به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، جواد صحرایی رزمنده 9 ساله دفاع مقدس، فرزند سردار دلاور این لشکر «رمضانعلی صحرایی»،خاطرهای از ترس کودکانهاش دارد که پس از بمباران سنگین و وحشتناک دشمن به پادگان هفت تپه (مقر لشکر ویژه 25 کربلا) تا حدی خوف او را فرا میگیرد که خاطره بمباران به افسانهای برایش مبدل میشود.
با هم این خاطره زیبا را میخوانیم.
بعد از جنگ،حتی تا دو سال پیش تصویری مبهم،مدام از مغزم میگذشت،اما جرأت این که بخواهم آن را با بابا (سردار رمضانعلی صحرایی) در میان بگذارم،نداشتم؛ تجربه یک بمباران شدید در هفت تپه،
میترسیدم، بابا بگوید:
- «جواد خیالاتی شدی؟ بمباران کجا بود؟» اما مانده بودم با یقینم چه کنم؟ تصویر فرار از یک نقطه به نقطه امن،مدام از سرم میگذشت.
تصویر بمبهایی که زمین هفت تپه را شخم میزدند،تصویر فرار رزمندهها به سمت جان پناه و دستی که معلوم نبود از کجا آمده بود و یک دفعه من را با فشار پرت کرد درون یک پناهگاه تاریک و نمور.
دلم را به دریا زدم و مصمم شدم،رازی را که تا الان پیش خودم نگه داشته بودم، فاش کنم، لحظه سختی بود:
- «بابا! سالها چیزی شبیه یک رویا، اما نزدیک به یقین عین خوره دارد مرا میخورد؟، نمیتوانم باور کنم یک خیال باشد.»
- «حالا بگو ببینم چه هست؟»
دلهره،وجودم را گرفته بود،نکند بابا چیزی را که انتظارش دارم،به زبان بیاورد و من بعد از متهم شدن به خیالاتی بودن،خیط شوم.
ماجرای هفت تپه و دستی که من را هُل داد به طرف پناهگاه،برای بابا گفتم،حرفم هنوز تمام نشده،بابا انگار که اتفاق همین دیروز رخ داده،خودش ادامه ماجرا را تعریف کرد:
- «جواد! خُب دستی که تو را هُل داد، دست من بود.»
اشک شوق در چشمهام جمع شد، از این لحظه به بعد دیگر خاطره بمباران هولناک هفت تپه هم جزو خاطرههای جنگی من به حساب میآمد.
بابا اضافه کرد: «همان روز بمباران،حاج جعفر شیرسوار ـ فرمانده گردان ویژه شهدای لشکر 25 کربلا ـ شهید شد.»
در کنار خاطرههای جنگی دیگرم، اضافه شدن خاطرهای مثل بمباران هفت تپه،حس خوشایندی را به من میداد اما همچنان یک معمای بدون جوابی برایم باقی باقی مانده بود، با خودم گفتم بین آن همه رزمندههایی که آن ساعت داشتند از دست بمبهای خوشهای جنگندههای عراقی فرار میکردند،یکی نبود که شاهد فرار من باشد و بعد خاطرهاش را برای من یا یکی دیگر تعریف کند؟
همیشه بعد از جنگ خاطرههای مختلفم را،رزمندهها برای من و بابا تعریف میکردند اما هنوز کسی پیدا نشد،خاطره بمباران را برایم تعریف کند.
راستش شنیدن خاطره بمباران از زبان یکی غیر از بابا،مزه دیگری داشت و به مراتبِ یقینم میافزود. راستش حسرت تعریف این خاطره از زبان یکی دیگر، بدجوری به دلم افتاده بود.
- «جواد! چند روز پیش برای تدوین کتاب خاطرات شفاهی،در حال گفتوگو با نورمحمد کلبادینژاد ـ از رزمندههای نام آشنای گلوگاه و جانشین گردان امام حسین(ع) بودم،به خاطره هفت تپه که رسیدیم، نورمحمد ...»
همین طور که آقای هاشمی اسم هفت تپه روی زبانش چرخید، اشک شوق همراه با اضطرابی شیرین،در کاسه چشمهام جمع شد.
خدا خدا میکردم خاطره بمباران باشد،تا آقای هاشمی اسم بمباران را آورد،بیهوا رفتم طرفش و یک ماچ آبدار از گونههاش گرفتم،خاطره برگرفته از گفتوگوی ایشان با آقای نورمحمد کلبادینژاد را با کمی تلخیص برایتان میآورم:
««من و منصور (سردار شهید منصور کلبادینژادی ـ فرمانده گردان امام حسین(ع) لشکر 25 کربلا) توی چادر نشسته بودیم که یک دفعه دیدم کنار چادر فرماندهی گردان امام حسین(ع)،صدای شدید انفجار آمد. کمی بعد نزدیکیهای چادر گردان،چهارلول خودی شروع کرد به شلیک.
همراه با منصور با عجله بیرون آمدیم، دیدم هواپیماهای دشمن اوج میگیرند و بعد بمبهایشان را فرو میریزند، نخستین راکتی که انداختند،نزدیک چادر ما بود و آن صدایی که شنیده بودیم،صدای انفجار همین راکت بود،منصور بلافاصله سوار موتور 250 شد و رفت به طرف محوطه گردان. صحنه وحشتناکی بود، هواپیماها اوج میگرفتند و بعد حمله میکردند،در همین اوضاع و احوال بیسیم چی گردان را دیدم که با پای شکسته و عصا به دست به دنبال پناه بود،همراه با منصور،بچهها را به خارجِ محوطه گردان هدایت کردیم.
هفت تپه هم جان پناه مناسبی نداشت و باید بالای سر بچهها میایستادیم و آنها را به طرف جاهای امن هدایت میکردیم تا کمتر آسیب ببینند،یک دفعه آقای کبیرزاده(فرمانده تیپ چهار )با ماشین وارد محوطه گردان شد.
یکی دو تا از رزمندههایی که توی چارلول بودند،با دیدن راکتهایی که از بالا میریخت،ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.
هواپیماها هم مدام راکت میزدند تا چهارلول را از کار بیاندازند،کبیرزاده که دید رزمندهها،چهارلول را به حال خودش رها کردند و دارند فرار میکنند، با لهجه داغ اصفهانی کلی به آن دو تشر رفت و گفت: «پدرتان را در میآورم، کجا در میروید؟» آن دو رزمنده برگشتند سر قبضه، کبیرزاده هم برای دلگرمی آن دو، کنارشان ایستاد و دستورات لازم را به آنها میداد.
با منصور رفتیم به طرف شیاری بین گردان مسلم و امام حسین(ع)، زمین و زمان میلرزید. هر راکتی که خلبانهای عراقی میریختند،چیزی حدود 250 بمب داشت که تا بالای سر بچهها پخش میشد و بعد میخورد زمین.
بمباران که تمام شد،بچهها را یک جا جمع کردیم و به آنها دلداری دادیم،بعد موتور را گرفتم تا ببینم بمباران چه خرابکاریهایی را به وجود آورد.
عراقیها سمت چپ گردان ما را که نمازخانه گردان امام محمدباقر(ع) بود،زده بودند و دود غلیظی از آن بلند میشد.
در همان محوطه یک چاله نسبتاً بزرگی قرار داشت که محل ریختن آشغال گردانها بود.
بعضی بچهها از شدت ترس وقتی دیدند جایی برای پناه گرفتن ندارند،خودشان را پرت کردند درون این چاله پر از آشغال، آن هم با صورت.
یک لحظه دیدم همان بنده خدایی که پایش گچ بود، توی چاله دَمَر افتاده است،تعجب کردم و گفتم:
- «نوروز! تو با پای شکسته، چطور تا این جا آمدی؟»
از قرار معلوم، نوروز وقتی بمبها را میبیند، از ترس،عصایش را پرت میکند یک گوشهای و با پای شکسته فرار میکند.
کارش آن قدر عجیب بود که خودش در حالی که به پای شکستهاش نگاه میکرد،
از خودش سئوال کرد: «راستی راستی،من چطور تا این جا آمدم؟»
نیم ساعتی از زمان بمباران گذشته بود، همراه با منصور به طرف سنگر فرماندهی محور حرکت کردیم. آقای صحرایی و حاج عبدالعلی عمرانی بیرون سنگر شاهد خرابکاریهای بمباران بودند،بعد از جویا شدن از حال هم،یک دفعه صحرایی به زبان مازندرانی گفت:
- «عبدالعلی! مه وچه جواد کو اِه؟ (عبدالعلی! پسرم جواد کو؟)»
عمرانی گفت:
- «جواد کی هسته؟ (جواد چه کسی هست؟)»
صحرایی گفت:
- «جواد،مه ریکا. وچه سنگر دِله تک و تینا دره. (جواد، پسرم، توی سنگر تک و تنها است.)»
صحرایی ناراحت و نگران بود، یکی از بچهها، موتور آورد.
صحرایی سوار موتور شد و رفت به طرف سنگری که جواد آن جا بود، وارد سنگر که شدیم، دیدم پسر آقای صحرایی نشسته و دارد از ترس مثل گنجشک به خود میلرزد، صحرایی جواد را بغل کرد و مدام روی سرش دست میکشید و از او دلجویی میکرد، صحنه بسیار تاثّربرانگیزی بود.»»
خواهرم رقیه به این سئوالِ من که چرا خاطره آن نیم ساعت تک و تنهایی من توی سنگر، از ذهنم رفته و فقط شدت بمباران و آن دست ناجی بابا در ذهنم باقی مانده،پاسخ خوبی داد؛ به نظرم از لحاظ علمی هم جوابش قابل تأیید باشد: «جواد! در آن نیم ساعت، توی سنگرِ تاریک و نمور،آن قدر ترس وجودت را گرفته بود که آن خاطره به کلی از صفحه ذهنت پاک شد.»
انتهای پیام/86020/ض1002