به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، احمدعلی ابکایی از فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا، به مناسبت ایام عملیات کربلای پنج، در گفتوگوی اختصاصی با خبرنگار فارس، روایت زیبایی را از حال و هوای آن روزها بیان کرده که تقدیم به مخاطبان میشود.
عملیات کربلای پنج در تاریخ 19 دی 1365 شروع شد، برای در امان ماندن از بمبارانها رفته بودیم به کانال، بعد از ظهر روز بیستم بود که از رادیو خبر شروع عملیات را شنیدیم.
از شب قبل خبر داشتیم، ولی هنوز به یقین نرسیده بودیم، به جز یک گردان که رفته بودند بقیه گردانها در هفت تپه بودند.
همین که غروب از داخل شیارها برگشتیم به مقر، دستور آماده باش دادند، همه کارها را از قبل انجام داده بودیم، بچهها ساکهایشان را تحویل داده بودند، برای همین نیروها خیلی سریع آماده حرکت شدند.
از تعاون سهمیه پلاکها و جیرهشان را گرفته بودند، همه چیز آماده بود، فقط باید مهمات در اختیار نیروها قرار میگرفت، حرکت ما بین ساعت 11 تا 12 بود.
در این چند ساعت یکسری مشغول نوشتن وصیتنامه شدند.
وقتی بچهها قلمهاشان را به دست میگرفتند، حال و هواها تغییر میکرد، همه میدانستیم اگر پا از هفت تپه بیرون بگذاریم دیگر نمیشود این جمع را دوباره دور هم دید.
وقتی اتوبوس حرکت کند و وارد منطقه جنگی بشود، حتی یک دسته از یک گردان نمیتوانند دوباره دور هم، با هم و پیش هم باشند.
شهید بلباسی در فرصتی که دست داد، هر دو گردان یک و دو را داخل میدان صبحگاه جمع کرد و شروع کرد به صحبت.
قسمتی از حرفهایش تذکرهای نظامی بود، روال صحبتاش هم این بود که اول خودش از همه حلالیت میطلبید و بعد میخواست که بچهها همدیگر را حلال کنند، گفت:
- داریم میرویم عملیات، اگر کسی احساس میکند نمیتواند بیاید، تحمل بار این مسئولیت را ندارد، حالا به هر دلیلی، من همین جا از او تشکر میکنم که تا حالا با ما بود، ولی اگر نتوانست با خودش کنار بیاید، میتواند نیاید.
بهتر است که نیاید چون در هنگام جنگ، کمکاری کردن و یک دل نبودن، باعث میشود که جان دیگران به خطر بیفتد، پس بهتر این است که از همین الان تصمیماش را بگیرد و برگردد که روحیه دیگران خراب نشود و ... .
بچهها، آرام آرام گریه میکردند، به یاد شب عاشورا افتاده بودند.
صدای ضجهها بلند شده بود، کمی بعد، اگر با فانوس در دل تاریکی هفت تپه راه میافتادی، در جایی بچههایی را میدیدی که دارند چیزی مینویسند، کمی آن طرفتر نور فانوس میخورد به صورت بچههایی که دارند آماده میشوند و تجهیزاتشان را آماده میکنند.
فانوس را میبردی آن طرفتر، میدیدی چند نفری دارند با هم حرف میزنند و میخندند و مشغول شوخی و مزاحاند.
چند قدم بر میداری، جلوتر، سه چهار نفر زانوهایشان را بغل کردهاند و اشک روی صورت خیسشان زیر سوسوی فانوس میدرخشد.
جلوتر، چند نفری ایستادهاند و دارند نجوا میکنند و حلالیت میطلبند، یادم هست وقتی شهید بلباسی میگفت:
ـ شما آزادید، اگر نمیخواهید بیایید، نیایید.
صدای گریه جمع بالا میرفت.
این روال فرماندههان بود که قبل از عملیات فضا را باز میگذاشتند تا شائبه اجبار و زوری در میان نباشد و بچهها با میل و رغبت خودشان پا توی عملیات بگذارند.
بخش بعدیِ شب بیست یکم، خداحافظی بچهها بود، خداحافظی جانانهای که فقط تصویری از آن در ذهن من باقی مانده است.
ساعت 10:30 شب، اتوبوسها آمدند، 11:30 از هفت تپه به سمت اهواز راه افتادیم.
مقصد: شلمچه.
عملیات از شب قبل در شلمچه شروع شد: 20 دی 1365. زمستان بود و سرمای استخوان سوز شب در بیابانهای جنوب، به نزدیکیهای اهواز که رسیدیم، منورها در چشمهای ما سفید شد.
جاده خرمشهر را به وضوح میدیدیم، اهواز روز قبل بمباران شده بود، منورها آن قدر پشت هم میآمدند که انگار یک ماه بزرگ را وصل کردهاند به آسمان.
در فاصلهای که حدود 80 تا 90 کیلومتر بود، میشد فهمید که منطقه در چه وضعیتی است، صدای مداوم توپها لحظهای قطع نمیشد.
تمام یگانها نیروهایشان را به حاشیه جاده آورده بودند، همه مستقر بودند، منطقه دیگر نظامی شده بود.
حاشیه جاده از امکانات زرهی، سیاه شده بود، توپها، تانکها... اتوبوسها نمیتوانستند چراغهایشان را روشن کنند، با چراغ خاموش پیش میرفتیم، به همین خاطر حرکت آرام بود، جاده خیلی شلوغ بود، ارتش هم حضور داشت، ترافیک سنگینی راه افتاد، ساعتها از زمان حرکتمان میگذشت.
نزدیک اذان صبح بود، داخل ماشین نماز خواندیم، هوا گرگ و میش شده بود، رسیده بودیم به شلمچه، درست رسیده بودیم به ابتدای جاده صفوی که از سمت راست به ورودی شلمچه میرفت و سمت چپ هم خاکریزهای آنتنی زده بودند، نیروها وارد آنتنیها میشدند و در سنگرهای آن جا پناه میگرفتند که از شرّ بمباران در امان باشند.
آنجا شلوغترین نقطه بود، قلب ترافیک جبهه همان جا بود، فقط بمباران هوایی و توپ بود که بر این نقطه اثر میکرد.
هنوز با خط خیلی فاصله داریم، اما این جا هم دست کمی از خط ندارد. از این جا به بعد، اتوبوسها اجازه جلوتر رفتن ندارند، پیاده شدیم، به راننده اتوبوسها گفتند:
- تا هوا روشن نشده باید برگردید.
نیم ساعتی به طلوع خورشید مانده بود. ما که پیاده شدیم سریع در سمت چپ جاده، پناه گرفتیم. فرمانده تیپ «سردار رمضانعلی صحرایی» هم آن جا بود، آب و باتلاق دو طرف جاده هم وضعیت را کثیفتر نشان میداد، هر جایی که خشک بود یک خاکریز هم بلند شده بود،گردان امام محمدباقر(ع) وارد این سنگرهای حاشیه شد، هر پنج تا ده نفر در یک سنگر جا گرفتند، هوا روشن شد، تازه فهمیدیم که کجا ایستادهایم، خط از ما حدود 15کیلومتر فاصله داشت.
داریم نگاه میکنیم، باورمان نمیشود، این جا جهنم بود، جهنمی از آتش امروز را باید در این جا بمانیم تا شب. نباید زیاد تردد کنیم، هر کس باید در سنگر خودش بماند، آفتاب به سرمای زمستانی می خواست خودی نشان بدهد، اما باروت و انفجارها چنان غباری راه انداخته بود که خورشید زیر لایههای دود و خاک مخفی شده بود، غبار سنگینی همه جا را دوره کرده بود.
جلو رفتنمان پله به پله است، گردان مالک قبل از ما وارد عمل شد، امروز هم دارد جواب پاتکها را میدهد، آن روز صبح تا غروب شاهد صحنههایی بودیم که فقط یک بار در زندگی ما اتفاق افتاد. هواپیماها مثل دستههای عظیم گنجشک میآمدند و میرفتند، بمبها مثل سنگهای آتشین از دهان این پرندههای فلزی میریخت روی سر ما، تنها کاری که میتوانستیم انجام بدهیم این بود که در سنگر خودمان بیشتر جمع بشویم و حالت مچاله شدهمان را حفظ بکنیم.
وقتی هواپیماها میآمدند، پدافند موشکی خودمان را که به سمت آنها از خرمشهر و از سمت شادگان و از اهواز شلیک میکرد، میدیدیم.
موشکها شاید میخورد شاید هم نه، رد موشک، دودی بود که مستقیم به سمتی از آسمان کج شده بود.
وقتی تعداد هواپیماهای دشمن زیاد میشد، سایت موشکها جایشان را تغییر میدادند.
ساعتهای بیکاری را مشغول شمردن هواپیماها بودیم که چند تا چند تا میآیند و میروند. هواپیماهای ما هم بیشتر خط مقدم را بمباران میکردند و برمیگشتند، تعداشان زیاد نبود، اما آن طرف هواپیماهای دشمن، تا پشت خطوط ما را با مانورهاشان زیر پوشش قرار میدادند.
ناگهان میدیدیم هفت تا هشت تا از هواپیماهای دشمن آمدهاند. یک دفعه یکی از موشکهای ما ول میشد و میخورد به یکی از آن خفاشها.
همان بالا منفجر میشد، صدای تکبیر از دل سنگرها بلند میشد و به آسمان بالا میرفت. یادم هست که آن روز ما شاهد انفجار دو هواپیمای عراقی بودیم.
آن روز تا غروب فقط عقبه ما را کوبیدند، خرمشهر را زدند، جاده اهواز به آبادان را زدند.
هر تجمعی را که میدیدند به آتش میکشیدند.
پیکها یکسره مشغول رفت و آمد بودند، مسئول مخابرات ما هم «شهید عیسی اکبری» بود که به اتفاق چند نفر دیگر، ارتباطات مخابراتی بین یگانها را فراهم میکردند.
انتهای پیام/86020/ح40/ض1002