به گزارش خبرنگار اعزامی فارس قزوین به مناطق عملیاتی جنوب کشور، مانند یک چشم بر هم زدن روز چهارم سفر فرا رسید.
* روز چهارم - اهواز
چون قرار بود امروز پس از زیارت، به اردوگاه بر نگردیم ساعت 5 صبح از خواب برخاستیم و ساکها و وسایل خود را جمع و جور کردیم.
موقع خداحافظی از خادمان شهدا اشک توی چشمها حلقه زده بود مثل روز اول دوباره همه از زیر قرآن رد شدند و این باز هم برایمان تداعی کننده خداحافظی رزمندگان قبل از عملیات بود.
این بار به دهلاویه، محل شهادت دکتر چمران رفتیم و پس از زیارت مزار یک شهید گمنام در محوطه یادمان شهید چمران، باز هم از شجاعت سربازان و سرداران رشید اسلام شنیدیم.
هرچه بیشتر میشنیدیم، مبهوتتر میشدیم، مرتب بحثمان در مورد این بود که آخر چطور میشود که زندگیات را رها کنی و به چنین جاهایی بیایی و به دیگران هم درس شجاعت و غیرت بیاموزی؟
به قول بچهها حاج آقا حیدری حق داشت، هر وقت که می خواست از این شجاعتها روایت کند سه بار با صدای بلند میگفت "الله اکبر" و همه با خود این ذکر را نجوا میکردند.
بازدید از نمایشگاه عکس و تابلوهای نقاشی این شهید بزرگوار بخش دیگری از حضور در این یادمان بود که پخش کلیپهایی از حضور این شهید بزرگوار در مناطق عملیاتی، شهادت و وصیتنامه ایشان به همراه کلیپی از مادر شهید مجید صبوری در حاشیه نمایشگاه حال همه را دگرگون ساخت.
پس از آن یاد شهید گرانقدر، سیدمرتضی آوینی در فکه برایمان زنده شد، به محض رسیدن به آنجا طوفان شن شروع به وزیدن کرد و همه صورتهایشان را با چفیه پوشاندند، دوباره یاد شهدا برایمان زندهتر شد.
در نقاط مختلف مسیر تابلوهایی نصب شده بود که بر آنها یا جملاتی از شهیدان و یا جملات ماندگار شهید آوینی نقش بسته بود، در میان آنها تابلویی جلب توجه میکرد و آن این جمله از شهید آوینی را در بر داشت: در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود.
فکه پر از شن بود به گونهای که پاهایمان در شنها فرو میرفت و در نهایت به سختی توانستیم 700 متر راه شنی را تا محل محاصره 120 رزمنده ایرانی و شهادت آنها پس از تحمل روزها تشنگی و گرسنگی به دست سربازان عراقی بپیماییم.
راوی میگفت: این 700 متر راهی که پیمودید برایتان دشوار بود در حالی که این شنها طی این 20 تا 30 سال پا خورده و سفت شدهاند.
او قصد داشت به ما بفهماند که در آن زمان رزمندگان اسلام چگونه راههای چند کیلومتری را با بر دوش گرفتن تجهیزات سنگین جنگی روی شنهایی میپیمودند که آنان را تا کمر در خود فرو میبرد.
به گفته زائران با حضور در این محل هرچه رشته بودیم پنبه شد، با خود فکر میکردیم علت حضور آنان را در جبهه درک کردهایم اما در فکه دریافتیم که هیچ نفهمیدهایم.
نمیدانیم چطور میشود که عدهای اینگونه خود را به آب و آتش میزنند و این همه سختی را به جان میخرند؟
فتحالمبین را در پیش داشتیم، گرمای هوا لحظه به لحظه فزونی مییافت.
در مسابقه کتبی" ترینها" که از سوی مسئولان فرهنگی اردو برگزار شد، از مسافران خواسته شده بود خاکیترین، خادمترین، معنویترین مکان، غریبترین مکان و سئوالات مشابه اینها را پاسخ دهند و این سبب شد تا همه یک بار دیگر خاطرات این چند روز را مرور کنند، در پایان هم به تعدادی از دانشجویان به قید قرعه جوایزی اهدا شد.
به فتحالمبین که رسیدیم باز همه کفشها را کندند و از میان درهها شروع به حرکت کردند.
در راه با یکدیگر از سئوالاتی میگفتند که بارها از راویان پرسیده بودند، اما هنوز هم برایشان نیروی مرموزی که رزمندگان را به تحمل آن همه سختی وا میداشت قابل درک نبود، همه مبهوت و متحیر بودند.
به یاد شهدا دعا و نوحه میخواندیم و پیش میرفتیم تا به بلندترین نقطه آن محل رسیدیم.
دیگر راهیان نور با تمام وجودشان حضور شهیدان را در آن مکان حس میکردند.
راوی میگفت: یکی از شهدای فتحالمبین در روزهای جنگ پیشبینی کرده بود که سالها بعد جوانانی به اینجا میآیند که این راه را ادامه خواهند داد و امروز این پیشبینی جلوی دیدگان همه به حقیقت پیوسته است.
پس از زیارت مزار شهدای گمنام در فتحالمبین به سختی از آنجا دل کندیم و سوار اتوبوسها شدیم تا به سمت کرخه برویم.
دیگر آن حال و هوای قبلی وجود نداشت، علاوه بر خستگی چهار روزه زائران، چیزی که بیشتر موجب این بی رمقی میشد، وداع با شهیدان بود.
با رسیدن به آنجا پس از صرف شام، به همت دانشجویان قزوینی در آن مکان دعای کمیل با حس و حالی خوانده شد که گویای اندوه دانشجویان از وداع با برادران شهیدشان بود.
به اتفاق هموطنانی از استانهای دیگر کشور شب را در محل اقامتی کرخه سپری کردیم.
* روز آخر
برای اینکه بازگشتمان به قزوین در ساعات اولیه شب باشد، ساعت 5 صبح پس از نماز سوار اتوبوسها شدیم و صبحانه را هم در راه خوردیم.
چهار روز برای الفت گرفتن افراد با یکدیگر مدت زیادی نیست اما در روز آخر فهمیدیم که چه صمیمیتی بینمان حاکم شده است.
در اتوبوسی که ما در آن بودیم یکی از دانشجویان تاتزبان که به شدت به گویش خود عشق میورزید ایستاد و شروع به صحبت کرد، میگفت: یادتان هست راویان میگفتند در زمان جنگ بیشتر بیسیمچیها از بین تاتزبانها انتخاب میشدند و تنها زبانی که عراقیها نتوانستند آن را رمز گشایی کنند تاتی بوده؟ با گفتن این جملهها گل از گلش میشکفت.
میگفت: "من هم تاتزبانم" و شروع به سخن گفتن به زبان تاتی کرد.
مسافران هم با اشتیاق گوش میدادند و هر چند وقت یک بار سعی میکردند کلامش را ترجمه کنند.
آقای ابراهیمی، مسئول اتوبوس هم با برگزاری مسابقات مختلفی سعی میکرد آموختههای دانشجویان را در این چند روز بسنجد و در کنار آن شور و نشاط دیگری را در میان آنان ایجاد کند.
خلاصه این اردو با همه زیباییهایش به پایان رسید و در انتهای مسیر، مسافران با سر دادن سرود "ای ایران" و دعای فرج با همسفران خود خداحافظی کردند به امید اینکه این سفر را باز هم با یکدیگر تکرار کنند.
ساعت 10 شب به قزوین رسیدیم، بازار روبوسی و گریه و حلالیت گرفتن حسابی داغ شده بود.
با یکدیگر عهد بستیم یاد برادران شهیدمان را زنده نگه داشته و خط سرخ آنان را ادامه دهیم.
آری برمودای خشکی ما را به خود جذب کرده بود و هر کسی به اندازه خود توانست از راز برمودا سر در بیاورد... .
=============
گزارش از آسیه بهرامی
=============
انتهای پیام/س10/پ3003