اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

در گفت‌وگو با فارس

روایت مادری که 3 فرزندش را در کربلای 4 به اسلام تقدیم کرد

خبرگزاری فارس: محمدرضا کبیری به همراه برادر 17 ساله‌اش که دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بود وارد جبهه شد، این دو برادر در عملیات کربلای 4 (‌ام‌الرصاص‌) شرکت کرده و در همان عملیات به شهادت می‌رسند.

روایت مادری که 3 فرزندش را در کربلای 4 به اسلام تقدیم کرد
به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، دو سال ‌و نیم پیش با مادر شهدای کبیری (نوش‌آفرین محمدی) در محل مزار شهدایشان آشنا شدیم ما را دعوت کردند تا در مراسم چهارشنبه قرآن‌ که در خانه‌شان برپا می‌شود شرکت کنیم، خانه‌ای ساده و کوچک که شهدا در آن به دنیا آمدند، قد کشیدند، جبهه رفتند و شهید شدند. با مادر شهدا صحبت کردیم مادری صبور که قسمتی از صحبتهایشان را در این بخش می‌خوانید.

* امام خمینی: سربازان من در گهواره‌اند
محمدرضا کبیری در دوازدهمین روز فروردین سال 1342 در قزوین به دنیا آمد، وی در دوران پیروزی انقلاب اسلامی نوجوانی بیش نبود با حضور خود در صفوف به هم فشرده مردم مبارز علیه رژیم شاهنشاهی از هیچ کوششی دریغ نورزید.
وی پس از پیروزی انقلاب با شرکت در آزمون سراسری دانشگاه‌ها موفق به قبولی در دانشگاه اصفهان در رشته پتروشیمی شد.
محمدرضا کبیری به همراه برادر 17 ساله‌اش که دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بود وارد جبهه شد، پیش از این هم سه برادر بزرگترشان در جبهه حضور داشتند‌، این دو برادر در عملیات کربلای چهار (ام‌الرصاص) شرکت کرده و در همان عملیات به شهادت می‌رسند.

* روایت مادر 3 شهید و 4 جانباز از فرزندانش
نوش‌آفرین محمدی در گفت‌و‌گو با فارس گفت: بنده مادر شهیدان کبیری و چهار جانباز هستم، پنج پسرم در جبهه حق علیه باطل شرکت داشتند که چهار تن از آنها دانشجو و یک نفرشان هم دانش‌آموز بودند، محمدهادی، دانشجوی رشته پزشکی، ابوالقاسم دانشجوی علوم سیاسی، ابوالحسن دانشجوی مترجمی زبان و محمدرضا دانشجوی پتروشیمی دانشگاه اصفهان بودند، همان دانشگاهی که شهید بابایی در آنجا درس خوانده بود.
محمود هم سال سوم دبیرستان بود، محمدرضا و محمود در عملیات کربلای چهار ام‌الرصاص شرکت داشتند که محمود 17 ساله پس از خوردن تیر شهید می‌شود و محمدرضا 19 ساله به کتفش تیر می‌خورد ولی با اصرار دوستانش به عقب باز نمی‌گردد و تا آخرین نفس مردانه در آب می‌جنگد که به علت خونریزی شهید می‌شود و آب او را به سمت دشمن می‌برد، محمدرضا 12 سال مفقود بود.
اول زندگی مشترکمان یک اتاق داشتیم، از حاج آقا خواستم تا در همین اتاق مراسم قرآن‌آموزی برای خانم‌های خانه‌دار و بچه‌های‌محله داشته باشیم و حاج آقا قبول کرد، الان همه آن بچه‌ها خودشان معلم قرآن شده‌اند.
آن زمان هر دوشنبه مراسم داشتیم خانم‌ها جمع می‌شدند و قرآن می‌خواندیم که بعدها برای پیروزی انقلاب نذر انعام کردم هر دوشنبه خانم‌ها می‌آمدند و انعام را ختم می‌کردیم‌ به آنها گفته بودم اگر یک‌ روز من نبودم شما خودتان بیایید و مراسم را احیا کنید، این مراسم تا بعد از انقلاب ادامه داشت تا اینکه در زمان جنگ چون دوشنبه شهدا تشییع می‌شدند تصمیم گرفتم مراسم را به چهارشنبه منتقل کنم تا همگی در مراسم تشییع شرکت کنیم.

* شام عروسی محمود
وقتی بچه‌ها جبهه رفته بودند، بارها و بارها خواب شهادتشان را می‌دیدم، یک شب خیلی مضطرب و ناراحت با خدا شروع کردم به صحبت کردن: پروردگارا هنوز اتفاقی نیفتاده من اینقدر نگرانم، صبری عنایت کن تا تحمل رویارویی با مشکلات را داشته باشم قرآن را آوردم باز کردم سوره آل عمران آمد آیه (ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون) دلم آرام گرفت تا جایی که وقتی پیکر بچه‌ها را می‌آوردند به قدری آرام و شاد بودم که آشپزی که برای شام غریبان محمود آوردیم فکر کرده بود که شام عروسی محمود را می‌پزد.

* اگر هزار بچه دیگر هم داشتم به جبهه می‌فرستادم
در تشییع جنازه محمود جمعیت زیادی آمده بود از خانم‌ها خواستم تا برایشان سخنرانی کنم از لا‌به‌لای جمعیت عبور کردم همه با تعجب نگاه می‌کردند که من چه صحبتی دارم ابتدا سوره والعصر را با معنایش خواندم و بعد هم گفتم اگر هزار بچه داشتم آنها را برای یاری اسلام به جبهه می‌فرستادم حتی اگر همه آنها شهید شوند.
از گوشه و کنار جمعیت سخنانی می‌شنیدم این چنین که حتماً نامادری است مگر می‌شود مادر کنار جنازه بچه‌اش این سخنان را بزند اما کنایه‌های مردم ذره‌ای از عقایدم نکاست.

 
* عنایت امام رضا(ع)
بعد از شهادت محمود، پدرشان منتظر آمدن محمدرضا بود و احساس می‌کرد باز می‌گردد؛ در سفری که به مشهد مقدس داشتم روبه‌روی حرم از آقا امام رضا خواستم تا حتی شده تکه‌ای از استخوان محمدرضا بیاید تا پدرش آنقدر چشم انتظار نباشد که بعد از سفر مشهد تکه‌ای از ران پای محمدرضا رسید.

* مادری در حق خواهرزاده
وقتی خواهرم فوت کرد خواهرزاده‌ام را خودم بزرگ کردم، رضا(فتحی) دو سال از محمدرضا کوچک‌تر بود و هم‌بازی بودند.
بچه که بودند با هم تفنگ‌بازی می‌کردند دو تا رضا با هم خیلی جور بودند انگار از همان کودکی جنگ را تمرین می‌کردند؛ رضا(فتحی) هنرمند بود، نقاش ماهری که تمام دیوارهای خانه‌شان را عکس کشیده بود.
یک عکس از امام را کشیده بود که دورش فرشته بود هیکل درشت و ورزیده‌ای داشت بالاتر از سنش حرف می‌زد، وقتی شهید شد از طرف سپاه آمده بودند عکس را برای تشییع جنازه ببرند یک دفعه دیدم صدای گریه بلند شد خواهرزاده‌ام آمد پیشم دستش کاغذی بود گفت پشت قاب عکس رضا را پیدا کردم، رویش نوشته بود: شهید رضا فتحی، عکس خودش را کنار شمع و گل و پروانه کشیده بود.
================
گفت‌و‌گو از سمیرا حمیدی
================
انتهای پیام/ج10/گ2000


این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول