اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

بین الملل  /  آمریکا، اروپا

سازمان سیا به روایت بازجوی سیا – 46

در مرکز اعتراف گیری مسئول پرونده بازجویی نیز برای ملاقات با زندانی به مجوز نیاز دارد

خبرگزاری فارس: نویسنده کتاب "بازجو" در بخشی از خاطرات خود در خصوص مراکز بازجویی سازمان سیا می‌نویسد در مرکز اعتراف گیری مسئول پرونده بازجویی نیز برای ملاقات با زندانی به مجوز نیاز دارد.

در  مرکز اعتراف گیری مسئول پرونده بازجویی نیز برای ملاقات با زندانی به مجوز نیاز دارد

به گزارش خبرگزاری فارس، کتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. کارل" که خود از بازجویان سازمان سیا بوده روایتی از سازمان سیا و عملکرد آن در قبال مظنونین به عملیات‌های به اصطلاح تروریستی است.

این کتاب داستانی از مهمترین مأموریت نویسنده در طی دوران بیست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوی از سرویس مخفی سازمان سیا به شمار می‌رود.

کتاب بازجو که داستان ناراحتی و ترس و سردرگمی است، ارایه کننده نگاهی تکان دهنده‌ و ترسناک از دنیای جاسوسی مرکز حقوق بشر جهان! است.

کارل به مدت بیست و سه سال به عنوان یکی از اعضای سرویس مخفی سازمان سیا مشغول بود که در سال 2007 و هنگامی که پست معاونت افسر اطلاعات ملی در امور تهدیدات فراملی را برعهده داشت، بازنشسته شد و اکنون در واشنگتن‌ زندگی می‌کند.

خبرگزاری فارس به جهت تازگی، سندیت و اهمیت موضوع اقدام به ترجمه کامل این کتاب نموده که بصورت سلسله‌وار منتشر می‌شود.

آیا این سرزمین همیشه این قدر متروک و غم افزا بوده است؟

«غبار زرد رنگی که خود را به شیشه می‌ساید هر شب همه جا را فرا می‌گیرد... زمانی فرا خواهد رسید که برای دیدار با کسانی که می‌شناسیم چهره می آرائیم. زمانی برای کشتن و خلق کردن فرا خواهد رسید. زمانی برای انجام هر کاری و روزگاری برای دستانی که در پیش رو مسئله‌ای می‌گذارند یا از پیش رو مسئله‌ای بر می‌دارند.» ‌تی‌اس الیوت. سرزمین‌های لم یزرع.

* در محل جدید پیش از رفتن به جایی با بی‌سیم اطلاع می‌دادیم

هتل کالیفرنیا [مرکز اعتراف‌گیری از زندانیان حساس] در وسط سرزمینی قهوه‌ای رنگ با سطحی شبیه سطح ماه قرار داشت. ............... (سانسور) هر منظره‌ای که من از این کشور به چشم خود دیدم زمین‌های سنگلاخی بودند. در تمام مدتی که آنجا بودم به سختی یک درخت یا بوته سبز دیدم. مه  گیج کننده همچنان سطح زمین را فرا گرفته بود گویی که آدم‌ها و اشیاء در یک فضایی مبهم که آدم هنگام خواب تصور می‌کند در حرکت بودند و به ناگهان از میدان دید خارج می‌شدند یا این که در دور دست‌ها گم می‌شدند. جزیره‌ای کوچک محاصره شده با ناشناخته‌ها و نادیده‌ها، دنیایی بدون مرز.

................. (سانسور). من به همراه یک افسر امنیتی و یک تحلیلگر اطلاعاتی به نام "پارکر" که از زمان ورود من به آن کشور و برای کمک در کارم به من پیوسته بود، یکی از خودروهای شاسی بلند را از گاراژ خودروها برداشتیم تا به نقطه صفر سفر کرده و به دیدار کپتوس [عنوانی که در سازمان سیا برای اطلاق به عضو ارشد سازمان القاعده که دستگیر شده باشد، استفاده می‌شود] برویم. من در آنجا قرار بود با رئیس و روانشناسی که برای همکاری با من در بازجویی از زندانیان بسیار مهم گماشته شده بود، دیدار کنم.

در پیامی رادیویی پیش از خروج از مجتمع اعلام کردم که "رهایی بخش" REDEMPTOR به سمت مقصد راه افتاده است.

* در  مرکز اعتراف گیری مسئول پرونده بازجویی نیز برای ملاقات با زندانی به مجوز نیاز دارد

در طول مدت حرکت و در طی مسیر من به بیرون از پنجره‌های خودرو خیره بودم. خودرو به سختی به سنگلاخ‌ها برخورد می‌کرد و من تلاش داشتم با پرحرفی‌های پارکر [تحلیلگر اطلاعاتی] کنار بیایم. همانطور که مشغول رانندگی بودیم از شدت سرما انگشتان من حتی درون دستکش‌ها نیز حسابی یخ زده بود. منظره‌ای که مقابل چشمانم می‌دیدم مرا به وحشت می‌انداخت. هر چیزی که انسان در آن مکان ساخته بود در آن سرما، یخ زده و بی‌حرکت مانده بود. وسیله‌‌های از کار افتاده آن زمان و وسیله‌های به درد نخور الان. منظره‌ای که در برابر ما خودنمایی می‌کرد، بیابانی برهوت و خشن بود. یک بار هم در کنار یکی از آن خودروهای رها شده توقف کردیم تا مسیریابی کنیم. من نگاهی به داخل آن خودروی رها شده نکردم. برایم دیدن کلاه خودهای نظامی در آن پاتوق کافی بود.

............................................ (یک نقل و قول سانسور شده توسط سیا)

ما به سمت پست دیده‌بانی و نگهبانی حرکت کردیم.

............................................ (یک پاراگراف سانسور شده توسط سیا. نویسنده در توضیح می‌نویسند که "این پاراگراف تشریح کننده تدابیر امنیتی آن مکان بوده است).

من بی‌حرکت ایستادم. نگهبان به من اشاره کرد تا برگه عبور خود را نشان دهم.

گفتم: برگه عبور؟ اما من که برگه عبور ندارم.

من مسئول این انتقالات بودم اما در تمام جلسات توجیهی و برنامه ریزی هیچ کس به من چیزی نگفته بود که باید یک نشان وعلامت خاص با خود به همراه داشته باشم. هیچ فردی در آنجا به این واقعیت توجه نکرده بود که من به تازگی به آن کشور وارد شده‌ام.

نگهبان با ادب اما جدی برخورد کرد. او دستور روشنی در این باره داشت مبنی بر این که "ورود بی گذرنامه ممنوع است". دیگر نگهبانی که در پست دیده‌بانی بود سری بلند کرد و هیاهوی ما توجه‌اش را بیش از پیش جلب کرده بود. .............. (سانسور) دلم نمی‌خواست آنجا معطل بمانیم. نویسنده درباره این بخش‌ می‌نویسد که "این پاراگراف ارایه کننده نگرانی‌های امنیتی من در آن لحظات بود".)

* بدلیل نداشتن مجوز ورود مجبور به بازگشت و مراجعه مجدد شدیم

افسر امنیتی که همراه من بود آن نگهبانان را می‌شناخت و تلاش کرد با چانه زدن امکان ورود ما را فراهم کند. او به نگهبان توضیح داد که من از افسران مهم هستم. پارکر، تحلیلگر نظامی که همراه من بود با لحنی آمرانه و همچنین متواضعانه با آن نگهبان قدبلند آفتاب سوخته صحبت کرد. پارکر جوان بود. در دهه دوم زندگی خود به سر می‌برد. او از افسران میدان دیده نبود و من در روزهای بعد فهمیدم که او به طور اغراق‌آمیزی تلاش دارد که نقش آن دسته از جاسوسان جدی که نگاه نافذ دارند و نقش یک مرد جنگ را بازی کند. افسر امنیتی آرام ایستاده بود اوقاتش از این که ما نیم روز از وقت خود را برای آماده سازی و رسیدن به آنجا صرف کرده بودیم ولی نتوانسته بودیم وارد مرکز شویم،  تلخ و اندکی پریشان بود.

من بعد از یک دقیقه بحث گفتم: بس است دیگر. این بچه‌ها دارند دستوراتی که به آنها داده شده، اجرا می‌کنند. او حق دارد. ما که نمی‌خواهیم برویم که اینجا را ویران کنیم. برمی‌گردیم و من برگه عبور لازم را می‌گیرم. همین و بس. خود من مشکلی از این بابت ندارم.

افسر امنیتی با من موافقت کرد. من به پارکر نگاه کردم و او سکوت کرد. او آدم منعطفی بود. از این رو ما دور زدیم و از درون این مه بی‌پایان به سمت مجتمع بازگشتیم.

ما روز بعد به مرکز اعتراف‌گیری بازگشتیم. من و آن افسر امنیتی به همراه پارکر بار دیگر پیام رادیویی ارسال کردیم مبنی بر این که "رهایی بخش" در راه است. دوباره از میان سنگلاخ‌ها و گودال‌ها گذر کرده و از پنجره‌های لک گرفته آن خودروی شاسی‌ بلند بار دیگر به آن منظره برهوت به نظاره نشستیم. راننده من کم حرف می‌زد اما پارکر بار دیگر و با تمایل بیشتری سعی داشت خود را آدم آموزش دیده ماهر و از آن دسته از آدم‌های نشان دهد که به سختی شکست‌ می‌پذیرند.

همان نگهبان قدبلند و جدی محلی در ایستگاه نگهبانی بار دیگر با ما مواجه شد. این بار من برگه عبور داشتم و نگهبان، راننده و من از همدیگر عذرخواهی کردیم. او به این خاطر که مأمور بود و معذورو  از این که نمی‌توانست به ما اجازه ورود بدهد و ما نیز به این خاطر عذرخواهی کردیم که برگه عبور همراهمان نبود ولی او را تحت موقعیت سخت قرار داده بودیم. او دروازه را بالا داد و ما را به محوطه برد و تا درب ورودی ما را اسکورت کرد. آن در به ساختمانی متروک باز می‌شد. ما به راحتی وارد آن شدیم اما در دل‌هایمان بخاطر آن چه که قرار بود به آن وارد شویم، آشوب بود. زیرا نمی‌خواستیم جلب توجه کرده یا این که با مسئله‌ای مواجه شویم.

* ورود به مرکز اعتراف‌گیری از زندانیان حساس

همانطور که مشغول گام برداشتن بودیم، پارکر به آن نگهبان که از او پانزده سانتی بلندتر بود، رفت و  از روی خونگرمی دستانش را روی شانه آن مرد انداخت و نوازشی کرد و با لحنی که معمولا با بچه‌ها یا حیوانات دست‌آموز صحبت می‌کنند به آن نگهبان گفت: تو کار درستی کردی. کار خودت را خوب انجام دادی. تو باید به مقامات بالاتر خبر بدهی چون یک نگهبان خوب هستی. یک نگهبان خوب!

پارکر بعد از آن چند قدم جلوتر رفت، خوشحال از تسلطی که بر کارش نشان داده بود.

من و افسر امنیتی چهار پنج قدم عقب‌تر از او بودیم. همراه من بعد از این که ما از آن نگهبان تشکر کردیم در حالی که سر به سوی همدیگر خم کرده بودیم، زمزمه کردیم که "اول این که آن مرد حتی یک کلمه انگلیسی هم نمی‌فهمید و دوم این که خوب فهمید که آن بدبخت چی گفت. قول می‌دهم که آن نگهبان اگر از دست پارکر کلافه می‌شد، سر از تنس جدا می‌کرد و می‌خورد. من دوست ندارم که با او تنها جایی باشم.

تصدیق کردم اما توجه ما خیلی زود به مسئله‌ای دیگر جلب شد. ما به ورودی هتل کالیفرنیا رسیده بودیم و من مقابل آن بودم.

* در مرکز اعتراف گیری هیچ کس حق حرف زدن نداشت و تنها موسیقی متال پخش می‌شد

موسیقی بسیار گوشخراش و نامتناسب بود. پخش آهنگ‌های به سبک "متال" آن مکان بی‌روح و سرد را سردتر می‌کرد. تاریکی مشهودتر بود و به سختی می‌شد در آن تیرگی وقتی به اشیاء نگاه می‌کردی آنها را به راحتی تشخیص بدهی. ما داخل ساختمان بودیم. در حالی که در دفتر رئیس آن مرکز [هتل کالیفرنیا] ایستاده بودیم تا او ترتیب روال کار را بدهد، شدت سرما به حدی بود که از نفسمان بخار در هوا بلند می شد. رئیس آن مرکز رفتار خوشایند داشت و گفت: در اینجا هیچ کس به جز .... (سانسور) حرف نمی‌زند. به هیچ عنوان کسی نباید حرف بزند. در اینجا تنها صدای موجود، صدای موسیقی است. ................. (سانسور). اگر لازم باشد در پرونده مداخله می‌شود....... (سانسور). مظنون شما به نظر حالش خوب است. کسی او را ندیده بجز موقعی که روال کار صورت گرفته و ما او را معاینه کرده باشیم. بسیار خوب؟

گفتم: بسیار خوب.

ادامه دارد...

انتهای پیام/ص

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید

اخبار مرتبط

نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول