به گزارش خبرگزاری فارس از سنندج، نوشتن و گفتن از شهدا همیشه یک دل صاف و پاک میخواهد مثل آینه، تا حرفهایی که از این دل بر میاد بر دل خوانندههای این نوشته بنشیند...
میخواهم از تو بنویسم اما نیرویی دستم را از حرکت باز میدارد و به من میگوید ننویس که انگشتانت شهامت نوشتن نام او را ندارند. شهید چه بنامم تو را در حالی که زبان قاصر از گفتن نامت و کلمات عاجز از نوشتن وصفت هستند. تو کیستی که نگاهت، رمز عشق، کلامت، بوی عشق و چهرهات، مالامال از عشق شده است.
تو کیستی که گلهای عالم از بوی شقایق گونهات مست، باغها در برابر سبزی نامت بیرنگ، و دنیا در برابر شکوه وجودت هیچ شده است. تو کیستی؟ که مرا در کوچه پس کوچههای عشق سرگردان ساختهای و من به امید وصال تو سر از پا نمیشناسم.
در دنیایی که ارزشها رفته رفته در زیر غباری از فراموشی فرو میروند و ظواهر فریبنده دنیا رو به زوال جهانی در صدر جدول قرار میگیرند، ترویج فرهنگ شهادت و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا بهترین راهی است که میتواند از انحراف جامعه اضمحلال معنویتها جلوگیری کند. با توجه به این مهم خبرگزاری فارس بنا به رسالت ذاتی خود در راستای معرفی این سرو قامتان سعی دارد گوشهای از زندگی این عزیزان را با زبان قلم بیان کند.
شهید ایرج ستاریان 29 فرودین ماه 1339 در نظر کاشان دیده به جهان گشود، هجرت را از همان روزهای آغازین کودکیش به خاطر نظامی بودن پدرش آموخت، پدرش درجهدار ژاندارمری سابق بود و همین شغل او را از شهری به شهری دیگر میکشاند. ایرج نیز با این کوچ ناگزیر همراه بود و با هر سفری که میکرد پختهتر میشد.
تحصیلاتش را در مناطق مختلف سپری کرد و از هر نقطه تجربهای تازه و توشهای متفاوت اندوخت. سال دوم دبیرستان بود که وارد دانشسرای تربیت معلم شد و بعد از فراغت از این مقطع برای رفع ضعف فرهنگی از منطقه کردستان کمر همت بست.
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، دوران زندگی ایرج با تبعید مبارزین و انقلابیون به شهرستان سقز بود در آن سالهای مبارزه او توانست با علمای تبعید شده ارتباط برقرار کند و با همین ارتباط در کوران حوادث انقلاب قرار گرفت و خود نیز به صف مجاهدین فیسبیل الله پیوست.
شهید ستاریان با قرار گرفتن در مسیر مبارزه علیه رژیم ستمشاهی، مردم ستمدیده و محروم منطقه را نیز برای تحقق اهداف انقلاب و دریای قیام ملت مسلمان ایران آماده میکرد.
پس از پیروزی انقلاب و استقرار نظام اسلامی، در کسوت معلمی به روستاهای محروم سقز رفت و مشغول تعلیم و تربیت فرزندان روستایی شد.
با شروع شرارتهای ضد انقلاب در کردستان، ستاریان عنوان یکی از مدافعان نظام علیه گروهکهای مسلح و مزدور قیام کرد و در این راه تلاش فراوانی برای شناساندن اهداف ضد انقلاب به مردم منطقه کرد.
در سال 1361 زمانی که به عنوان معلم در روستای "ترجان" مشغول به خدمت بود بدون هیچ واهمه و ترسی به صورت آشکار با ضدانقلاب به مخالفت میپرداخت و همین اقداماتش موجب عصبانیت و کینهتوزی عوامل حاضر در منطقه علیه وی شد و از آنجا که ضد انقلاب او را مخالف و مانع اهدافشان میدیدند تصمیم گرفتند به هر صورت ممکن است او را از سر راهشان بردارند.
ایرج ستاریان در 21 مهر ماه 1361 به جرم دفاع از نظام اسلامی و حقوق مردم محروم کردستان زیر آماج حملات ناجوانمردانه ضد انقلابیون قرار گرفت و بین روستاهای "ترجان" و "قاقل" از توابع شهرستان سقز به دست آنان به شهادت رسید.
پدر شهید در این باره میگوید:
ایرج شیفته اسلام بود و با رفتارش نشان میداد که عاشق خدمت کردن به دین است. یک روز او را دیدم که حالت عجیبی داشت از من پرسید، پدر! به نظر شما، باارزشترن و بهترین عضو بدن انسان کدام عضو است؟ این سوال با آن حال و هوایی که چند لحظه پیش از او دیده بودم مرا متعجب کرد، ولی چیزی از خود بروز ندادم.
فقط در جواب سوالش گفتم: به نظر من زیباترین و حساسترین عضو بدن هر انسانی "چشم" اوست. علتش را پرسید. گفتم: انسان به وسیله چشمش میتواند، آفریدههای خداوند را ببیند و با شناخت آنها معرفتش را نسبت به ذات الهی زیاد کند.
از او پرسیدم منظورت از این سوال چه بود؟ گفت: پدرجان برایم دعا کن تا خداوند بزرگ این توفیق را به من بدهد که بهترین عضو بدنم را در راهش فدا کنم.
با شنیدن این سخن اشک در چشمانم حلقه بست. حق داشتم که از شنیدن این آرزوی فرزندم کمی ناراحت شوم، در واقع با شنیدن این سخن از زبان فرزند دلبندم آتشی به جانم افتاد و همانجا فهمیدم راهی که فرزندم انتخاب کرده است جز ایثار و شهادت نیست.
سالها بعد از این گفتوگوی پدر و فرزند، زمانی که ایرج به شهادت رسید فهمیدم هم حدس من و هم آرزوی پسرم به حقیقت پیوست...
ایرج آدم قانعی بود و در زندگی سادهای که داشت با کم آن میساخت و به زیادی آن هم بیاعتنا بود. موقعی که در روستای "ترجان" معلم بود گاهی برای دیدنش به آنجا میرفتم و چند روزی پیشش میماندم یک بار نزدیک ظهر بود که به روستا رسیدم اهالی روستا خیلی به من اصرار کردند که برای نهار مهمان منزلشان شوم اما من به خاطر ایرج از همشان عذرخواهی کردم و به سمت خانه پسرم که در مدرسه بود راه افتادم.
وارد مدرسه شدم و بیصدا به طرف اتاقش حرکت کردم در اتاق باز بود داخل شدم دیدم پسرم تک و تنها کنار سفره نشسته و مشغول نهار است.
وقتی مرا دید از خوشحالی بغلم کرد و کنار سفره نشاند، روی سفرهاش مقداری نان و چند تا خرما گذاشته بود. با دیدن نهارش تعجب کردم و ناراحت شدم که "پسرم توی این روستای دور افتاده چطور زندگی میکند" دلم طاقت نیاورد و از او پرسیدم که چرا برای خودت غذایی درست و حسابی درست نمیکنی؟ یعنی نهارت همین چند تا خرماست؟ ایرج وقتی دلسوزیام را دید، لبخندی زد و گفت: پدرجان! اولا ساده زندگی کردن سفارش دین ماست وقتی میشود با همین چند تا خرما سر کرد، چه لزومی به درست کردن غذاهای دیگر دارم. ثانیا این غذای پیغمبر ما بود و من که از رسول خدا بالاتر نیستم. ضمنا نگران نباش چون خرما غذای کاملی و مقوی است. جوابی که پسرم به من داد تمام غم و اندوهم را زدود و آن روز من مهمان سفره ساده پسرم شدم.
*شبهای مسجد
ایرج قبل از پیروزی انقلاب و آمدن امام به ایران، جزو جوانهای فعال مسجد بود هر شب با دوستانش در مسجد محله جمع میشدند و جلسه داشتند. بچهها اخبار را از اینجا و آنجا میگرفتند و با هم در جلسات مسجد شور میکردند که چه کاری انجام دهند.
پسرم همیشه از من میخواست در جلساتشان شرکت کنم اما من به خاطر مشغله کاری کمتر توفیق حضور در این جلسات را پیدا نمیکردم.
وقتی به اصرار ایرج در جلسات شرکت میکردم و جوانهای مومن را میدیدم که بدون هیچ چشمداشتی تنها با هدف نجات مردم از یوغ استبداد رزیم شاهنشاهی تلاش و ایثار میکردند از خودم خجالت میکشیدم.
ایرج همیشه میگفت شاه رفتنی است و من هم در پاسخ به فرزند دلبندم میگفتم این بزرگترین آرزوی من است که شاه از مملکت ما بیرون رانده شود و امام به وطن بازگردد.
روزی که امام وارد ایران شد و چند روز بعد از آن نیز انقلاب به پیروزی رسید ایرج در پوست خود نمیگنجید و برای زیارت امام لحظه شماری میکرد تا جایی که لحظهای درنگ را جایز ندانست و بلافاصله برای دیدار با مقتدایش عازم تهران شد و به خدمت امام رسید. بوسیدن دست امام در آن سفر بزرگترین افتخار ایرج بود که وقتی در مورد آن صحبت میکرد اشک در چشمانش حلقه میبست.
سالهایی که معلم روستا بود فقط به درس و مشق بچهها قناعت نمیکرد و هر اندازه که در توانش بود در رفع مشکلات اهالی روستا مایه میگذاشت و گره از کارشان باز میکرد.
بین دو طایفه آبادی اختلاف افتاده و همین موجب درگیری آنها شده بود تا جایی که حتی هر کدام از طایفهها به خاطر طایفه مقابل به فرزندانشان اجازه حضور در سر کلاس و مدرسه را نمیدادند. این موضع خیلی پسرم را ناراحت کرده بود و تمام سعی و تلاشش را برای رفع این مشکل به کار گرفت.
از او خواستم خودش را درگیر اینگونه مسائل نکند چرا که امروز دعوا میکنند و فردا آشتی خواهند کرد، ایرج در جوابم گفت: نه پدر جان نمیتوانم دعوای آنها را نادیده بگیرم و دست روی دست بگذارم، دعوا بین مسلمانان جایز نیست و از سویی دیگر، فرزندان که به خاطر دعوای آنها از ادامه تحصیل بازماندهاند چه گناهی دارند. آخرش هم آنقدر تلاش کرد تا بین دو طایفه صلح و سازش برقرار شد و خصومت چندین ساله به دوستی مبدل گشت.
*شهید از زبان مادر
ایرج بچه با محبتی بود و همیشه دنبال بهانهای میگشت تا محبتش را به ما نشان دهد. وقتی برای نخستین بار حقوقش را گرفت برای تکتک افراد خانواده هدیه خرید. این حس محبت پسرم تنها به خانوادهاش خلاصه نمیشد. چرا که با مردم به ویژه شاگردان کلاسش نیز با مهربانی و عطوفت رفتار میکرد.
هر وقت میخواست بعد از اتمام مرخصی به روستا بازگردد برای دانشآموزان هدیه میخرید و آنها را تشویق میکرد. عاشق برق نگاه دانشآموزان بود مخصوصا زمانی که به آنها هدیه میداد، همیشه میگفت: بزرگترین هدیه به من خندهای است که بر لبان کودک روستایی بعد از گرفتن این هدایای کوچک نقش میبندد.
*شهادت دعوتی است برای همه نسلها
در فرازی از وصیتنامه شهید آمده است؛ "شهادت دعوتی است برای همه نسلها که وقتی جبهه حق خلع سلاح میشود، راه سومی را برگزینند که اگر میتوانی بمیران و اگر نمیتوانی بمیر. خدا را سپاسگزارم که بر من منت نهاد و در آزمایشی الهی سربلند نمود.
من از جمله پیروان حسین(ع) هستم همان حسینی که علیه ظلم و ستم قیام کرد و امروز در پاسخ به ندای حسین زمان خمینی کبیر وظیفه شرعی خود دانستم که به جبهه نبرد مزدوران آمریکایی بشتابم تا بتوانم دینم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمایم".
آرزو دارم به ارزانی داشتن چند قطره خون ناقابل خود، در پیشگاه خدای بزرگ به فیض عظیم شهادت نائل آیم. جز این نیست که انسان بالاخره از این دنیای فانی رحلت خواهد کرد. پس چه بهتر که در راه خدا شربت گوارای شهادت را بنوشد.
-------------------------
گزارش از شیرین مرادی
-------------------------
انتهای پیام/79002/ر40/ژ1001