به گزارش خبرگزاری فارس از سنندج، شهادت برترین درجه کمال و شکوهمندانهترین مرگی است که هر مجاهد راه حقی آنرا آگاهانه و با افتخار بر میگزیند و به زندگی و مرگ پس از مرگ بهترین معنی و زیبائی و جلال را میبخشاید.
اساسا شهید واژهای است که به معنای حاضر، ناظر، گواه، امین در شهادت، خبر دهنده راستین، آنکه از علم او چیزی فوت نشود، آگاه، محسوس و مشهود، کسی که همه چشمها با اوست، نمونه و الگو از آن یاد میشود.
در دنیایی که ارزشها رفته رفته در زیر غباری از فراموشی فرو میروند و ظواهر فریبنده دنیا رو به زوال جهانی در صدر جدول قرار میگیرند، ترویج فرهنگ شهادت و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا بهترین راهی است که میتواند از انحراف جامعه اضمحلال معنویتها جلوگیری کند با توجه به این مهم خبرگزاری فارس بنا به رسالت ذاتی خود در راستای معرفی این سرو قامتان سعی دارد گوشهای از زندگی این عزیزان را با زبان قلم بیان کند.
یکم دی ماه 1315 بود که در سنندج دیده به جهان گشود و با اسم پیامبر اسلام(ص)، "محمد" نامدار شد از همان دوران کودکی آثار هوش و ذکاوت در او آشکار بود و با همین استعدادهای خدادادی و توجهات خانواده توانست با کتاب قرآن انس گیرد و در فراگیری آن در بین همسن و سالهایش سرآمد باشد.
در جوانی پدرش را از دست داد و مادر به تنهای سرپرستیش را به عهده گرفت. در خردادماه 37 از دانشسرای مقدماتی فارغالتحصیل شد و در کسوت آموزگاری به روستایی به نام"کانیسانان" از توابع شهرستان مریوان رهسپار شد.
یک سال از دوران معلمی را در این روستا سپری کرد و پس از آن تا سال 1341 در دبستان نوبنیاد و دبیرستان فرخی مریوان خدمت کرد.
در این مقطع با این که مدرک تحصیلیاش دیپلم متوسطه بود به دلیل تسلطی که به ادبیات فارسی داشت برای دانشآموزان دبیرستانی تدریس میکرد.
سال 42 ازدواج کرد و حاصل این پیوند چهار دختر و یک پسر بود. تا سال 1347 به همراه خانوادهاش در مریوان به زندگی ادامه داد و سه سال آخر خدمتش را به عنوان راهنمای تعلیماتی سپری کرد.
بعد از آن به زادگاهش برگشت تا سال 1349 در سنندج به امر تدریس اشتغال داشت، همان سال در کنکور شرکت و با رتبه ممتاز در دانشگاه تربیت معلم تهران انتخاب شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیلاتش را ادامه داد.
در این دوره همزمان با تحصیل در مدارس ناحیه 9 آموزش و پرورش تهران به تدریس کردن مشغول شد و علیرغم مشکلاتی که داشت مقطع کارشناسی را با رتبهای بسیار خوب پشت سر گذاشت.
در دانشگاه با افکار انقلابی و اهداف امام راحل آشنا شد و فعالیتهایش را علیه رژیم پهلوی آغاز کرد.
وی در این مسیر بارها با تهدیدات نیروهای امنیتی و عوامل رژیم ستمشاهی مواجه شد ولی با شناختی که از اندیشههای بنیانگذار جمهوری اسلامی داشت هرگز عقبنشینی نکرد، در سال 1354 برای ادامه خدمت به سنندج بازگشت و در آغاز این دوره، وی را به عنوان رئیس آموزش و پرورش شهرستان کامیاران پیشنهاد کردند ولی ساواک پهلوی به علت افکار و عقاید انقلابیاش با این پیشنهاد مخالفت کرد.
شهید نامدار مرادی تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان دبیر در مدارس و دانشسرای مقدماتی سنندج مشغول فعالیت بود، با استقرار نظام اسلامی، به سمت رئیس آموزش و پرورش کامیاران منصوب شد و اولین تجربه خدمتگذاریاش را در دوران انقلاب اسلامی آغاز کرد.
با شروع غائله کردستان و اوجگیری شرارتهای ضد انقلاب، او نیز خط مبارزه خود را علیه حضور مزدوران بیگانه موجب شد که او از مسئولیت خود در کامیاران استعفا بدهد و به سنندج کانون قدرتنمایی و اقدامات تروریستی گروهکها برگردد.
شهید نامدار مرادی در این مرحله مبارزه خود را با ضد انقلاب تشدید کرد و به همین دلیل چندین بار توسط گروهکهای مسلح دستگیر شد و تحت شکنجههای آنان قرار گرفت.
هر بار که دستگیر میشد با وساطت مردم آزاد میشد ولی دست از مقابله با آنان نمیکشید ضد انقلاب که او را مانع خو دید درصدد برآمد که به هر طریق ممکن وی را از سر راه خود بردارد و با همین افکار تروریستی منزل مسکونیش را با خمپاره اهدایی استکبار گلوله باران کرد که در اثر آن یکی از فرزندانش زخمی شد.
وی به ناچار برای در امان نگهداشتن خانواده در نقطهای دیگر از شهر سنندج منزل اختیار کرد. در سال 59 به سمت فرماندار شهرستان بانه انتخاب شد ولی به علت حضور ضد انقلاب و نامساعد بودن زمینهکاری تصدی این مسئولیت ممکن نشد و همچنان به تدریس خود ادامه داد.
وی با این وجود ستیز علیه عوامل ضد انقلاب و افشای چهره واقعی آنان را سرلوحه فعالیتهای اجتماعی سیاسی خود قرار داده بود و علیرغم تهدیدهای و برخوردهای سو ضد انقلاب سنگر مبارزه را ترک نکرد.
سرانجام در سحرگاه روز چهارم اسفندماه سال 1360 عوامل وابسته به قدرتهای استکباری با شعار دروغین حمایت از خلق کرد و آزادی کردستان این فرزند راستین و صادق و متدین و امین مردم را در مقابل دبیرستان محل کارش به شهادت رساندند و سندی دیگر بر جنایتهای خود افزودند.
دوست و همکار شهید:
سال 42 بود من و شهید نامدار مرادی با هم در مریوان همکار بودیم آن سال زمستان سختی داشتیم، سرما به حدی بود که حتی سطح دریاچه زریوار مریوان کاملا یخ بسته بود، کوچههای شهر پر از برف بود و مردم برای رفت و آمد از میان تودههای برف تونل زده بودند.
منزل ما در آن زمان وضعیت مناسبی نداشت و به خاطر راحتی همسرم که حامله بود به منزل محمد رفتیم تا همسرم در شرایط بهتری وضع حمل کند.
نیمههای شب همسرم حالش خراب شد، نبود امکانات پزشکی از یک طرف و فاصله سه کیلومتری با درمانگاه ترس به جانم انداخت که در چنین شرایطی محمد به دادم رسید و نیمههای شب در آن سرمای سخت به سمت درمانگاه رفت و پزشکی را بالای سر همسرم رساند.
با فداکاری آن شب محمد برای همسرم مشکلی پیش نیامد و صاحب دختری شدم به پاس زحمت شهید نامدار مرادی از وی خواستم که نام دخترم را انتخاب کند.
شاگرد شهید نامدار مرادی:
شنیده بودم که قرار است شهید نامدار مرادی شهردار سنندج شود. با توجه به سوابق دوستی و شناختی که از وی داشتم از شنیدن این خبر خوشحال شدم، یک روز به طور اتفاقی او را دیدم و مسئولیت جدیدش را تبریک گفتم.
شهید در حالی که تبسمی شیرین بر لبانش بود به من نگاه کرد و گفت: این پستها ارزش چندانی ندارد مگر اینکه خدا توفیقی بدهد که بتوانیم خدمتی به مردم بکنیم. ضمن اینکه به عقیده شخصی من مقامی بالاتر از معلمی وجود ندارد.
به هر حال ما منتظر بودیم که کارش را هرچه زودتر در شهرداری شروع کند و مردم از برکات وجودیش در این سمت نیز بهرهمند شوند اما تقدیر خداوند چیز دیگری بود و این معلم خدوم فردای همان روز دیدارمان به شهادت رسید.
زمانی که با هم در تهران تحصیل میکردیم وی ماشین ژیانی داشت که در مسیر خانه تا دانشگاه مسافرکشی میکرد، یک روز موقع پیاده کردن مسافر پلیس میبیند و از او مدارک درخواست میکند. محمد گواهینامه و کارت دانشجوییاش را نشان میدهد و پلیس وقتی میبیند که او دانشجو است از جریمه صرف نظر میکند.
به محمد گفتم تو که حقوق معلمی داری چرا دیگر مسافرکشی میکنی؟ گفت: کار جوهر مرد است من با این کارم هم مردم را به مقصد میرسانم و هم درآمدی برای خود کسب میکنم.
زمان رژیم طاغوت در دانشسرای مقدماتی تحصیل میکردیم و محمد هم دبیر ما بود. یک روز به مناسبتی در راهپیمایی شرکت کردیم که به هر کدام شاخه گلی داده بودند تا در میدان مرکزی شهر، مجسمه شهر را گلباران کنیم. وقتی به جایگاه رسیدیم شهید نامدار مرادی که نزدیک من ایستاده بود، گفت: اگر گفتی این مجسمه چه میخواهد؟ وقتی دید منظورش را نفهمیدهام دوباره سوالش را تکرار کرد. گفتم: نه نمیدانم چه میخواهد.
گفت: ابراهیم بتشکن میخواهد تا با تبرش سایه دیو سیاه را از سر ملت بردارد.
این معلم شهید دارای تبعی لطیف و شاعرانه بود که گاه در خلوت دل مینشست و رشحات خامه احساسش را بر اوراق دفتر مینگاشت. چند بیتی از آخرین شعرش که این شهید بزرگوار یک هفته قبل از شهادتش سروده است بر این مضموم است.
پاسدار انقلابم، حامی قرآن و دینم // نورچشم اهل ایمان، خار چشم مشرکینم
عشق قرآن مهر الله، حب خلق و حب میهن // پاسداری زین هدفهایم شده با خون عجینم
============
گزارش:شیرین مرادی
============
انتهای پیام/79002/ک40/ژ1001