به گزارش خبرنگار حوزه دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، چند روز قبل از دیدار مقام معظم رهبری با مردم شمال کشور در روز 25 اردیبهشت ماه سال جاری، تصمیم به مصاحبه با نخستین فرمانده لشکر 25 کربلا «سردار حاج عبدالعلی عمرانی»گرفتم با او که همکلام شدم، همه وجودش بوی ایثار و مقاومت میداد، نفسهایش خسته بود و با اوج تواضع سوألاتم را پاسخ میداد، سردار سینه سوخته و جاماندهای که همچون رهبرش از ناحیه دست راست جانباز است و امروز بعد از سالها فراق از عزیزترین یارانش، همچنان پای در رکاب ولی امرش باقی مانده.
در میان واژههای کلامش دائماً حرف از فدایی ولایت شدن میزند، شاه بیت سخنانش را تیتر گزارشم قرار دادم، سردار گفته بود: دیدار با امام خامنهای زیباترین لحظه زندگیام خواهد بود.
هنوز استوار و پابرجا بود و میگفت وقتی خدمت معظم له رسیدم، میگویم: آقاجان؛ همانطوری که شما به لشکر ما خطاب کردید: «لشکر 25 کربلا یک لشکر قوی، قدرتمند، خطشکن و خط نگهدار بود.» همچنان ما قوی، قدرتمند، خطشکن و خط نگهدار هستیم و آرزویمان این است، همانطور که به فرماندهی امام (ره) در عملیات والفجر8، فاو را فتح کردیم و پرچم مقدس امام رضا(ع) را بر فراز گلدستههای مسجد فاو نصب کردیم. هنوز آمادهایم و این بار منتظر فرمان شمائیم تا باری دیگر حماسهای بیافرینیم و پرچم مقدس امام رضا(ع) را با فرماندهی شما با خط شکنی بچههای لشکر 25 کربلا بر فراز بیت المقدس نصب کنیم.
روحیه جهادگری سردار عمرانی مرا مجذوب خود کرده بود و گفتههایش به من توان عجیبی بخشید.
روز موعود فرا رسید و افتخار همراهی سردار عمرانی برای دیدار با رهبری نصیبم شده بود. البته روز قبل از دیدار، یادواره 22هزار شهید شمال کشور با محوریت سرداران سروقامت شهید «طوسی، املاکی و عسگری» در مرقد مطهر حضرت امام خمینی(ره) قرار بود برگزار شود و خیل عظیم خانوادههای شهدا و ایثارگران، رزمندگان و امت حزب الله در آن مراسم ملکوتی حضور داشتند.
سردار، در انتظار و منتظر دیدار با ولی امرش بود و به چیزی دیگر فکر نمیکرد. پوشهای در دستانش بود با چند عکس نهفته در آن، با کسب اجازه از او، خواستم تا تصاویرش را ببینم، او با فروتنی و متانت خاصی عکسها را نشانم داد، عکسی که مربوط میشد به دیدار سردار عمرانی به عنوان فرمانده لشکر 25 کربلا، در سال1362 به همراه فرماندهان سپاه با رئیس جمهور وقت «آیت الله خامنه ای».
چشمانم تا عکس را نظاره کرد، لحظاتی محوش شده بود و دیگر پلکهایم توان باز و بسته شدن را نداشت و حسرت میبردم، در بین عکس، نوری بود که شهدا و سرداران رشید اسلام به دورش حلقه زده بودند.،«امام خامنه ای» به عنوان رئیس جمهور چون خورشیدی تابنده در وسط و شهدایی همچون همت، خرازی، احمدکاظمی، علی هاشمی، زین الدین، مهدی باکری و سردارانی همچون عمرانی، آقارحیم، همدانی، قالیباف، رشید، غلام پور، قاسم سلیمانی، رئوفی، احمدپور، نصر، ربانی، شریعتی، محمدباقری، و حجة الاسلام بشردوست به دورش حلقه زده بودند.
سردار گفت: این عکس را با خود آوردم تا به امام خامنهای نشان دهم، تجدید خاطرهای شود و به او بگویم که من هنوز همان سرباز دیروزت هستم.
دیگر سردار عمرانی را ندیدم تا بعد از دیدار با امام خامنهای، بشاش و قبراق و باانرژی، از حسینیه امام خمینی(ره) خارج میشد. بسیار خوشحال بود به طوری که هر کس او را میدید متوجه شادابیاش میشد.
به محض اینکه مرا دید، گفت: فلانی، دیدی گفتم که امروز بهترین لحظه زندگیام خواهد بود.
دیگر به او مجال ندادم و گفتم: سردار چه خبر از حضرت آقا؟
صحبتهایش را اینگونه آغاز کرد:
قبل از حرکتمان به تهران، به گلزار شهدا رفتم، حال عجیبی داشتم، از اینکه به تنهایی و بدون همراهی رفقای شهیدم میخواستم به دیدار آقا بیایم، ناراحت بودم ولی شور و حال عجیبی دلم را به تب و تاب انداخته بود.
آماده حرکت شده بودم، انگار داشتم پرواز میکردم، دیگر روی زمین راه نمیرفتم و شوق پریدن داشتم.
سفری زیبا در پیش داشتم، اول باید به زیارت امام و مقتدایم حضرت روح الله(ره) میآمدم و بعد هم برای عرض ادب محضر ولی امرم حضرت امام خامنهای، هیچ گاه در طول عمرم این قدر خوشحال و شادمان نبودم.
دیداری که پس از سالها انتظارش را میکشیدم، واقعاً جای خالی دوستان شهیدم را احساس میکردم.
نمیدانم که چگونه رسیدم، ضریح ملکوتی حضرت روح الله(ره) را در آغوش کشیدم و به یاد سالهای عاشقی با امامم درد و دل کردم و مدام یاد سه همرزم شهیدم «محمدحسن طوسی، حسین املاکی و محمدرضاعسگری» را در دل داشتم.
سردار عمرانی کمی مکث کرد و ادامه داد: یادواره ملی شهدای شمال هم به زیبایی برگزار شد و من هنوز تشنه بودم. تشنه دیدار نهایی، یادم نمیرود که از شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم و فقط شوق دیدار دلدار را در سر داشتم. چه شب زیبایی بود، همراه با همه رزمندهها و خانوادههای شهدا به یاد جبههها، در سولهای استراحت کردیم.
عدهای از جانبازان پاهای مصنوعی خود را به عنوان بالشت قرار داده بودند. باید اسم این بالشتها را گذاشت: «بالشتهای بهشتی» تا نماز صبح، اکثر بچهها مشغول خواندن نماز شب و مناجات بودند، خود را آراسته میکردند تا به زیبایی هرچه تمامتر به دیدار امیرشان روند. نماز صبح را به جماعت در سوله خواندیم و بدون اینکه صبحانهای بخورم راه افتادم، آدم تشنه را نبایدش خوردن غدایی.
عاشقانه از امام(ره) خداحافظی کردیم و به سمت حسینیه امام خمینی(ره) به راه افتادیم. نفسهایم دیگر به شماره افتاده بود و شوقی الهی، تمام وجودم را فرا گرفته بود.(این قسمتها رو هر کسی بخونه فکر میکنه در مورد خودش هست.)
بالاخره با ذکر و دعا رسیدیم، درب حیاط حسینیه امام خمینی(ره) مقابل چشمانم بود، لحظاتی یاد جماران افتادم، انبوه جمعیت در صفوف به انتظار دیدار امیرشان نشسته بودند، از دور همرزم عزیزم، سردار کمیل، یکی از فرماندهان دلاور لشکر 25 کربلا را دیدم. مثل روزهای جبهه صدایم کرد: «عمران! عمران بیا.» همدیگر را در آغوش گرفته و دیدهبوسی کردیم، نوید دیدار خصوصی جمعی از فرماندهان را با آقا به من داد، یاد سال 1362 افتاده بودم و رویایی شدم. انگار جرعهای از می ناب الهی را به من نوشانده بودند. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به محضر امیر قافله عشق بروم. پدر بزرگوار شهید طوسی هم به ما اضافه شد.
بچههای بیت ما را به محوطهای بردند که روبه روی درب ورودی منزل حضرت آقا بود. فرماندهان و عدهای از مسئولان خدوم هم حضور داشتند که در میان آنها غمی که در چهره حضرت ابوشهیدین آیت الله معلمی موج میزد او را متمایز با جمع میکرد. او پدر دو شهید است. آب اروند، یکی از فرزندانش را در مقابل چشمش، با خود برد و خوراک ماهیها شد و هنوز او چشم انتظار، پیکر پاک پسرش است.
دیگر لحظه لحظه عمرم سخت میگذشت و به هیچ چیزی جزء دیدار رخ رهبرم فکر نمیکردم. چای قند پهلو برایمان آوردند و گفتند این چای را مهمان حضرت آقا هستید، همان جا بود که ناخودآگاه اسم چای را مانند همان بالشتهای بهشتی، گذاشتم، چای بهشتی، واقعاً هم گویی در بهشت سیر میکردیم.
صلوات، ذکر و دعا آرامم میکرد باز هم به یاد شهدا میافتادم و مدام میگفتم در چنین لحظات خاطرهانگیزی، جای شهدا خالی، جای غیور مردان خط شکن لشکر 25 کربلا خالی، جای حاج بصیر، صادق مزدستان، طوسی، مهرزادی، ابوعمار، خداداد، حشمت طاهری، حجت مستشرق، حمید نوبخت، برادران گلگون، بردبار، سجودی، خنکدار، بلباسی، ناصر بهداشت، حاجی شیرسوار و عالی، خالی.
طولی نکشید که نوری بلند مقابل چشمانم را فرا گرفته بود، آقا، مولا، سید، مقتدا، امیر، رهبر و سرورم بود. آنقدر نورانی بود که نمیتوانستم مستقیماً در چهره علویاش، نگاه کنم صدای صلوات بود که از اضطرابم کمی زدود.
آقا مرتضی «فرمانده جسور و مقتدر لشکر ویژه 25 کربلا» همراهش بود، یاد حرف دیروز آقا مرتضی افتادم که در جمع چندین هزار نفره مردمان شمال کشور در مرقد امام(ره) گفت: «دیروز اگر مرتضی قربانی، فرمانده لشکر خمینی بود، امروز هم فرمانده لشکر خامنه ای است.»
از جسارت و توانمندی مرتضی آگاه بودم و از اینکه او جزو بزرگ علمداران آقاست، و یار و یاور رهبر است، خوشحال شدم.
صفی تشکیل دادیم و به ترتیب حضرت آقا از اول صف قدم زنان با مهمانان خوش و بش میکردند. من در اواسط صف ایستاده بودم و هر لحظه آقا نزدیکتر میشدند، دیگر ضربان قلبم به اوج خود رسیده بود و انگار قلبم میخواست از سینه بیرون بیاید، عکسها و حکم فرمانده لشکریام در دستم بود و میخواستم ایشان را یاد سالهای حماسه و نبرد بیندازم.
لحظات برایم به سختی میگذشت که یار به من رسید، پس از سلام و احوالپرسی، خم شدم و دست مبارکش را بوسیدم و گفتم: «آقاجان؛ من سرباز گمنام و بینشان شما هستم، آرزوی چندین سالهام بود که خدمت شما برسم و الآن بهترین لحظه طول عمرم است.» به سرعت عکسم را از پوشه در آوردم و به آقا نشان دادم.
تبسم زیبایی بر لبشان نشست و گفتند: «این عکس را اولین بار است که میبینم، این عکس، تا الآن کجا بود؟ گفتم: «نزد من بود و هر وقت دلم برای شما تنگ میشد، این عکس را مشاهده میکردم.»
آقا فرمودند: «شما در این عکس کدامشان هستی؟» خودم را به آقا نشان دادم و آقا هم لبخند معصومانهاش را نثارم کرد حکم فرمانده لشکریام را هم که با دست خط و امضای آقا بود را هم نشان دادم.
گفتم: «آقاجان؛ چفیهتان را میخواهم.» آقایی که کرم و بخشش همه وجودش است، با لبخندی زیبا چفیهاش را از دوش برداشت، آن را بوسید، صلواتی فرستاد و زیر لب برای سربازش دعایی کرد و چفیه را به بنده هدیه کرد. صحنه زیبایی بود و من هم آنقدر ذوق زده شده بودم که بلند گفتم: صلوات؛ زیباترین هدیهای بود که در زیباترین لحظه عمرم میگرفتم.
به آقا گفتم: «بر روی عکستان چیزی به یادگار نمینویسید؟» آقاجان هم فرمودند: «الآن شرایط مهیا نیست، در یک زمان دیگر، عکس را بفرست تا مفصل راجع به این عکس برایت بنویسم.»
دست خط زیبایی را که حضرت آقا میخواهند برایم بنویسند، سندی میشود برای آمرزیده شدنم، هم اکنون کتاب تاریخ شفاهی بنده با نام «حاج عمران» در دست تدوین است که با قرار دادن دست نوشت مقام معظم رهبری، تقدس خاصی به کتاب بخشیده خواهد شد.
این خاطرهای از یک روز طلایی زندگیام بود و آخرین حرفم به امام خامنهای از طرف همه شمالی ها این است: «علمدار ولایت، شمالیها فدایت»
===============
گزارش از سجاد پیروزپیمان
===============
انتهای پیام/2296/ح40/ض1002