به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، همه دسته گل به دست کنار ایستگاه راهآهن ایستادهاند، قطار که میایستد همه گلهایشان را به رزمندهها میفروشند و اما دخترک با چکمههای سبز رنگ دور ایستاده است و تنها نظاره میکند تا همه بروند بعد گلش را بدون بها تقدیم کسی میکند که قرار است شهید بشود و آن رزمنده از خوشحالی نقل در کف دست کوچک او میریزد، هنگام راه افتادن قطار هرکس هر چه گل خریده به پای دخترک میریزد.
مادر: بسه دیگه تا کی میخوای کنار ریل منتظرش بمونی چرا نمیفهمی بابا دیگه بر نمیگرده، خدای مهربون بابات و برده پیش خودش، دیگه باور کن که بابا از جبهه بر نمیگرده، دخترک در مقابل همه حرفهای مادر یک سلاح دارد و آن اشک است، مادر طاقت اشکهای دخترک را ندارد.
حکایت سمج بودن ما هم حکایت دخترک است، حتی اگر کسی رغبتی به جنس حرفهایمان نداشته باشد ما حرفمان را میزنیم، حتی اگر کسی دوست نداشته باشد تا مطالبمان را بخواند اما ما یک قولی دادهایم که باید روی آن قول بایستیم، حتی اگر همه چیز تغییر کند، شهر عوض شود، آدمها عوض شوند، لباسها عوض شوند و دیگر لباس خاکی بهایی نداشته باشد.
حتی اگر بین این همه چراغ در این شهر هیچکدام چشمهایمان را روشن نکند، حتی اگر همه بدوند تا زنده بمانند و هیچ کس ندود تا زندگی کند، حتی اگر همه جا زمین شود و دیگر خبری از آسمان نباشد، حتی اگر کسی نباشد تا جواب چراهایت را بدهد....
ما دسته گلهایمان را هر روز میچینیم و تقدیم یک شهید میکنیم، آنقدر بزرگ هستند که دستمان را رد نکنند قول میدهیم گلهایمان را با وسواس انتخاب کنیم.
خدا کند تا نفس میزنیم گلفروش بمانیم و آرزو داریم آخر قصه، بین جمعیتی از گلفروشان در دل شب صدایمان کنند، کسی که صدایمان میکند منتظر است، تنها تفاوتش این است که او منتظر سیصد و اندی مرد است، آن زمان که همه خواب هستند ما بیدار شویم و تنها وسیله دنیاییمان فانوسی شود تا راه رسیدن به سعادت را نشانمان دهد، آن فانوس فقط در دست کسانی روشن است که انتخاب میشوند آرام از قطار بالا برویم ...
صدای سوت قطار بلند شود، حرکت قطار همچنان ادامه داشته باشد تا مسافران فانوس به دست را در دل شب سوار کند...
شاید در آن قطار چشممان به دیدار کسانی که آرزو داشتیم در این دنیا از نزدیک ببینیمشان روشن شود...
=========
سمیرا حمیدی
=========
انتهای پیام/ش20/گ2000