به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، جواد صحرایی رزمنده 9ساله لشکر ویژه 25 کربلا که به همراه پدرش (سردار رمضانعلی صحرایی) به جبههها رفت، با ذهن کودکانهاش در آن ایام، خاطرات زیبایی دارد که یکی از آن ناگفتههای خواندنیاش، تقدیم مخاطبان میشود.
*همراه شدن در جبهه با شهید طوسی
بابا خیلی به «قول» و عمل به آن مقید بود،در یکی از اعزامهای بعد از حضور در هور، قول داده بود مرا با خودش به منطقه ببرد، شرایط پیش نیامد و باید در اهواز میماند و کارهای عقب افتادهاش را دنبال میکرد، برای اینکه به قولش عمل کرده باشد، گفت:
- جواد! آقای طوسی «سرلشکر شهید محمدحسن طوسی، فرمانده واحد اطلاعات - عملیات و قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا» دارد میرود منطقه،تو با بچههای اطلاعات - عملیات برو!
آن خودرویی که سوارش شدیم، مال بچههای اطلاعات بود، بابا مشکل نیامدنش به منطقه را به آقای طوسی اطلاع داد، آقای طوسی هم با آغوش باز، پذیرایم شد.
*پذیرش مسئولیت من توسط شهید طوسی
اینجا دیگر مسئولیت من به عهده آقای طوسی بود،او هم دقیق بود و مرا به کسِ دیگری نسپرد و چهار چشمی مراقب من بود، طبق همان نقشه قبلی از دژبانیها گذشتیم و وارد جزیره «مینو» شدیم.
غروب رسیدیم، شهید طوسی آن موقع مسئول واحد اطلاعات ـ عملیات لشکر 25 کربلا بود، آن روز لباس سپاهی به تن نداشت، به نخستین چیزی که برخورد کردیم، صدای پراکنده انفجارها بود.
*قطع شدن جریان زندگی
داخل روستا دوچرخهای را دیدم،معلوم بود از ساکنان آن جا است،گویا به دلیل جنگ مجبور به ترک آن جا شده بودند،جریانِ آرام زندگی در آن جا قطع شده بود و حالا جایش را داده بود به انفجاراتی که نفس را در سینه حبس میکرد.
صدای موتور برقی را که با ورود شب، فعال شده بود به یاد دارم، صدای انفجار که بیهدف جایی از بهشتِ مرا تکان میداد، قطع نمیشد.
محل استقرار ما ساختمان بتونی بود، تعدادی از رزمندهها آن جا بودند،قرار شد همان جا بخوابیم،هوا گرم و شرجی بود، اصلاً امکان نداشت که داخل ساختمان بشود استراحت کرد. پشههای آنجا عجیب و به طور وحشتناکی خون خوار بودند، من هم ظریف و نرم،با پوست نازک.
*بیدار ماندن تا اذان صبح
واقعاً طاقتم تاق شده بود، برعکسِ من،آقای طوسی بود که آب دیده و آهنین، دراز کشیده بود و طوری نشان میداد که انگار اگر پشهها او را نمی گزیدند، خوابش نمیبرد، من آن شب تا اذان صبح خوابم نبرد.
من که این قدر با بزرگترهایم محفوظ به حیا برخورد میکردم، به ویژه نسبت به آقای طوسی که میدانستم خسته است و فردا هم کلی کار دارد، حداقل سه دفعه تا اذان صبح بیدارش کردم و گفتم: آقای طوسی! پاشید اذان گفتند.
تمام بدنم قرمز شده بود، ولی او راحت خوابیده بود، انگار خونِ بدنم تمام شده بود،فقط تنم را میخاراندم، آقای طوسی پلکِ سنگینش را باز میکرد و به ساعت مُچی سنگیناش نگاه میکرد و میگفت:
- جواد کوچولو! ساعت تازه دو است، بخواب،کو تا اذان؟
یکی دو ساعت بعد دیگر اذان را گفته بودند، آقای طوسی بیدار شد،نمازمان را خواندیم و رفتیم برای صرف صبحانه، به ساختمانی که در 10 متری ما بود و حالت سوله داشت، تعداد رزمندههایی که آنجا بودند هم کم نبود، سفره بزرگی پهن شد و لیوانهای پلاستیک قرمز رنگی روی آن چیده شد.
آن صبح خیلی چای خوردم، هنوز تنام خارش داشت. مثل آدمهایی که سرخک گرفته باشند، دانههای قرمزی روی صورتام، جا خوش کرده بود،آقای طوسی هر جا می رفت مرا هم با خودش میبرد.
آن روز آقای طوسی رفته بود سرکشی، باید از فعالیت یگانهای مستقر در جزیره مینو گزارش میگرفت.
از تعدادی پل عبور کردیم، پلهای شناور، کمی بعد، یک پیرمرد با حالت عبوس و ناراحت جلوی آقای طوسی را گرفت و شروع کرد به شکوه و گلایه:
- آقای طوسی! ... به من فحش داد.
آقای طوسی خجالت کشید و زیرچشمی به من نگاه کرد، پیرمرد را دعوت به سکوت کرد و دلداریش داد و او را فرستاد، از بچهها گزارشهایی گرفت، از وضعیت بهداشت، هماهنگیها، مسائل امنیتی و ... .
چند ساعت همراه او بودم، تا بابا آمد و من را از آقای طوسی تحویل گرفت.
انتهای پیام/86020/ح40/ض1002