اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

قرار هر روزه شهید

یک ساعت قبل از نماز صبح در حرم حضرت عبدالعظیم

خبرگزاری فارس: جانباز 70 درصد سید اسداله طباطبائی نیا که پس از گذشت 28 سال جانبازی و با تحمل درد و رنج‌های فراوان به شهادت رسید به گفته یکی از نزدیک ترین دوستانش هر روز یک ساعت قبل از اذان صبح به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی می‌رفت و به راز و نیاز می‌پرداخت.

یک ساعت قبل از نماز صبح در حرم حضرت عبدالعظیم
به گزارش خبرگزاری فارس از جنوب استان تهران به‌نقل از روابط‌عمومی آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام، خبر کوتاه بود و جانکاه؛ جانباز 70 درصد سید اسداله طباطبائی نیا که پس از گذشت 28 سال جانبازی و ایثار با تحمل درد و رنج‌های فراوان به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در روز دوشنبه هفته گذشته در حسن آباد ری در دل خاک آرمید، شهیدی که به گفته یکی از نزدیک ترین دوستانش هر روز یک ساعت قبل از اذان صبح به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام مشرف می‌شده و به راز و نیاز و عبادت پروردگار می پرداخت.
تنها یک روز از تشییع پیکر مطهرش می‌گذشت که راهی حسن‌آباد می‌شوم، منطقه‌ای مسکونی ‌ـ صنعتی در 30 کیلومتری جاده تهران ‌ـ قم، با استقبال گرم خانواده شهید مواجه می‌شوم، در اتاقی نسبتاً بزرگ می‌نشینم و با یکی از اعضای خانواده شروع به حرف زدن می‌کنم.
کم کم سر و کله بقیه هم پیدا می‌شود و برای خودم هم جالب و هم تعجب آور است به یک ساعت نرسیده دیگر در اتاق جایی نمانده و تعداد افراد هم از دست من در رفته است! 30 نفر که بدون شک بیشتر هستند، احتمالاً 40 نفری می‌شوند، مادر و همسر، دو دختر و یک پسر، دو خواهر و یک برادر، بستگان و هم‌رزمان شهید و البته همسایگان.
آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفته‌های این جمع گرم و صمیمی است.
¤¤¤
سیداسداله طباطبائی‌نیا فرزند سیدعبدالله سال 1340 در منزلی در میدان شوش به دنیا آمد، وی فرزند دوم خانواده‌ای مذهبی بود، دو سال از دوران تحصیل را در مدرسه 12 امامی شوش و مابقی آن را در مدرسه شبلی در نازی آباد و مؤسسات آموزشی تا سوم راهنمایی ادامه داد، در آن زمان پدر و عموی سیداسداله به علت شرکت در تظاهرات و داشتن رساله امام خمینی(ره) از کارشان بیکار و از شهر تبعید شدند، از آنجایی که اصالتاً متعلق به روستای خانلق از توابع حسن‌آباد بودند به این شهر کوچ کردند، وی پس از ساکن شدن در حسن آباد در حال گذراندن دوران دبیرستان بود که انقلاب اسلامی پا گرفت و ایشان به همراه چند تن از دوستان خود در به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی تلاش و کوشش بسیار کردند تا اینکه زمان سربازی وی فرا رسید و در تیپ تکاور ذوالفقار مشغول خدمت شد.
پس از اتمام خدمت، نامه‌ای به خانواده‌اش فرستاد که بعد از انجام یک عملیات دیگر و رفتن به کربلا، به تهران بازمی‌گردیم، همان والفجر 1 بود که با برادر دیگرش سیدنصراله در عملیات شرکت می‌کنند و نصرالله شهید و او از ناحیه سر و صورت مجروح می‌شود.

شب واقعه
درباره چگونگی مجروحیت پر ماجرای سید روایت گوناگون است، خانواده شهید برای آنکه روایتی مستند و صحیح ارائه کنند فیلمی را در اختیارم می‌گذارند که در آن سید از زبان خود ماجرا را این گونه شرح می‌دهد: سال 63 در عملیات والفجر یک بود که شب عملیات سربازها از بسیج دفاع می‌کردند یعنی طوری بود که یک سرباز بود و یک بسیجی، من مسئول عقیدتی‌ ـ سیاسی گردان بودم، بین ساعت 12 تا یک شب بود که رفتیم جلو، عملیات لو رفته بود و هنگامی که به 50‌ ـ 60 متری رسیدیم ما را به رگبار بستند و کسانی که جلوی ما بودند همگی شهید شدند چون تیربارچی ما را هدف گرفته بود و می‌زد. من که آرپی چی زن بودم بلند شدم و تیربارچی را زدم تک تیراندازها همان زمان دستم را زدند و آرپی‌چی به زمین افتاد و دیدم دست چپم دیگر کار نمی‌کند آمدم عقب یک سنگر بود، همان طور که برای بچه‌ها کمک می‌طلبیدم یک تیر دو زمانه به لب بالایم زدند و در دهانم منفجر شد صورتم از هم پاشیده شد چشم چپم بیرون زد و استخوانم همه بیرون ریخت تکه‌های خود فشنگ در گلویم ماند با این حال بیهوش نشدم آمدم عقب‌تر همان جا که آمدم چند تا گلوله خوردم تا به سمت بچه‌ها برسم 8، 9 بار گلوله خوردم و هر بار فقط می‌گفتم «آخ» و می‌رفتم، همه داخل شیار بودند من را سریع به آمبولانس رساندند و کمی که حرکت کردیم وسط راه آمبولانس را زدند و چند تا معلق خورد، ماشین‌های درحال تردد ایستادند، من یک گوشه بودم و حس می‌کردم فریاد می‌زنم، اما کسی صدایم را نمی‌شنید. در آخر مرا به همراه شهدای دیگر به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. در آنجا هنوز من همه چیز را می‌دیدم و می‌شنیدم تا اینکه بیهوشم کردند، پس از آن به بیمارستان اهواز منتقل شدم و بعد سوار هواپیمایمان کردند و به تهران آوردند، خودم فکر می‌کردم سطحی مجروح شدم و بهبود پیدا می‌کنم به همین دلیل نمی‌خواستم خانواده‌ام مطلع شوند، پرستاری آمد و گفت اگر به خانواده‌ات اطلاع ندهی ممکن است که همین جا شهید بشوی. کاغذ و قلم آوردند و من شماره تلفن منزل را نوشتم و خانواده‌ام آمدند، ابتدا فکر می‌کردند برادرم مفقود شده که من برایشان نوشتم که شهید شده است تا بی جهت دنبال برادرم نگردند، در این مدت پدرم همیشه پرستاری‌ام می‌کرد و بعد از او نیز مادرم پرستار من بود بنده را حدود یک سال به آلمان فرستادند و بعد از آنکه آنجا چندین عمل روی صورتم انجام دادند و نتیجه نداد، ما را به ایران آوردند دوباره به اتریش فرستادند و برگشتم اما در آخر نتیجه‌ای نداد، گذشت و بنده راضی هستم و خدا را شکر می‌کنم. خیلی دلم می‌خواهد در ایران مردم وقتی امثال ما را می‌بینند درک کنند و متوجه باشند که این عزیزان هم در معاشرت با مردم اذیت نشوند.»

نماز اول وقتش ترک نمی‌شد
ایشان خیلی صبور و مهربان بودند بخشندگی ایشان زبانزد همه بود خیلی خانواده دوست بود و هیچ گاه با فرزندانش حتی بلند حرف نمی‌زند، صله رحم را ترک نمی‌کرد همیشه جویای احوال همه بود و غمخوار، غریب و آشنا بود، هر کس هر مشکلی داشت به حاج اسداله می‌گفت، هرکاری که می‌توانست انجام می‌داد و مشکلات همه را در حد وسعش حل می‌کرد، نماز اول وقتشان ترک نمی‌شد سعی می‌کرد همیشه نماز را به جماعت بخواند، حتی در هفته آخر که حالشان مساعد نبود به نمازش اهمیت فراوانی می‌داد، یکی از اعضای خانواده می‌گوید در لحظه‌های آخر قبل از رفتن به بیمارستان حاج سیداسداله از دخترش می‌خواهد که قرآن بیاورید، بعد از چند ساعت قرائت قرآن راهی بیمارستان می‌شوند، یکی از دوستان نزدیک شهید می‌گوید: هر روز از یک ساعت قبل از اذان صبح با هم به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام می‌رفتیم و به راز و نیاز و عبادت پروردگار مشغول می‌شد.

مستاجری که دست خیر داشت
همیشه برای انجام کار خیر پیش قدم بود گره از کار همه باز می‌کرد. با اینکه خود شهید در خانه‌ای استیجاری زندگی می‌کند اما برای مسکن نیازمندان تلاش بسیار می‌کرد، زندانیان نیازمند را از بند، رهایی می‌بخشید، برای تهیه جهیزیه دختران کمک مالی فراوان می‌کرد، هرکسی که دست نیاز به سویش دراز می‌کرد دستش را خالی برنمی‌گرداند، ایشان همیشه به زوج‌های جوان توصیه می‌کردند که در زندگی با خدا باشید باهم خوب و سازگار باشید دنیا را سخت نگیرید که دنیا زود گذر است.

سرباز ولایت
به رهبر عزیزمان خیلی علاقه داشت حتی عقد ازدواجشان را آقا خواندند، خود را فدایی رهبر می‌دانست در همه راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و همیشه به فرزندان خود توصیه می‌کرد که در همه احوال پیروی از ولایت فقیه را سرلوحه زندگی خود قرار بدهند و سرباز خط رهبر باشند و معتقد بود ما باید عشقمان را به ولایت و رهبری نشان بدهیم و در جایی می‌گوید من اگر صدبار دیگر به دنیا می‌آمدم باز همین راه را انتخاب می‌کردم و اگر صدجان دیگر داشتم فدای مقام معظم رهبری می‌کردم.
سیدحسین طباطبائی فرزند شهید که در حال حاضر طلبه حوزه است، نقل می‌کند که پدرم به من توصیه می‌کرد پای درس اساتیدی بروید که پیرو خط رهبرند و ولایت‌مدار و در لحظات آخر عمرشان هم به بنده توصیه کردند که پسرم همیشه با خدا باش، با خدا عشق بازی کن بدان که خدا همواره با شماست، نماز شبت را ترک نکن و حرف دنیا را نزن تا قلبت تیره و آلوده نگردد.

200 عمل جراحی!
خاطراتی که خانواده ایشان بعد از جنگ و مجروحیت از وی داشتند بیشتر مربوط به صبوری و تحمل درد و رنج ایشان و رضایت‌مندی از رضای پروردگار در همه حال بود، چراکه با توجه به اینکه در این 28 سال 200 عمل جراحی برروی ایشان انجام شد اما حتی لحظه‌ای دم بر نیاوردند که ناله یا شکایتی کنند، گاهی حتی نمی‌گذاشتند اعضای خانواده‌شان متوجه بشوند که برای عمل به بیمارستان رفته‌اند نزدیکان این شهید بزرگوار معتقدند که وی تمام این بار درد و رنج را خود به تنهایی به دوش می‌کشید و همیشه می‌گفتند که راضی‌ام به رضای خدا ...

بالاخره به قافله رسید
از خصوصیات بارز این جانباز سرافراز اسلام این بود که هیچ گاه احساس عجز و ناتوانی نمی‌کردند و این را ما در رفتار و عمل ایشان می‌دیدیم با این وضعیت جانبازی که داشتند علمداری می‌کردند این شهید عالی قدر همچون پاسداری همیشه در سنگر بود و هیچ گاه از ولایت فاصله نمی‌گرفت ما همیشه در بسیج از ایشان کمک می گرفتیم و حاج سید اسدالله دائم بچه‌های بسیج را تشویق می‌کردند که در یک خط و پیرو ولایت باشند. همیشه در نشست‌هایمان تأکید داشتند به اینکه از شهدا جامانده‌ایم، خیلی غبطه می‌خورد و می‌گفت: بچه‌ها چقدر حیف! کاش که ما هم آن روزها می‌رفتیم ما از آن قافله جاماندیم، الحمدلله که این شهید جایگاهش را داشت و با افتخار رفت، دغدغه ما خودمان هستیم که چکار کنیم نهایت رفتن است کاش می‌شد ما هم پرافتخار می‌رفتیم.
در حال حاضر است که ما متوجه می‌شویم جای این بچه‌ها واقعا خالی است یک روزی همه دغدغه ما این بود که وقتی به همرزهایمان می‌رسیدیم خبر ازدواج و پدر شدن همدیگر را می‌دادیم و مسرور می‌شدیم رسید به جایی که وقتی به هم می‌رسیدیم می‌گفتیم بچه‌ها فلانی شهید شد و به جمع شهدا پیوست، خبرها در گذر زمان تغییر کرد تا رسیدیم به حال فعلی که وقتی به هم می‌رسیم با افسوس می‌گوییم بچه‌ها فلانی هم شهید شد او هم از جمع ما رفت، امیدوارم خداوند این تحمل را به همه بدهد. سید اسدالله فقط متعلق به خانواده خودش نبود.

بشارت شهادت
بگذار داستان راستان سید را با رویای صادقه خودش به پایان ببریم.
دختر شهید طباطبایی از خوابی که پدرش به مدت سه شب متوالی، پیش از شهادت دیده بودند این طور تعریف می‌کند؛
«پدرم می‌گفت من خواب نمی‌بینم یا اگر خوابی ببینم در خاطرم نمی‌ماند اما سه شب است خواب می‌بینم وقتی از خانه بیرون می‌روم و از چند کوچه که می‌گذرم وارد باغی می‌شوم که خیلی زیبا است همه دیوارهای باغ را با حریر آذین بسته‌اند و کسانی که آنجا هستند لباس‌هایی به تن دارند که روی شانه لباس‌هایشان پروانه‌ای طلایی آویزان است من در این باغ برادر و عموی شهیدم و همه صالحین را دیدم که به استقبالم آمده بودند.»
انتهای پیام/ح30
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید

اخبار مرتبط

نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول