به گزارش خبرگزاری فارس، کتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. کارل" که خود از بازجویان سازمان سیا بوده روایتی از سازمان سیا و عملکرد آن در قبال مظنونین به عملیاتهای به اصطلاح تروریستی است.
این کتاب داستانی از مهمترین مأموریت نویسنده در طی دوران بیست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوی از سرویس مخفی سازمان سیا به شمار میرود.
کتاب بازجو که داستان ناراحتی و ترس و سردرگمی است، ارایه کننده نگاهی تکان دهنده و ترسناک از دنیای جاسوسی مرکز حقوق بشر جهان! است.
کارل به مدت بیست و سه سال به عنوان یکی از اعضای سرویس مخفی سازمان سیا مشغول بود که در سال 2007 و هنگامی که پست معاونت افسر اطلاعات ملی در امور تهدیدات فراملی را برعهده داشت، بازنشسته شد و اکنون در واشنگتن زندگی میکند.
خبرگزاری فارس به جهت تازگی، سندیت و اهمیت موضوع اقدام به ترجمه کامل این کتاب نموده که بصورت سلسلهوار منتشر میشود.
* نشانهای از حیات در جایی که زندانی را منتقل کردیم به چشم نمیخورد
به محض توقف هواپیمای جت حامل ما، هیاهو و جنب و جوش زیادی اطراف هواپیما به پا شد. بلافاصله یکی از درها باز شد و فرمانده تیم انتقال زندانی به بیرون از هواپیما جهید. ظرف چند ثانیه کاروانی از خودروهای شاسی بلند در محل حاضر شدند. قبل از توقف کامل خودروها مردان مسلح قوی هیکل از آنها بیرون آمده و به صف شدند. آنها بلافاصله اقدام به تامین امنیت منطقه کردند………….. (سانسور).
نیروهای امنیتی بلافاصله شروع به بار کردن بستهها از هواپیما به خودروهای شاسی بلند کردند. من از پلههای هواپیما پایین رفتم. دوست داشتم به بقیه کمک کنم و جلوی راه دیگران را سد نکنم. از خانم رئیس تیم ویژه انتقال مظنونین پرسیدم: الان میتوانم ساکم را بردارم؟
وی پاسخ داد: نه! بهتر است شما کیفتان را وقتی کار آنها تمام شد، بردارید. وقت بسیار است.
وی بعداً برگشت تا بستهها و چمدانها را سر و سامان بدهد. من کنار بال هواپیما ایستادم به این سو و آن سو نگاه انداختم. جایی که هواپیما ایستاده بود قسمت اصلی فرودگاه و نزدیک به برج مراقبت بود. ………… (یک پاراگراف سانسور شده توسط سازمان سیا. نویسنده درباره این پاراگراف مینویسد که عبارات سانسور شده تشریح کننده آن چه بود که در نظر من محیط ترسناک اطراف به شمار میرفت.) احساس کردم بیش از حد در میدان باز و در دید هستیم. به غیر از نیروهای امنیتی و خودروهای شاسی بلند، نشانه مشهودی از زندگی و حیات در آنجا به چشم نمیآمد و من نیز نتوانستم پیش از این که مه مانع از وسعت دید شود فاصلههای چندان دوری از محیط اطراف را به چشم خود ببینم.
............. (سانسور). مردان در اطراف من با شتاب فعالیت داشتند. کیفهای متعدد و اسباب و اثاثیهها در فضای پشت خودروها جاسازی شدند. ظرف چند دقیقه درب عقب خودروی شاسی بلندی که نزدیک هواپیما قرار داشت بسته شد. با بیان این جمله که "بسیار خوب بیایید برویم!"، نیروهای امنیتی بلافاصله از وظایفی که به آنها محول شده بود دست کشیده و سوار خودروهای خود شدند. چهار خودروی شاسی بلند بلافاصله کاروانی از خودروها را تشکیل دادند. خدمه هواپیما نیز بلافاصله از پلهها بالا رفته و آماده پرواز مجدد شدند. رئیس تیم ویژه انتقال زندانی نیز ناگهان از کنار من ناپدید شد.
* هنگام انتقال زندانی، نیروهای امنیتی تدابیرامنیتی شدید و سرعت عمل بالا به کار میبرند
بلافاصله به سمت پلههای هواپیما دویدم و گفتم: هی! صبر کنید من اینجا میمانم باید کیفم را بردارم.
لعنتی! از پلهها به داخل دویدم و کیفم را برداشتم و بلافاصله به بیرون دویدم. شاید این کار را ظرف 30 ثانیه انجام دادم. هواپیما نیز پشت سر من درهای اصلی را بست. خودروها حدود 70 متری از من دور بودند. نور چراغهای آنها در آن تاریکی مه گرفته به دید میآمدند و بلافاصله به صورت ردیف و پشت هم به سمت دروازه در حرکت بودند.
یکی از مردانی که با ما ملاقات کرده بود، مرا دید و دستانش را در بالای سرش تکان داد و گفت: ایست. ایست! یکی جا مانده است!
او از من به کاروان خودرویی نزدیکتر بود و توانست زودتر از من به پنجره راننده اول برسد. او بار دیگر اشاره خود را تکرار کرد و گفت: ایست.
کاروان به ناگهان توقف کرد. من یک خودرو انتخاب کردم، درهای آن را باز کرده و ساکهای خود را داخل گذاشتم و خودم نیز بلافاصله سوار شدم. برای این که سرعت عمل به خرج بدهم اندکی از مسیر را تند راه آمده و مقداری از راه را دویدم. ضمن این که سعی داشتم مثل این تازه کارهای مبتدی به نظر نرسم.
گفتم: بسیار خوب! تمام شد.
دو مردی که داخل ایستاده بودند حرفی نزدند. یکی از آنها اسلحه تفنگ لوله بلندی در دست داشت در عین حال ... (سانسور) نیز دم دست خود آماده داشت. آنها مرتب روبروی خود را میپاییدند. دو نفر آخری که بیرون از خودروها بودند دروازهای را گشودند.
راننده که صدای خشن و عصبانی داشت، گفت: بجنبید! بگذارید از اینجا بزنیم بیرون. اینطوری به راحتی مورد هدف قرار میگیریم.
ما از دروازه عبور کردیم و با سرعت در میانه زمینهای بایر اطراف فرودگاه به حرکت در آمدیم. مردان داخل خودرو بطور کل وجود مرا نادیده گرفته بودند. ..............(سانسور). نگاهی به عقب انداختم و دیدم که هواپیمای جت نیز از باند پرواز پایین رفته و از زمین بلند خاست و بلافاصله اوج گرفت.
* نقطه صفر مکانی خراب شده محض بود
خودروهای شاسی بلند از سنگلاخها عبور میکردند و تنها موقعی فرمان میگرفتند که میخواستند چالههای بیش از دو متر را رد کنند. چندین دقیقه در همان سکوت گذشت و صدایی جز صدای کار کردن موتور و برخورد جیپها به سنگها به گوش نمیرسید. هیچ کسی را نمیشد دید و گهگاهی چند ساختمان در دور دست دیده میشدند. ................ (یک پاراگراف سانسور شده توسط سیا). همانطور که به بالا و پایین میجهیدیم به بیرون از پنجرهها نگاه کردم و چشمانم خیره ماندند. به خیلی وقت پیش و چندین دهه قبل فکر کردم که هم اتاقی دانشگاهی من از پشت شیشههای دودی بطری مشروب به بیرون از پنجره خوابگاه مان در منطقه "چارلز ریور" نگاه میکرد و با ذکر جملهای از کتاب "سرزمین لمیزرع" نوشته تیاس الیوت میگفت که "همه اطراف سنگلاخی است و یک مشت تصاویر مبهم و شکسته پیش چشم است و در آن هیچ شاخهای رشد نمیکند."
پیش خود گفتم: اینجا حتی بدتر از بروندی به نظر میرسد.
دو سه ثانیهای مکث کردم. هیچ کس در خودرو حتی به من نگاه نکرد.
باران شروع به باریدن کرد. مه شیشه جلوی خودرو را گرفت. بعد از آن مردی که جلوی من نشسته بود به عقب برگشت و نگاهی کرد و گفت: اینجا جای خراب شدهای است. نقطه صفر یک خراب شده محض است.
متوجه شدم نمیتوانم شیشه پنجره سمت خودم را پایین بکشم. ........ (سانسور).
در همه جای آن سرزمین سنگهایی به اندازه توپ فوتبال زمین را فرش کرده بودند. اینجا بیابانی مسطح مانند سطح ماه بود..... (سانسور). راننده به سرعت فرمان خودرو را چرخاند.
لعنتی! ... (سانسور)! آنجا ر ا نگاه کنید! خودرو متوقف ماند و چرخهای آن خودروی شاسی بلند چندمتری جلوتر افتادند. ..................... (یک پاراگراف سانسور شده توسط سیا).
مردی که جلوی من نشسته بود با هیجان و عصبانیت گفت: برویم. برویم. بیایید از اینجا برویم.
شیشه پاککنها درست کار نمیکردند. شکستگی و تیرگی شیشه جلوی خودرو را پوشانده بود و ما تنها میتوانستیم تصویری محو، مبهم و پراکندهای از بیرون را در مقابل خودرو مشاهده کنیم.
مردی که جلوی من نشسته بود، لعنتی فرستاد. متوجه شدم که تمام مسیری که باید طی کنم به همین منوال است، هر چند که با مردانی همسفر بودم که تمایل و اشتیاقی از خود نشان نمیداند.
رهایی بخش
«هنوز زندگی انسان چیزی جز ناخوشی و تاریکی نیست و آسودگی در زمین هرگز حاصل نخواهد شد و عمق زیرپای ما هنوز نامشخص است و ما برای همیشه به افسانهها متمایل هستیم.» یوریپیدس [نمایشنامه نویس یونانی]
مدتی بعد ما در ایستگاهی متوقف ماندیم. تدابیر امنیتی آنجا شدید و قابل توجه بود. چشمم به ساختمانی قدیمی افتاد که روزگار خوب خود را از سرگذرانده بود. از اقبال من هر ساختمانی که من در دوران کارم از آنجا گذشته بودم همگی روزگار خوش خود را سپری کرده و کهنه شده بودند.
راننده گویی که انگار من آنجا نیستم به دیگران گفت: لازم است او افسر امنیتی را ملاقات کند. اسلحهاش را روی شانهاش بسته بود. رو به من کرد و گفت: لازم است افسر امنیتی را ملاقات کنید.
سپس او و آن مردی که گفته بود "نقطه صفر یک مکان خراب شده است" از پلهها بالا رفته و از یک درب چوبی بزرگ وارد ساختمان شده و مرا تنها گذاشتند. من مدتی را منتظر آنها ماندم و بعد از آن نگاهی به دور و بر خود و پلههایی که جلوی ساختمان بود، انداختم. ساک خود را برداشتم و از درب ورودی وارد شدم. آنجا نیز مانند بسیاری از اماکنی که من بارها در آنجا زحمت کشیده بودم، مکان کم نوری بود که تنها چند لامپ حبابی زرد رنگ که از سقف آویزان بودند آنجا را روشن کرده بود.
* ملاقات با کال دیوانه
در داخل ساختمان شلوغ بود و پر بود از کارکنان محلی و افسران سازمان سیا. بعد از میز ورودی و در انتهای راهرو یک اتاق پذیرایی قرار داشت که چند نفر آنجا تکیه داده یا مشغول غذاخوردن بودند. .......... (سانسور).
من "کال" افسر امنیتی آن مجموعه را بالای پلهها و در دفتر کاری معمولی یافتم. مشغول کار بود. بیرون از دفترش ایستادم و برای این که با او صحبت کنم حدود 10 دقیقه صبر کردم. هیچ کس حتی کوچکترین توجهی به من نمیکرد. مردان و زنان که تیشرتهای .... (سانسور) به تن داشتند مرتب در آنجا در رفت و آمد بودند.
کال از دفترش بیرون آمد. او از نظر بدنی غیرمعمولی بود و چشمانی نافذ و موهای بلندی داشت، به او گفتم که به تازگی به آن مکان آمدهام و میخواستم با آنجا آشنا شوم. بعدها متوجه شدم که قیافه کال همواره به گونهای بود که انگار تازه از خواب بیدار شده و فرقی هم نمی کرد که چه ساعتی از روز باشد. او همیشه آهسته راه میرفت. من هرگز ندیدم که بخندد یا از مسئلهای ناراحت شود. البته او بیش از آن حسی که در اولین دیدار در آدم ایجاد میکند، آدمی بود که میشد راحتتر به او نزدیک شد. با توجه به آرامش او که هیچگاه در او تغییر نمیکرد، به او لقب "کال دیوانه" نهاده بودند.
ادامه دارد...
انتهای پیام/.