اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

گفت‌وگو فارس با همسر شهید محمود نوروزی

شهید شدم جسدم را به دخترم نشان دهید

خبرگزاری فارس: شهید محمود نوروزی یکی از هزاران جوان قزوینی بود که به خاطر استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی به شهادت رسید وی، در نامه‌ای به همسرش نوشت، اگر شهید شدم جسدم را به دخترم نشان دهید.

شهید شدم جسدم را به دخترم نشان دهید

به گزارش خبرگزاری فارس، شهید محمود نوروزی یکی از هزاران جوان قزوینی بود که به خاطر سه کلمه استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی به فرمان امام خمینی(ره) بر ضد حکومت طاغوت قیام کرد، آن روزها که پس از انقلاب، همه به فکر فردایی آباد بودند، محمود نوروزی در کلاس‌های درس روستاهای اطراف قزوین به معلمی مشغول بود تا جوانانی از نژاد احمدی‌روشن‌ها و علی‌محمدی برای این مملکت اسلامی بسازد ولی با تحمیل جنگ هشت ساله بر کشور، محمود نوروزی هم از همسر و دختر و تمام آنچه داشت گذشت و برای همین استقلالی که امروز فریادش می‌زنیم، آزادی که به آن می‌بالیم و جمهوری اسلامی که به آن رأی می‌دهیم گذاشت و گذشت؛ متن زیر گفت‌و‌گویی فارس با همسر این شهید است که در زیر می‌خوانید.

فارس: ضمن معرفی خودتون بفرمایید چطور با شهید نوروزی ازدواج کردید؟

ـ زهرا کرمانشاهی هستم متولد سال 1338 در قزوین، سال 56  به استخدام آموزش و پرورش در یکی از روستاهای آبیک به نام چناسک در آمدم، در رفت و آمدهایی که به روستای محل تدریسم داشتم با محمود نوروزی آشنا شدم، در روستای محل تدریسم معلم بود.

اسفند همان سال عقد کردیم، ایشان یک جوان متوسط از لحاظ مذهبی بود، مرداد ماه سال بعد ازدواج کردیم، یک منزل در قزوین اجاره کرده بودیم و من هم بعد از ازدواجم به روستای محل اسکان همسرم رفتم.

فارس: زندگی با شهید نوروزی چگونه بود؟

ـ محمود یک جوان مذهبی متوسط بود و یک نقطه تحول داشت بارها به من گفته بود که ماه‌های رمضان تا حدودی روحیاتش متغیر می‌شود تا اینکه یک هفته بعد از ازدواجمان ماه مبارک رمضان شروع شد، 27 ماه مبارک رمضان بود و در منزل یکی از اقوام دعوت بودیم که بعد از میهمانی از من خواست تا به منزل مادرم بروم و گفت: من می‌خواهم بروم مسجد، سحر که محمود برگشت آن آدم قبلی نبود و این تغییر در چهره‌اش کاملاً هویدا بود به قول معروف نور بالا می‌زد من نمی‌دانم که آن شب چه گذشت و چه اتفاقی در مسجد افتاد که محمود دیگر آن محمود قبلی نبود، طرز لباس پوشیدنش، غذا خوردنش، دیدش به دنیا و حتی دیدش به من هم تغییر کرد.

قبل از این تحول من را در منزل زری صدا می‌کرد ولی بعد از آن شب به من گفت: حیف از اسم زهرا نیست من چرا تو را زری صدا می‌کردم.

فارس: شهید نوروزی چگونه شخصیتی داشت؟

ـ بعد از 17 شهریور سال 57 شخصیت کاملاً سیاسی پیدا کرد، در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت می‌کرد، مهرماه که به روستا برگشتیم برای تدریس تبلیغات را در کلاس درسش هم شروع کرده بود، بچه‌های کلاسش را از لحاظ سیاسی آگاه می‌کرد، نظریه‌های امام را برایشان بیان می‌کرد.

مدیر مدرسه بارها و بارها با او برخورد کرده بود با اینکه مدیر مدرسه یکی از دوستان صمیمی‌اش بود، گفته بود اگر این روال را پیش ببری تو را تحویل می‌دهم، محمود هم اعتراض کرده بود که قزوین راهپیمایی است همه بیدار شده‌اند باید در روستا هم این اتفاق بیافتد.

با آمدن ما به قزوین، مدارس در روستا تعطیل شد پس از آمدن ما دوستانمان در روستاهای اطراف هم به قزوین آمدند.

فارس: حضور ایشان در راهپیمایی‌های پیش از انقلاب چگونه بود؟

ـ به قزوین که آمدیم کارمان شرکت در راهپیمایی بود، صبح که از خواب بیدار می‌شدیم به تظاهرات می‌رفتیم تا ساعت دو الی سه بعد از ظهر، جلوی دادگستری قزوین تحصن کردیم.

هفت سال بزرگ‌تر از من بود و این بزرگ‌تر بودن باعث شده بود من همه جوره حرفهایش را قبول داشته باشم بدون چون و چرا حرفهایش را قبول داشتم.

21 بهمن 57 که شد به من گفت خانم دیگر امروز جای شما نیست که بیرون بیایی امروز را در منزل بمان هر وقت زمانش شد می‌آیم دنبالت و با دوستانش رفت.

فارس: از روز 22 بهمن خاطره‌ای دارید؟

ـ روز 22 بهمن ساعت سه بعد از ظهر برگشت و من یک روز از محمود بی‌خبر بودم وقتی به منزل آمد خوشحال بود، گفت: لباس‌هایت را بپوش برویم بیرون ما پیروز شدیم گفتم: منظورت چیه؟ گفت: تهران نیز سقوط کرد، آمدیم بیرون دیدم خیابان چه خبر است، لاستیک‌ها سوخته بود و جمعیت زیادی در خیابان حضور داشتند و ما هم تا شب در خیابان در شادی مردم سهیم بودیم، محمود تا چند روز به بیرون رفت و آمد داشت تا وقتی که امام دستور دادند کارمندان و کارگران به سر کار خود بروند و ما اولین نفراتی بودیم که به روستا برگشتیم.

فارس: انقلاب چه تأثیری بر شهید نوروزی داشت؟

- 22 بهمن نقطه تحول بعدی محمود بود، قبل از انقلاب خیلی به خود می‌رسید اما، بعد از انقلاب حتی غذا خوردنش هم تغییر کرد می‌گفت؛ وقتی مردم ندارند تا بخورند چرا ما بخوریم، دیگر لباس آستین کوتاه نپوشید، از مهر 57 بود که شروع کرد به روزه قضا گرفتن، آن زمان رسم نبود زیر چادر روسری سر کنیم اما به من می‌گفت: اگر می‌خواهی با من بیرون بیایی روسری زیر چادرت سر کن، جوراب ضخیم بپوش، به میهمانی رفته بودیم، من جوراب ضخیم پوشیدم و رویم را سفت گرفته بودم، فامیلان تا من را دیدند گفتند: این چه وضعیه، چرا لباس پوشیدنت این مدلی شده است گفتم؛ محمود این طوری دوست دارد، گفتند فردا به تو می‌گوید باید پوشیه بزنی چرا حرفهایش را گوش می‌دهی؟ گفتم خوب بگوید قبول می‌کنم.

بیشتر از اینکه به فکر خودش باشد به فکر مردم بود، برای بچه‌های روستای خودش و من مداد و پاک‌کن و دفتر می‌خرید و به مناسبت‌های مختلف به آنها هدیه می‌داد.

محمود در این تغییرات ماند، یک زمان مادرم با محمود شوخی می‌کرد و می‌گفت: محمود تو به ما خیانت کردی، تو وقتی آمدی به خواستگاری دخترم، من به تو گفتم؛ من نه پول می‌خواهم نه خانه اما، خرابکار نباشی ولی ببین چه شکلی شدی؟ شاه دوست باشی، با همان لبان همیشه خندانش به پول‌های داخل جیبش اشاره کرد و گفت: من شاه دوستم.

با اینکه خیلی‌ها با عقایدش مشکل داشتند اما هیچ وقت با مخالفانش بد برخورد نکرد و همین باعث شده بود به او احترام خاصی بگذارند.

سال 58 خداوند به ما دختری داد که نامش را فاطمه گذاشت، تابستان 58 بود که دیدم چند روزی خانه نمی‌آید هر وقت هم ازش سئوال می‌کردم، طفره می‌رفت، گفتم من باید بدانم تو کجا می‌روی، بالاخره متوجه شدم در لشگر 16 زرهی آموزش نظامی می‌بیند، به او گفتم برای چه آموزش نظامی می‌بینی، گفت، اینجا کار دارم.

فارس: در آغاز جنگ شهید نوروزی چه برخوردی با این قضیه داشت؟

ـ آن سال روستایمان عوض شد آمدیم روستای خاکعلی، دو سال در آن روستا ماندیم، سال 59 با شروع جنگ انقلابی دیگر در منزل ما به پا شد، هر چه می‌خواستیم بخریم می‌گفت؛ بعد از جنگ، می‌گفتم: رنگ منزل را عوض کنیم، می‌گفت بعد از جنگ، می‌گفتم آخر رنگ چه ربطی دارد به جنگ، می‌گفت بعد از جنگ انجام می‌دهیم.

آن موقع ماشین لباسشویی نداشتیم، به محمود گفتم ماشین لباسشویی بخریم، می‌گفت من لباس‌هایت را از این به بعد می‌شویم اما ماشین لباسشویی بماند برای بعد از جنگ.

عید سال 59 تصمیم گرفتیم برویم اصفهان و شیراز، داشبورد ماشین را باز کردم دیدم دو تا وصیت‌نامه داخلش است یکی برای من و دیگری برای دخترم، گفتم محمود اینها چیه نوشتی؟ گفت می‌خواستم بعداً بهت بگویم، گفتم مگر قرار است تصادف کنیم که وصیت‌نامه نوشتی؟ گفت، بعداً برات توضیح می‌دهم، می‌خواستم پاره‌اش کنم که اجازه نداد گفـت، چند وقت نگه‌دار بعد پاره کن، از مهر سال 60 در رفت و آمد بود، 14 فروردین گفت، می‌خواهم به جبهه بروم، مجوز گرفت و در جلسه کلی که با معلمین داشتیم اعلام کرد، آنقدر علاقه‌اش را به من و دخترش ابراز می‌کرد که همه تعجب کرده بودند چطوری می‌تواند دوری ما را تحمل کند.

فارس: علاقه ایشان به فرزندش چطور بود؟

ـ یکی از دوستانش به محمود گفته بود، تو فاطمه را خیلی دوست داری چطور می‌خواهی به جبهه بروی، جواب داد مگر آنهایی که رفته‌اند، فرزندانشان را دوست نداشتند،‌ دوم اردیبهشت لحظه خداحافظی ما بود، محمود طوری خداحافظی کرد که تمام دوستانش که برای بدرقه‌اش آمده بودند متوجه شدند دیگر بر نمی‌گردد، فاطمه بغلم بود تا می‌آمد دست من را رها کند دوباره بر می‌گشت، همه دور ما جمع شده بودند و گریه می‌کردند، دقیقاً یادم هست روی اتوبوس‌ها نوشته بود کربلا کربلا ما داریم می‌آییم و ایشان رفت و این آخرین دیدار ما بود.

آن روز هر کس لحظه خداحافظی ما را دیده بود به خانمش گفته بود که محمود با خداحافظی که کرد دیگر بر نمی‌گردد.

فارس: چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟

ـ  18 اردیبهشت یک بسیجی آمد در منزلمان دستش پاکت‌نامه بود، نامه را داد به من و رفت نامه را که باز کردم تنها روی آن نوشته بود اگر من شهید شدم جسدم را به دخترم نشان بده.

این جمله را که خواندم خیلی نگران شدم من چون پدر نداشتم خیلی به محمود وابسته شده بودم بعد از رفتنش احساس می‌کردم که دیگر هیچکس را ندارم، اما هیچ وقت این موضوع را به چهره نشان نمی‌دادم.

20 اردیبهشت تصمیم گرفتم نامه‌ای برای محمود بنویسم، دختر باهوشی داشتم، تا دید من مشغول نوشتن هستم گفت، من هم می‌خواهم نامه بنویسم و کاغذ را کمی خط خطی کرد، دخترم را بغل کردم و رفتیم به اداره پست سبزه‌میدان، نامه را دو نفری داخل صندوق پست انداختیم، دلشوره داشتم و دلشوره‌ام بیشتر شد.

23 اردیبهشت خواب دیدم در مطبخ متروکه‌ای هستم، یک ماشین نظامی ایستاد و محمد وارد خانه شد طوری‌که تمام لباس و چهره‌اش خاکی بود، آمد و به من گفت، آمدم و بعد وسط مطبخ دراز کشید، انگار با آن خواب کسی به من تلنگر زد که اتفاقی افتاده است، آن شب رفتم خانهٔ دوستم میهمانی، شب را در آنجا ماندم دخترم را پیش آنها گذاشتم و به مدرسه رفتم دلشوره و اضطراب زیادی داشتم.

شهید عبدالله حلیمی که با محمد اعزام شده بود در مرحله اول عملیات بیت‌المقدس مجروح شده بود و گفته بودند که دوستانش شهید شده‌اند و به شوهر خواهرم خبر می‌دهند که محمود شهید شده، رفتم خانه دوستم تا فاطمه را بردارم بروم منزلمان که خواهرم آمد و گفت برویم منزل مامان، برادرم هم آمد و فاطمه را گرفت، وقتی به کوچه‌مان رسیدم ماه در آسمان مشخص بود، شروع کردم به آسمان نگاه کردن و با خدا صحبت کردن، گفتم اگر محمود سردخانه است یا جبهه است یا قزوین چرا بر من روشن نمی‌کنی، آمدم منزل دیدم خیلی شلوغ است، چشم‌ها همه اشک‌آلود بود، فقط یک نفر گفت محمود و من دیگر چیزی نشنیدم و بیهوش روی زمین افتادم.

فارس: دخترتان با شهادت پدرش چگونه کنار آمد؟

ـ فردای آن روز، تشییع جنازه محمود بود، دخترم بغل برادرم بود که آمد و گفت بابام کو، گفتم بابات شهید شده، گفت تو دروغگویی بر حسب وصیتی که کرده بود در تابوت را باز کردیم و پیکرش را به دخترم نشان دادیم پیکرش مثل خوابی بود که دیده بودم چهره‌ و لباسش پر از خاک بود.

فارس: از دخترتان بیشتر بگویید؟

ـ دخترم خیلی انقلابی رشد کرد، یک بار رفته بودیم مزار شهدا که گفت: من می‌خواهم سرود بخوانم، گفتم دخترم اینجا برنامه است نمی‌شود اما مسئولان که دیدند فاطمه اصرار می‌کند گفتند بگذار بخواند، شروع کرد به خواندن "و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاءعند ربهم یرزقون"

همه گریه کردند، سال بعد از بنیاد شهید دعوت کردند تا در برنامه‌شان حضور داشته باشد، گفتند حتی شده پنج دقیقه دخترتان بیاید و برای ما شعر بخواند.

یک روز گفت: مامان من چادر می‌خواهم، برای من چادر می‌دوزی، برایش یک چادر گل‌دار دوختم، به من گفت: مامان الان بابا خوشحاله که من چادر سرم کردم؟ گفتم آره دخترم، بعد از آن به من گفت، برایم یک چادر مشکی بدوز و از آن به بعد دیگر چادر مشکی‌اش را سر می‌کرد.

تابستان سال 63 برای کلاس‌های تابستانی کانون ثبت‌نام کرده بود، اول شهریور سال 63 در خیابان نادری بر اثر تصادف فوت کرد، 29 مرداد، شب خواب دیده بود، از خواب بیدار شد و گفت مامان من می‌خواهم بمیرم، تو گفتی هر کی بمیره میره بهشت، من هم می‌خواهم بمیرم و برم پیش بابا تو بهشت؛ قبلاً بهش گفته بودم این شکستنی‌های منزل برای جهیزیه تو هست، بهش گفتم مگه این شکستنی‌ها را نمی‌خواهی؟ گفت: نه من می‌خوام برم پیش بابام.

فارس: بعد از شهادت همسر و فوت دخترتان، اوضاع شما چگونه بود؟

ـ زمانی می‌رفتم سر مزار دخترم و همسرم که کسی مطلع نشود تا ناراحتی و گریه‌ام را سر مزار نبینند، زمان گذشت و سال 64 به صورت اتفاقی عازم حج شدم، بنیاد شهید برای بازدید آمده بودند منزلمان و من آن زمان شرایط روحی خوبی نداشتم، مادرم به رئیس بنیاد شهید گفته بود که دخترم شرایط روحی خوبی ندارد نمی‌شود او را بفرستید برود حج تا شرایط روحی‌اش بهتر شود که رئیس بنیاد شهید گفته بود نه الآن زمان ثبت‌نام تمام شده است.

یک شب خواب دیدم دوستانم به من می‌گویند که در دانشگاه قبول شدی، من هم در خواب می‌گفتم من که اصلاً دانشگاه ثبت‌نام نکرده‌ام تا قبول شوم، فردای همان روز رئیس بنیاد شهید تماس گرفت و گفت: مکه می‌روی؟ من که تعجب کرده بودم، گفت اگر پول داری فردا بیا بنیاد شهید، من هم گفتم صبح می‌روم سر کار و ساعت 12 می‌روم از بانک پولم را می‌گیرم و بعد می‌روم بنیاد شهید، ساعت 12 بود که حاج آقا به من زنگ زد و پدرانه سر من داد زد و گفت: تو را برای عروسی دعوت کرده‌اند حالا تو طاقچه بالا می‌گذاری که لباس ندارم، چند نفر واسطه شدند که تو الان باید در تهران باشی سریع بیا بنیاد شهید و من هم رفتم بنیاد من و مادر شهید مشاطان بودیم و چند نفر دیگر که با آمبولانس بنیاد رفتیم به سمت تهران و حاج آقا به راننده سفارش کرد که سریع به تهران می‌روی و به هیچ عنوان هم بین راه نمی‌ایستی، بالاخره رسیدیم و نامه را تحویل حج و زیارت دادیم، سالگرد دخترم در مدینه بودم و این سفر مرهمی بر دل داغ‌دیده‌ام شد و دومین مرهم 28 شهریور ماه بود که چند نفر از همکارانم به دنبالم آمدند و گفتند لباس‌هایت را بپوش قرار است تو را به یک جا ببریم، آن زمان قرار بود دانشجوها از کردستان و خوزستان به قزوین بیایند و از طرف تربیت معلم قزوین به من گفتند شما سرپرست این تیم هستی، آن موقع بود که من تا حدودی دوباره آرامش گرفتم، دانشجوها تقریباً هم سن و سال خودم بودند و من هم ارتباط صمیمی با آنها برقرار کرده بودم، بعضی از بچه‌ها سال بعد متوجه سختی‌های زندگی من شده بودند و اما چون روحیه خوب من را دیده بودند باور نکرده بودند.

فارس: چطور شد که ازدواج مجدد کردید؟

ـ آذر ماه سال 65 از طریق یکی از دوستانم که همسر مفقودالاثر بود حیدر صفایی به من معرفی شد، شوک شدیدی به من دست داد، یک عراقی به من معرفی شده بود در صورتی که همسر من هم به دست یک عراقی شهید شده بود، سریعاً مخالفت شدید کردم اما واسطه دست روی من گذاشته بود و اصرار داشت که تو را دیده‌اند و روی خواسته خودشان پا فشاری دارند گفتم من حاضرم همسر جانباز بشوم اما نه همسر یک عراقی، بعد از مدت دیگری دوباره تماس گرفتند و گفتند حیدر صفایی جانباز 50 درصد است، دوباره مخالفت کردم، شب خواب دیدم در خانه خدا هستم و دارم طواف می‌کنم با تعجب پرسیدم من که حج آمده‌ام اما جواب دادند تو قبلاً حج واجب آمده‌ای، این حج عمره است.

فردای آن روز که به خانه مادرم رفتم، مادرم گفت تو می‌خواهی به مشهد بروی، گفتم نه می‌خواهم بروم کربلا، گفت: این چه حرفی است که می‌زنی در این جنگ و خونریزی کجا می‌خواهی بروی، گفتم من دیشب خواب دیده‌ام که تو احرام بسته‌ای، گفت جانباز پیدا کرده‌ای؟ ویلچریه؟ گفتم نه مادر یک پا ندارد و از خانه سریع بیرون آمدم و رفتم به سمت خانه خواهرم، به خواهرم گفتم من نه دیدمش نه می‌دانم سفید است یا سیاه، فقط می‌دانم شیعه است و با تمام مخالفت‌ها زندگی ما شروع شد.

اواخر سال 65 به بیمارستان نجمیه تهران منتقل شد الان 30 سال است که در ایران است و تمام خصوصیات یک ایرانی را دارد، گاهی به خاطر موج انفجار عصبی می‌شود، ولی این موضوع باعث نشده است که ما زندگی خوبی نداشته باشیم، الان هم همان امدادگر سپاه در سال 62 باقی مانده است با تمام عقایدش، رهبرمان را به شدت دوست دارد، وقتی به ایران آمده بود خانواده‌اش از اوضاع احوالش بی‌خبر بودند، مادرش خواب دیده بود که پسرش یک پایش قطع شده، یک بار سال 71 تا مرز اربیل رفته بود و در آنجا خانواده‌اش را دیده و برگشت تا زمان سقوط صدام رفته بود مرز و همان کسی که 21 سال قبل او را به ایران آورده بود او را به منزلشان در عراق برده بود، وقتی برگشت می‌گفت همه چیز تغییر کرده است.

فارس: اگر دوباره به سال‌های دور برگردید چه راهی را انتخاب می‌کنید؟

ـ اگر بمیرم و به اراده خداوند دوباره زنده شوم و زندگی را از نو شروع کنم همین زندگی را شروع خواهم کرد اما با دید بازتر و با تدبر زندگی می‌کنم.

انتهای پیام/ح10/گ2000

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید

اخبار مرتبط

نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول