به گزارش فارس، کتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. کارل" که خود از بازجویان سازمان سیا در آن چه که جنگ با تروریسم خوانده میشود، بوده روایتی از این دنیای خاکستری رنگ جاسوسی از منظر یکی از اعضای سیا و داستانی از مهمترین مأموریت کارل در طی دوران بیست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوی از سرویس مخفی سازمان سیا به شمار میرود.
این کتاب دربرگیرنده و نقل کننده مواجهه وی با یکی از اصلیترین زندانیان سازمان القاعده است که توسط سازمان سیا و بعد از وقوع حوادث 11 سپتامبر دستگیر شده است. یک زندانی که هویتش بر ملاء نمیشود اما سیا اعتقاد داشت او برای یافتن اسامه بنلادن رهبر القاعده فردی حیاتی است. حرف کشیدن از او برعهده کارل گذاشته شده است.
با جلوتر رفتن جلسات بازجویی به تدریج کارل به جنگ با تروریسم و ماموریت خود مردد میشود و از خود میپرسد آیا این فرد که در خاورمیانه ربوده شده و سیا ادعا دارد از اعضای ارشد القاعده بوده، واقعاً همانی است که میگویند؟ سیا این شبه و تردید را امری دردسرساز میداند و از این رو کارل خود را منزوی و در تضاد با نهاد و دستوراتی مییابد که به وی ابلاغ میشد.
او با خود کلنجار میرود که این بازجویی را تا کجا به پیش ببرد. او در کلنجار با این موضوع میافتد که آیا اقدامات او خدمت واقعی به کشور خوانده میشد، همان مصداق شکنجه است یا خیر. بعد از آن است که ستاد سازمان سیا کارل و آن زندانی را به یکی از تأسیسات مخوف بازجویی خود میبرد. مکانی پر از سیاهی و ترس. مکانی که حتی کارکنان سیا نیز جرأت ندارند درباره آن بلند صحبت کنند.
کتاب بازجو که داستانی گیرایی درباره ناراحتی و ترس و سردرگمی است، ارایه کننده نگاهی تکان دهنده و ترسناک از دنیای جاسوسی است و خواننده را به ورای دنیای جنگ با تروریسم میبرد و از مخاطب میخواهد چالشهای سختی که این افراد اطلاعاتی با آن مواجه هستند را درک کرده و تأثیر شگرف جنگ را بر نهادها و جامعه آمریکا نشان میدهد.
هیچ وقت نمیدانید چه چیزی در انتظار ما است
روزها از پس هم گذشتند. کار روزمره من شده بود هماهنگ کردن اسکورت، برداشتن خودرو، جمع کردن ... (سانسور) یا دیگر افسران، برگزاری جلسات بازجویی، بازگشت به مجتمع، صرف ساعتهای متوالی تا نیمه شبها و بامداد به نوشتن گزارشهای متعدد. من زیاد کار میکردم و تنها 4 ساعت در شبانه روز میخوابیدم. هر کسی آنجا بود ساعتهای طولانی از روز را کار میکرد.
* سیا اختیار عمل ما را افزایش داد
من دستورالعملهایی دریافت کردم که مسئولیت مرا به دیگر امور عملیاتی تعمیم میدادند. این دستورالعملها به گونهای تدوین شده بودند که تعقیب عوامل سازمان القاعده را تشدید کرده و در پرداختن به پرونده کپتوس [عنوانی که در سازمان سیا برای اطلاق به عضو ارشد القاعده که دستگیر شده باشد، استفاده میشود] به من مساعدت لازم را ارایه کند. اگر شرایط و موقعیت اجازه میداد میتوانستم در ماجرای بازجویی از دیگر افرادی که تحویل سیا شده بودند و روی ذهن آنها کار شده بود، وارد شوم. همه ما به دنبال رویکردی تهاجمیتر بودیم. من از این تحولات مضطرب شده بودم. با این حال مخالف ارزیابیهایی بودم که منجر به شروع عملیات تازهای شده بود که من نیز در آن دخیل بودم. وجود اختلاف نظر شدید درباره یک عملیات امری عادی و مقبول است. یکی از بخشهای معمول شغل ما این است که برای کار درباره مسئلهای در بهترین حالت ممکن، باید نظرات و تصمیمات موجود را به چالش بکشیم. تصمیماتی که هنگامی اتخاذ میشوند که هیچ چیز روشنی در کار نیست و پیامدهای آنها بسیار شدید است. اما درباره این عملیات اخیر من به شدت با کاری که ما در حال انجام آن بودیم، مخالف بودم. حس میکردم افسران دیگری نیز در کار دخیل بودند که با سوءظن و تردیدهای من درباره دستوراتی که از سوی ستاد برای انجام به ما داده میشد، اشتراک نظر داشتند.
* نمیدانستیم چه اتفاقی در انتظار ما است
من و افسر امنیتی در طول یکی از شبهایی که با هم بیرون از شهر در عبور بودیم، به بحث درباره این امر پرداختیم که در کدام نقطه از دنیا هستیم. تقریباً به هیچ وجه نمیشد از منظره اطراف خود بگوییم در کجای دنیا هستیم. هوا در داخل خودروی شاسی بلندی که در آن بودیم نیز در حد انجماد سرد بود و ما حسابی لباس به تن کرده بودیم.
پارکر [تحلیلگر امنیتی] نیز یک تفنگ در دست داشت. او هنگامی که من و آن افسر امنیتی مشغول صحبت بودیم، با تفنگ خود مشغول بازی بود. این رفتاری بود که او معمولا انجام میداد.
افسر امنیتی همراه ما ناگهان صحبت خود را قطع کرد و رو به پارکر کرده و با عصبانیت گفت: داری چه غلطی میکنی!؟
او نگاهی به افسر امنیتی انداخت و گفت: مشغول آماده کردن اسلحهام هستم. همیشه خوب است آماده باشیم.
افسر امنیتی از آن افرادی بود که سالها تجربه در کار خود داشت. اما پارکر آن مدت را در دانشگاه لانگلی در خوابگاه کوچک خود مشغول مطالعه کتابهایش بود. افسر امنیتی حسابی شاکی شده بود. کلماتش را شمرده ادا کرد و گفت: توی احمق باید این لعنتی را کنار بگذاری! چرا که ممکن است ضامن اسلحه در رفته و ما را به کشتن بدهی.
پارکر بار دیگر به افسر امنیتی نگاهی انداخت اما این بار بیحرکت مانده بود. با اصرار و با حالتی همراه با خیره سری و حالت تدافعی گفت: شما که هیچ گاه نمیدانید چه چیز در انتظار ما است؟
اما این بار دیگر دست به اسلحهاش نزد و هنگامی که خودروی ما به سمت مقصد در حرکت بود، دستانش را روی پایش گذاشت.
* هیچ کس به اندازه افسران هر پرونده تروریستی آشنا به کار نبود
برخی از افسران از ستاد سیا در پیام اطلاعاتی خود اعلام کردند میتوانند برای کمک به من در مورد پرونده به آنجا سفر کنند. اما من موافق این پیشنهادها نبودم. نمیخواستم یک پارکر دیگر در اطراف خود شاهد باشم. کسی که مشارکت اندکی در کار داشت و پرونده را نمیشناخت و نمیدانست آنها مشغول چه کاری هستند و نمیتوانست در کار جدی بوده و ممکن بود در کار من وقفه ایجاد کند. من از پذیرش پیشنهادات کمک ارایه شده از سوی افسران ستاد سرباز زدم.
همکاری کردن با افسران ستادی فعال در نقطه صفر برایم کافی بود. آنها افسرانی جدی بودند اما وظایف دیگری برای انجام داشتند و سرشان شلوغ بود. به هر حال بیشتر آنها با پروندهای نظیر آن چه که در دست من بود آشنایی داشتند. وقتی آنها در پروندهای وارد میشدند، کار را طبق روال و مراحل استاندارد آن دنبال میکردند و توجهی به خود کپتوس [زندانی] نمیکردند. ..................... (سانسور). آنها به دلیل نداشتن آگاهی کافی از پرونده نمیتوانستند ابعاد مختلف عملیات را به خوبی و درک و تشخیص داده یا تدوین کنند یا این که نمیتوانستند متوجه اطلاعاتی سری شوند که کپتوس در حرفهای خود ارایه میکرد. من مدتها بود که روی این پرونده کار میکردم و آن را مال خود کرده بودم. یک افسر موردی [بازجو] بخاطر رسیدگی خاصی که با پروندههایش دارد، میداند چگونه به آن بپردازد. احساس من این بود که با توجه به ارزیابیهای غیرکارشناسانه و نادرستی که درباره کپتوس تحت نظر و بازجویی من و نحوه اداره و برخورد با او وجود داشت، بسیار مهم و حیاتی است که من مسئولیت رسیدگی به آن پرونده را داشته باشم.
* همه افرادی که با ما بودند شبیه قاتلها بودند
در طول مدتی که در نقطه صفر بودم درباره رفتن به شهر توصیههای مختلفی به من میشد. کال دیوانه [رئیس دفتر منطقهای سیا] موافق سفر به شهر بود اما دیگر افسران با او مخالف بودند و توصیه میکردند از این کار اجتناب شود.
آنها میگفتند: برای کشتن هر آمریکایی 100 هزار دلار جایزه تعیین شده .... (سانسور). اگر یک لحظه دقت کنید، آنها اینجا هستند. ..... (سانسور).
اما من بار دیگر روال را شکسته و به شهر رفتم.
من از همان لحظه اول ورود خود به آن کشور متوجه شدم همه آمریکاییها لباسهایی میپوشند که تا آن جا که ممکن است، آمریکایی بودن خود را پنهان کنند. درست مثل افسرانی که در آن کاروان به هنگام ورود ما به کشور در فرودگاه و با خودروهای شاسی بلند خود به دنبال ما آمده بودند....... (سانسور) در حالی که من آن موقع از هیچ چیز خبر نداشتم. من هر باری که به بیرون از مجتمع میرفتم، یک دست لباس محلی که داشتم به تن میکردم اما این کار چندان مرا شبیه افراد محلی نمیکرد.
وقتی برای نخستین بار قصد رفتن به شهرک را داشتم و هنگامی که تلاش داشتم لباس محلی را درست بپوشم به دو نفر از افسرانی که همراه من بودند، گفتم: من در این لباسها شبیه دلقکها میشوم.
هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر آن لباسها را غلط میپوشیدم. این مشکلی بود که من همیشه داشتم. همیشه کارم به جایی میکشید که از یکی از کارکنان میخواستم شکل لباسم را برایم درست کند و چند دقیقهای طول میکشید که او نیز به لباسم شکل بدهد. آشفته شده و گفتم: اگر من در اینجا قرار بود شبیه آمریکاییها باشم بیشتر از این نمیتوانستم شبیه آمریکاییها باشم. من مانند کودکان حاضر در نقاشی "نورمن راکول" [نقاش و هنرمند آمریکایی قرن بیستم که بخاطر نقاشی از شهرهای کوچک آمریکا مشهور است] یا مانند نوجوانان ایرلندی که از مشروب فروشی بیرون می آیند و جلب نظر میکنند شده بودند. همه بچههایی که با ما بودند شبیه قاتلها بودند ولی حتی یک توله سگ هم از من نمیترسید.
با این حال هر روز که میگذشته من پوشش بیشتری به خود میبستم. مثل آدمهای ژولیده شده بودم. حاصل آن دستکم این بود که شناسایی من دشوارتر بود.
* ورود به شهر بیقانون
خیلی زود مشخص شد که در آن شهر خبری از قوانین راهنمایی و رانندگی نیست. هر کسی هر طرفی از جاده که دلش میخواست، حرکت میکرد. موتورسیکلتها راه تو را قطع میکردند. زنان با آن لباسهای سنتی خود از عرض خیابان عبور میکردند و بطور کلی توجهی به خودروهایی که مقابل آن گام برمیداشتند، نداشتند. مردانی که میبایست مراقب حضور آنها میبودی، همه جا پیدا میشدند. در جاده، چهارراهها، پیادهروها، ساختمانها و داخل خودروها. پوسترهای بزرگی از رهبر محلی منطقه روی دیوارهای ساختمانها، پشت شیشه خودروها، روی علائم راهنمایی و رانندگی کنار خیابانها، سر چهارراهها و داخل ساختمانها نصب شده بود. .... (سانسور) به گونهای که مانند نقشه از دیوار آویزان باشد.
وسط چهارراهها پلیسهای راهنمایی و رانندگی با به صدا درآوردن سوت، دستان خود را به شکل علامت به خودروها تکان میدادند اما بطور کلی کسی به آنها توجه نمیکرد. همه راه همدیگر را قطع میکردند. مردانی که در خیابانها قدم میزدند همگی پیر، آفتاب سوخته و جان سخت به نظر میرسیدند. زنان با لباسهای سنتی خود از این سو به آن سو میرفتند. روحم از مشاهده معدود زنانی که به مدل روز لباس میپوشیدند، تازه می شد. انسانهای علیل و چلاق و بچههای ژولیده در آنجا بسیار فراوان بودند. هر طرف که سر بر میگرداندی مردانی را میدیدی که نمیتوانستند راه بروند و روی سه چرخهای بودند که من معمولاً در کشورهای جهان سومی دیده بودم. بیشتر فروشگاهها دکانهای یک دهانهای بودند که در ساختمانهای یک یا دو یا سه طبقه قرار داشتند. آنها خواربار، سبزیجات، صابون و ظرفهای برنزی میفروختند. از این که در میان مغازههای یک دکان کامپیوتر فروشی دیدم، شگفت زده شدم. بیشتر علامت دکانها به زبان انگلیسی و زبان محلی بود.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ص