به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، تازه در «کارخانه نمک فاو» و «سه راه شهادت» مستقر شده بودیم، غروب بود و نیروها در حال جابهجایی بودند.
فرمانده گردان ما «سردار شهید حمیدرضا نوبخت» وقتی خط را تحویل گرفت، دیگر شب شده بود مسیر خطی که به ما سپردند شبیه به اِل انگلیسی بود.
یک طرف آب بود و طرف دیگر نیروهای دشمن، این وسط جادهای بود که ما روی آن بودیم.
آن شب، آتش دشمن خیلی سنگین بود ساعت سه و نیم شب، ارتباط مخابرات با ما به طور کامل قطع شد، دیگر با هیچ جا نمیتوانستیم تماس بگیریم اگر شرایط، بحرانیتر میشد، نه کسی میتوانست به ما خبر دهد و نه ما میتوانستیم از جایی تقاضای کمک کنیم.
من و شهید نوبخت در سنگر خوابیده بودیم که یکی از برادران اطلاعات - عملیات، با بدن خونی ما را بیدار کرد، خبر از پاتک سنگین دشمن داشت میگفت: «به نزدیکیهای ما رسیدند.»
سراسیمه از جا بلند شدیم حمید به سرعت بچهها را سازماندهی کرد باید منتظر میماندیم تا عراقیها جلوتر بیایند.
انتظار ما تا صبح طول کشید، اما از آنها خبری نشد با روشن شدن هوا باید اوضاع را بررسی میکردیم و از موقعیت دشمن اطلاع مییافتیم.
حدود بیست نفری میشدیم که به همراه برادر نوبخت از خط فاصله گرفتیم هنوز چند قدم نرفته بودیم که متوجه شدیم، عراقیها دویست سیصد متر هم از ما رد شدند؛ به عبارت دیگر ما درست وسط عراقیها ایستاده بودیم آنها با دیدن ما بلند شدند و علامت دادند که تسلیم شویم، راه فراری نداشتیم در یک لحظه بچهها به سرعت زیر خاکریز موضع گرفته و شروع به تیراندازی کردند.
دشمن احتمال چنین کاری را نمیداد چند نفر از عراقیها نزدیک من ایستاده بودند ضامن نارنجک را کشیدم و به طرفشان انداختم، چند متری عقب رفتم تانک سوختهای آنجا بود که میتوانست پناهگاه خوبی باشد وقتی زیر تانک دراز کشیدم تازه متوجه شدم که پهلویم تیر خورده و خون از آن فوران میکند.
سه تیپ از نیروهای تازه نفس عراقی آمده بودند تا فاو را پس بگیرند آنها آن قدر به توان خود اعتماد داشتند که ما را نادیده گرفته، میخواستند تا یکسره وارد شهر شوند به گمان دشمن، ما چارهای جز تسلیم نداشتیم.
بچهها میدانستند که اگر اینجا نایستند، واقعهای تلخ و غیرقابل جبران اتفاق خواهد افتاد.
رزمندگانی که در خطوط ما قرار داشتند، به دلیل قطع ارتباط مخابراتی به یقین غافلگیر شده و دشمن به راحتی فاو را تصرف میکرد.
عراقیها اصرار به تسلیم ما داشتند و ما هم اصرار فراوان به ماندن بسیاری از بچهها شهید یا مجروح شدند نمیدانم چقدر از درگیری گذشته بود اما وقتی دور و بر خود را نگاه کردم، فقط هفت هشت نفر از بچهها سالم مانده بودند.
آنهایی که جراحتشان کمتر بود، خرج گلولههای آر.پی.جی را میبستند و به دست سالمها میدادند.
مقاومت بچهها جانانه بود دیگر خودمان هم یقین داشتیم که از این مهلکه، بازگشتی نخواهیم داشت نوبخت را پیش از این نیز میشناختم، اما عظمت روحی او را آنجا بیشتر درک کردم.
نوبخت پشت سرهم آر.پی.جی شلیک میکرد، غلت میزد و نارنجک میانداخت او با تمام دینش در مقابل تمام دنیای بعثیها ایستاده بود.
سلاحهای مدرن و پیشرفته ی عراقیها در مقابل شهامت نوبخت کاراییاش را از دست داده بود از همه جالبتر این که او به بچههای همرزمش اجازه عقبنشینی داده بود ولی کجا بود رزمندهای که بخواهد عقبنشینی کند.
اگر دشمن میفهمید که تنها هفت هشت نفر بسیجی عاشق، سه تیپ رزمی او را معطل کردهاند، دیگر آنجا نمیماند و یکسره به سمت شهر میتاخت، اما به لطف خدا گویا آنها از ترس محاصره توسط رزمندگان اسلام، خیال باز پسگیری فاو را از ذهن خود بیرون کردند.
آن روز عراقیها را مجبور به عقبنشینی کردیم تازه با همین تعداد کم، از دشمن اسیر هم گرفتیم.
اسرای عراقی بهتزده ما را برانداز میکردند در نگاه آنها، این بسیجیهای یک لاقبا هیچ شباهتی با کماندوها و رنجرهای شکستناپذیر فیلمهای غربی نداشتند.
راوی: مصطفی فاضلزاده – رزمنده لشکر ویژه 25 کربلا
انتهای پیام/86020/صا40/ض1002