اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

شهیدی که خبر شهادتش را به همسرش داد

یک ماه بود، حمام نمی‌رفت و پوتین را از پایش در نمی‌آورد، با وجود این خیلی برایم جالب بود که پاهایش اصلاً بو نمی‌داد، تن او نه تنها بوی بد نمی‌داد بلکه بوی خاک کربلا را داشت.

شهیدی که خبر شهادتش را به همسرش داد

به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، «سردار معلم، شهید حسین علی مهرزادی»، رئیس ستاد لشکر ویژه 25 کربلا، از اهالی شهرستان بهشهر، مسئول نظارت بر عملیات والفجر هشت بود.

در این عملیات بر اثر بمباران شیمیایی دشمن مجروح شد، غروب پنجشنبه، هشت اسفندماه 1364، نزد خانواده‌اش رفت، صبح سه‌شنبه، 13 اسفندماه با در خواست مکرر تلفنی «سردار مرتضی قربانی» فرمانده لشکر، مبنی بر نیاز لشکر به حضورش، به منطقه بازگشت.

در روز جمعه، 16 اسفند ماه، وصیت‌نامه‌اش را نوشت، روز بعد، همسنگرانش نماز ظهر را به امامت او به جا آوردند و او برای هماهنگی نیروهای لشکر به منطقه ام‌القصر در نزدیکی بندرفاو رفت. سرانجام در ساعت پنج بعد از ظهر روز 22 اسفندماه، در محور ام القصر فاو به شهادت رسید.

به مناسبت نزدیک شدن به ایام عملیات والفجر هشت، خاطرات از این شهید بزرگوار، تقدیم به مخاطبان می‌شود.

 * حضور در کربلاها و وصول به آسمان‌ها

شرکت در عملیاتی در منطقه چزابه و مجروحیت در آن و پس از آن حضور در عملیات بیت المقدس و والفجر مقدماتی در پست مشاور نظامی از فعالیت‌های او در خلال سال‌های 60 و 61 بود.

فرماندهی سپاه سوادکوه، مسئولیت دیگری بود که به او واگذار شد و پس از آن، فرماندهی تیپ یک قدس در عملیات والفجر 6 را پذیرفت و پس از آن به ریاست ستاد لشکر ویژه 25 کربلا منصوب شد.

شرکت در عملیات بدر و سلسله عملیات‌های قدس یک و دو، تنها بخشی از فعالیت‌های او در سال‌های 63 و 64 بود، همزمان با بازگشایی مدارس، شهید مهرزادی به آموزش و پرورش بازگشت و به شغل معلمی مشغول شد.

اگر چه علاقه او به کودکان و عشق او به کار تدریس، او را به مدرسه بازگردانده بود، لیکن پیگیری‌های مداوم و شدید لشکر 25 کربلا او را پس از 40 روز معلمی، مجدداً به جنگ کشاند.

در منطقه فاو و عملیات والفجر هشت در سال 64 به دلیل حمله شیمیایی وسیع دشمن، دچار مجروحیت شد و تنها پس از 20 روز استراحت، به دلیل درخواست‌های مکرر فرمانده لشکر، مبنی بر نیاز به وی به جبهه شتافت و در تاریخ 22اسفند64 به شهادت رسید.

* از نگهبان پایگاه خجالت می‌کشم

سردار مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس) نقل می‌کند: یک روز دیدم شهید مهرزادی در ستاد لشکر از فرط خستگی و بی‌خوابی، خوابش برد، تا آن موقع نمی‌دانستم که زن و بچه‌اش در پایگاه شهید بهشتی اهوازند.

یکی از بچه‌ها گفت: «مهرزادی، مدتی است زن و بچه اش را آورده اهواز.»

وقتی بیدار شد، پرسیدم: «حاجی! چرا اینجا؟ چرا نمیری خانه پیش زن و بچه‌ات؟»

گفت: «خجالت می‌کشم.»

گفتم: «از کی؟»

جواب داد: «از نگهبان شهرک پایگاه شهید بهشتی که زن و بچه‌اش اینجا نیستند.»

* با این زخم ها بدنم را شناسایی کنید

فاطمه اسماعیل‌زاده(همسر شهید) نقل می‌کند: مدتی بود که حسینعلی، هر شب تلفن می‌زد و حال ما را می‌پرسید، ولی نمی‌گفت کجاست، هیچگاه این قدر سراغ ما را نمی‌گرفت. به ذهنم خطور نکرده بود که شرایط جدیدی پدید آمده است، یک شب به من گفت: «اصغر بیات شهید شده.» پس از تشییع شهید بیات، تلفن‌های شبانه حسین علی هم قطع شد، بعد از مدتی که به منزل آمد، متوجه شدم که مجروح شده بود، محل ترکش‌ها را نشانم داد که هنوز از جای آنها خون می‌آمد، گفت: «این زخم‌ها را نشان می‌دهم تا بعدها بتوانید با این زخم‌ها بدنم را شناسایی کنید.»

* ترس از بیت‌المال

دفتر کارش در سپاه گنبد، کمی سرد بود، به او گفتم: «یک شوفاژ برقی برای اتاقت بگذار.» گفت: «هر چه از این بیت‌المال کمتر استفاده کردی، آنجا که صف است، زودتر کارت تمام می‌شود و هر چه کمتر بگیری، کمتر بازخواست می‌شوی.»

* سفارش نیرو

روزی برای جلسه‌ای در مینودشت، همراه با مسئولان منطقه به هتل دعوت شده بود، در پایان جلسه، به هنگام ناهار، او تنها کسی بود که نیمرو سفارش داده بود، وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «کباب را نخوردم، چون لباس سپاه تنم است، فکر کردم در شرایطی که سایر نیروها چنین غذایی نمی‌خورند، قداست لباس اقتضا نمی‌کند، مثل بقیه حاضران باشم.»

* تنش بوی تربت می‌داد

روزی به او گفتم: «الان مدت‌ها است که در جبهه هستی، در حالی که بسیاری از رزمنده‌ها برای مرخصی، جبهه را ترک کرده‌اند. به خاطر حضور طولانی و مستمر در مناطق مختلف عملیاتی، پس از چند سال زندگی مشترک، نمی‌دانم لذت زندگی خانوادگی چیست؟ با این که ما را تنها گذاشتید، اگر راهت راه غیرخدا باشد، من از حق خودم نمی‌گذرم ولی اگر برای خدا باشد، همه این مشکلات را قبول دارم.» بعدها به همرزمش (بنی کاظمی) گفته بود: «همسرم، حرفی زد که انقلابی در من ایجاد شد.»

بعد از عملیات والفجر هشت، دقیقاً هشتم اسفند ماه، سال 1364، موقع اذان بود که با قیافه‌ای که انگار چند ماهی حمام نرفته است، وارد حیاط منزل شد. گفتم: «چرا پیر شدی؟ چرا قیافه‌ات این طور شده؟» گفت: «الان یک ماه است، حمام نرفته‌ام و پوتین را از پایم در نیاورده‌ام.» با وجود این خیلی برایم جالب بود که پاهایش اصلاً بو نمی‌داد. تن او نه تنها بوی بد نمی‌داد بلکه بوی خاک کربلا را داشت.

* امام گفت: تو هم باید در جمع ما باشی

یک روز، صبح زود از خواب بیدار شد، بچه‌ها هنوز خواب بودند، با حالتی حسرت بار و همراه با خوشحالی گفت: «خواب دیدم امام حسین(ع) با یارانش روبه‌روی من هستند، من ناراحتم و گردنم را کج کرده‌ام که چرا در جمع آنها نیستم، امام اشاره کرد و فرمود تو هم باید در جمع ما باشی.»

* چند روز دیگر شهید می شوم

مادر شهید نقل می‌کند: هر وقت از جبهه می‌آمد، دستش را روی شانه‌ام می‌گذاشت و می‌گفت: «مادر جان! تو نمی‌گذاری من شهید شوم.» می‌گفتم: «نه پسرجان! این طور نیست، حتی اگر بخواهی من هم همراهت به جبهه می‌آیم.»

روزی در فکر بودم که خدایا! چرا این قدر شهید می‌دهیم و از این بابت ناراحت بودم، ناگهان در همین لحظه، حسین علی وارد ایوان خانه شد، وقتی مرا دید، دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «چند روز دیگر خبر شهادت من را به شما می‌دهند.» با این حرفش از حال رفتم و بی‌هوش شدم. مرا به هوش آورد، ناراحت شدم که چرا او را ناراحت کردم و دلش را شکستم، همان شب در خواب دیدم مشغول نظافت منزل هستم که چند نفر با عمامه مشکی به همراه امام خمینی(ره) وارد منزل ما شدند، امام(ره) به همراهان گفت: «کمکش کنید.»

انتهای پیام/86020/ش40/ض1002

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول