به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، شهدای گمنام به دانشگاه آزاد رفتند. جایی در پنج کیلومتری بوستان فدک، خوشا به حالتان ای یوسفهای ایرانی! بانوی فدک سلامتان کرده.
پرده اول، روز شهادت حضرت فاطمه (س)، ساعت9:30
خیابان خلوت است و پیاده رو هم، آنقدر خلوت که در سکوتش صدای گامهایت را هم میشنوی. آنقدر خلوت که دیگر به همین صدای تقتق هم عادت میکنی و میروی تا توی افکارت غرق شوی. به سبزه میدان که نزدیک میشوی فاطمیه را بیشتر حس میکنی. این را میتوان از ایستگاه صلواتی و صدای نوحه هم فهمید. امروز روز شهادت بانوست.
ابتدای خیابان نادری سوار خودرویی میشوی. مسافران کاملا با یکدیگر بیگانهاند؛ اما آنطور که از گفتههایشان بر میآید، مقصد بیشتر آنها یکی است؛ بوستان الغدیر. بوستانی که بیشترشان تا به حال نرفتهاند و نشانی دقیقش را هم نمیدانند. بانویی با تلفن خبر میگیرد: «هنوز نیاوردهاند؟ من توی راه هستم. هر وقت آمدند خبر بده.»
میانههای خیابان شهید بابایی سرعت ماشین کم میشود. میگویند؛ جلوتر شلوغ است، ماشین نمیتواند زیاد سرعت بگیرد. کمی پیشتر دیگر از آن خلوتی و سکوت خبری نیست.
حوالی بوستان الغدیر پیاده میشوی و همانطور که به سمت بوستان گام بر میداری، با ورود صحنههای جدید از دریچه ذهنت، خاطره تقتق کفشها همچون کودکی، غریبی میکند و در پستوی ذهن پنهان میشود.
صحنهها پشت سر هم میآیند و میروند. یک تصویر کلی از بوستان و مسجد که آدمهای ریز و درشت در گوشه گوشه آن پراکنده شدهاند. به محوطه درونی بوستان که گام میگذاری، تصاویر با جزئیات بیشتری خود را به رخ میکشند.
مادری که نوزادش را درون کالسکه خوابانده، لبخندی تحویل تو میدهد و به سمت مسجد حرکت میکند. مرد جوانی با موهای بور که به اتفاق همسرش زیر سایه آفتاب نشسته است.
آدمهایی که در ایوان مسجد این سو و آن سو میروند. زنان، مردان و بچههایی در جای جای بوستان که میتوان انتظار را از توی چشمانشان خواند. تعدادی سرباز و نیروی نظامی، و جمعیتی یکدست که از ابتدای کوچه مجاور بوستان تا میانههای آن را پوشاندهاند.
پرده دوم، مسجد الغدیر، ساعت 10:00 صبح
دو خودرو با چند نفر ایستاده بر قسمت پشت آنها و یک تابوت پوشیده شده با پرچم در هر کدام از خودروها. بوی گلاب درون محوطه میپیچد. حال میدانی که در شهر چه خبر است. حال دلیل شلوغی اینجا را در خلوتی یک روز تعطیل در مییابی؛ دو تابوت.
وارد کوچه که میشوند، کم کم چشمها خیس میشود و تعداد دوربین به دستها و موبایل به دستها بیشتر و بیشتر.
دیگر حنجرهها هم چشمها را یاری میکنند. جمعیت منتظر، سلامی میگویند و خوشآمدی به رسم ادب؛ و این خوشآمدگویی ساکنان آن حوالی را تا لب پنجره میکشاند. میایستند به تماشا؛ اما تا کی؟ زمانش چه اهمیتی دارد وقتی صحنههایی جذابتر از آنها هست که چشمانت را مجذوب خود کند. پرواز چفیهها، تسبیحها و دستمالهایی که در هوا بال میگشایند تا متبرک شوند به رایحه دو تابوت و از آن هم دیدنیتر، کودکان سیاهپوشی هستند که برای بوسه زدن بر تابوتها پای در درون خودروها میگذارند.
شهیدان گمنام بر دستان جمعیت زائر گام میگذارند؛ جمعیتی که اگر جا داشت چشمانشان را فرش قدمهای آنان میکردند.
وقتی در لابهلای جمعیت از کوچه وارد خیابان میشوی، اختیار چندانی برای چند قدم این طرف یا آن طرفتر رفتن نداری. جمعیت میبردت. هر جای خالی که مییابی پا میگذاری تا به شهیدان نزدیکتر شوی اما عجیب است؛ فاصله به جای کم شدن، دارد لحظه به لحظه بیشتر میشود. علت، همان آدمهایی هستند که با دیدن تابوتها از دو طرف خیابان به سمت آن میشتابند؛ همچون جویهای کوچکی که به رود میپیوندند و راه دریا در پیش میگیرند.
به محض اینکه امیدوار میشوی به رسیدن، سر بلند میکنی تا جمعیت پیش رو و پشت سر را رصد کنی که به یک باره جمعیتی دیگر را میبینی؛ جماعتی که در ابتدای بلوار، همان بلوار معروف به نخبگان، گرد آمدهاند و زیر نور خورشید انتظار میکشند تا به رودی که در راه است، بپیوندند.
از اینجا به بعد سراشیبی زمین کمی بیشتر میشود و بهتر میتوانی آدمها را ببینی. آشنا زیاد میبینی؛ دوست، همکار، معلم کلاس اول، پیرمردی که در فلان اداره آبدارچی بود، یک عضو فلان انجمن در فلان کشور پیشرفته، استادی که درس اول و آخر کلاسهایش جزوه و کتاب نبود، و تا دلت بخواهد پدر و مادرهایی که فرزندانشان را به آغوش گرفتهاند و در گرمای سر ظهر از سراشیبی بالا میروند.
همه هستند. انگار تمام شهر آمدهاند اینجا. آمدهاند برای بدرقه دو قهرمان سینمای زندگی. خوشا به سعادت این قهرمانان. هواداران چه صفهای درازی ساختهاند برای تماشای هنرشان.
بعضی از این هواداران، خود، قهرمانان بزرگی هستند. جوان معلولی که پای رفتن ندارد و با تکیه زدن بر دست پیرمردی با مو و محاسنی یک دست سپید گام بر میدارد؛ لباس عزای مادر شهیدان زینت تنش شده و نوای نوحه، زینت زبانش. سختی باز کردن و فرود آوردن دست روی سینه، زینت دستانش شده و زحمت کشیده شدن پاها بر زمین در طول چند کیلومتر راهپیمایی، زینت پاهای کمتوانش. این هم نوعی قهرمانی است دیگر.
کسانی هم هستند که با ویلچر آمدهاند. جانبازی هم که -کسی چه میداند؟- شاید روزگاری همرزم یکی از این شهدا بوده. جانبازی که پای ثابت تمام برنامههایی است که بوی خاک میدهند. یک کلام: قهرمان اینجا زیاد است.
پرده سوم، دانشگاه آزاد قزوین، ادخلوها بسلام ءامنین
جمعیت همچون آب روان از زیر پل زیرگذر دانشگاه جریان مییابد و پایین میرود؛ همچون آب، روان و به همان اندازه زلال. باز هم سراشیبی. اینجا آب، سر بالا هم میرود. آب اینجا قدرتش زیاد است، اینجا دیگر نیوتون نیست که برای جاذبه قانونگذاری میکند. جاذبه اینجا زمینی نیست؛ آسمانی است.
میدان دانشگاه شلوغ است. انگار عدهای خود را جلوتر از دیگران به آنجا رساندهاند؛ مانند میزبانی که به انتظار رسیدن میهمانش سر از پا نمیشناسد. میزبانان جلوی درب خانه را آذین بسته اند. مسافرانی میآیند که مدتها این میزبانها انتظارشان را کشیده بودند. پرچمها، سربندها و فانوسهای داخل خانه نشان از شوق دیدار میهمانانی عزیز دارد.
دو یوسف گمگشته به کنعان باز آمدند. ادخلوها بسلام ءامنین. مبارکتان باشد ای کنعانیان! چفیه ها را به غبار تابوت متبرک کنید تا غبار راهشان روشنیبخش چشمانتان باشد. آنها را بر رفیعترین قله کنعانتان بنشانید و بر زیبایی رویشان چهار قل بخوانید که اینجا انگار ابتدا و انتهای تاریخ را معنایی نیست. یوسف و کنعان، زهرا و فدک، شهید گمنام و ایران. همه و همه با هم درآمیختهاند. ای یوسفهای گمگشته! بانوی فدک سلامتان کرده. خوشا به حالتان، شدهاید یوسفهای فدکنشین فتحالمبین.
-------------------------
گزارش از آسیه بهرامی
------------------------
انتهای پیام/77011/ب40/ظ1004