آتش بس رسمی در سال 67 بر اثر اصابت ترکش به سر و قلبش به شهادت می‌رسد.) نیروهای کمکی رسیدند، خمپاره سوم یکی از امدادگران را شهید و دیگری را مجروح کرد و چند ترکش دیگر هم بر بدن من نشست. شهید دیندار با تنی مجروح به کمک دیگر امدادگران می‌شتابد. آمبولانس از راه می‌رسد؛ سریع من و شهید امدادگر و دو مجروح دیگر را داخل آمبولانس گذاشته و به پشت خط منتقل می‌کنند.

در بیمارستان صحرایی به گمان اینکه من هم شهید شدم مرا همراه با شهدا به سالن سردخانه منتقل می‌کنند، من صدای امدادگران و دکترها را می‌شنیدم، دست چپم به علت اصابت ترکش در حال جدا شدن زیر برانکارد شهید افتاده بود، ولی قدرت حرف زدن و یا توان چشم باز کردن و حرکتی را نداشتم.

فرمانده گردان حاج حسین باقری تازه از خرمشهر به منطقه شلمچه آمده بود که خبر مجروح شدن مرا به او دادند، سریع خودش را به بیمارستان صحرایی رساند. خبر شهادت مرا می‌شنود، ایشان می‌گفت: «من باور نکردم، گفتم باید ایشان را زنده به من تحویل بدهید.» با دکتر و یکی از امدادگران به سالن سردخانه آمدند مرا که در پلاستیک پیچیده بودند به ایشان نشان دادند. از بخار پلاستیک و گرمی صورت متوجه شد که من زنده هستم، لذا دوباره مرا به بخش اورژانس منتقل کردند.

پس از کمک‌های اولیه برای عمل جراحی مرا به بیمارستان حضرت فاطمه(س) آبادان منتقل کردند. دکترها بعد از عمل می‌گفتند؛ اگر بعد از یک هفته به هوش نیامد مرگ او حتمی است. مرا با هلی‌کوپتر به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند، سرانجام بعد از یک هفته به هوش آمدم. اولین کسی را که بالای سرم دیدم شهید دیندار بود، صدایش زدم« نادعلی»، ایشان با صدای من از جا پرید گفت «سید هوش آمدی؟» دوان، دوان به سراغ پرستارها و فرمانده گردان رفت؛ چند لحظه بعد، فرمانده گردان و فرماندهان گروهان اطراف تختم حلقه زده بودند.

دیدن فرمانده گردان، فرماندهان گروهان‌ها، جانشین و پیک گردان مرا عصبانی کرد چرا که فکر می‌کردم همه خط را رها کرده و به ملاقات من آمدند، لذا اولین حرفی که زدم این بود: «شما که همه اینجا هستید، پس شلمچه چه کسی هست»، شهید دیندار گفت: « سید ناراحت نباش، شلمچه را ما تحویل گردان دیگر داده‌ایم؛ نیروهای گردان ما به مرخصی رفته و یا ترخیص شده‌اند و شما آلان یک هفته بی‌هوش هستی».

به گزارش فارس، جانباز شهید سید ابراهیم جعفرنژاد، بعد از مدت‌ها بستری در بیمارستان‌های مختلف کشور 8 بار مورد عمل جراحی قرار گرفت.

قطع نخاع شدن و یکجا بودنش باعث تشدید زخم بسترش می‌شد، اما زبان شیرین و گویایش، اخلاق نیکویش و چهره خندانش به همه دوستان همرزمش روحیه می‌داد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

انتهای پیام/ن10/گ1003

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید

اخبار مرتبط

نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول