اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

38/ شهدای کردستان در آئینه فارس

مادری که بدون اطلاع از شهادت پسرش در تشییع وی شرکت کرد

مادر شهید ابولحسن منصوری، بدون اطلاع از شهادت فرزندش در مراسم تشییع وی شرکت کرد.

مادری که بدون اطلاع از شهادت پسرش در تشییع وی شرکت کرد

به گزارش خبرگزاری فارس از سنندج، در دنیای امروز که ارزش‌ها رفته رفته در زیر غباری از فراموشی فرو می‌روند و ظواهر فریبنده دنیا در صدر جدول قرار می‌گیرد، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و زنده ‌نگه‌داشتن یاد و خاطر شهدا بهترین راهی است که می‌تواند از انحراف جامعه و اضمحلال معنویت‌ها جلوگیری کند.

در این میان رسالت همه آن‌هایی که به حفظ ارزش‌ها و پاسداری از معنویت‌ها می‌اندیشند آن است که به هر وسیله ممکن فرهنگ شهادت را که فرهنگ ارزش‌هاست، پاسداری و هدفی را که شهدا دنبال می‌کردند به سرمنزل مقصود برسانند.

با توجه به این مهم خبرگزاری فارس بنا به رسالت ذاتی خود در راستای معرفی این سرو قامتان سعی دارد گوشه‌ای از زندگی این عزیزان را با زبان قلم بیان کند.

شهید ابوالحسن منصوری‌ در هفدهم بهمن ماه سال 37 در میان خانواده‌ای متدین و مذهبی از شیرزنی به نام بتول در شهر بیجار دیده به جهان گشود، مادر او را منصور نام نهاد تا حمایت شده و پناه داده شده از جانب خداوند عالم باشد و خدا خواست و او اینگونه رادمردانه نصرت یافت.

شهید از زبان پدر

ابوالحسن در کل پسری مهربان و صبور بود، در کمک به نیازمندان و محرومین از هیچ تلاشی فروگذار نبود.

پسرم با پایان دوران کودکی راهی مدرسه شد، شاگرد زرنگی بود همواره مورد تشویق معلمان و همسالانش قرار می‌گرفت، علاقه زیادی به قرآن و کتاب‌های دینی داشت از این رو با اشتیاق خاصی در این کلاس‌های شرکت می‌کرد.

در 14 سالگی با وجود اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، تمام فرایض دینی را انجام می‌داد و برای آشنایی بیشتر با مسائل دینی در سن 17 سالگی به عضویت کتابخانه ولی‌عصر(عج) بیجار در آمد.

کتاب‌های مذهبی و دینی را از کتابخانه به امانت می‌گرفت و ضمن مطالعه آنچه را از آنها درک می‌کرد به صورت خلاصه در دفتر خاطراتش می‌نوشت.

همواره دیگران را به امر به معروف و نهی از منکر کردن تشویق می‌کرد و با نرمی و ملایمت خاصی با همگان رفتار می‌کرد.

همواره در کارهای سخت به من کمک می‌کرد، بیشتر شب‌ها که در کشتارگاه بودم، مرا همراهی می‌کرد و دلسوزانه پا به پای من کار می‌کرد.

روزه، نماز و قرآن خواندن را هیچ‌گاه قطع نمی‌کرد به گونه‌ای که تمام ماه مبارک را روزه می‌گرفت و شب‌های رمضان نیز به تلاوت قرآن می‌پرداخت.

زیارت امامزاده‌ها تنها تفریحش در روزهای تعطیل بود، مال دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت.

پیرزنی در آن زمان در همسایگی ما بود که بعد از شهادت پسرم فهمیدیم که هر روز سهم غذای خود را که از مادر می‌گرفته و به آن پیرزن می‌داده..

در اوج مهربانی و تواضع به مستمندان کمک می‌کرد روزی در هنگام بازگشت به خانه کتش را در تنش ندیدم از او که پرسیدم، جواب داد: نیازمندی را در سرما بدون کت دیدم، نخواستم...

شهید از زبان برادر

فعالیت‌های انقلابی خود را در همان دوران تحصیلات متوسطه آغاز کرد و با جدیت خاص دنبال می‌کرد.

شب‌ها با دوستانش در مسجد محله و مساجد شهر در جلسات شرکت می‌کرد، شب‌ها با استفاده از تاریکی شب دیوارنویسی می‌کرد و فتوشاپ‌هایی را که خود از تصویر مبارک امام درست کرده بود با استفاده از رنگ و اسپری بر روی دیوارهای شهر نقاشی می‌کرد.

پخش اعلامیه در بین مردم و آشنا کردن جوانان با خط امام از دیگر اقداماتی بود که برادرم تمام روزها و شب‌هایش را در آن سال‌ها به آن اختصاص می‌داد.

در یک سال قبل از پیروزی انقلاب خود را به صورت کامل وقف راه انقلاب کرده بود به گونه‌ای که حتی یک لحظه از تلاش باز نمی‌ایستاد و همواره برای پیروزی انقلاب و هدفی که در پیش گرفته بود تلاش می‌کرد.

سال 57 وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و فعالیت خود را در این عرصه آغاز کرد در سال 58 وارد هیئت هفت نفره واگذاری زمین بیجار شد و با برادران شهید یزدان‌پناه به فعالیت پرداخت و با ورود به روستاها حق مردم را از کسانی که زمین‌هایشان را در ان زمان بالا کشیده بودند باز پس می‌گرفت و بیش از هشت ماه در این پست بدون هیچ چشمداشتی فی‌سبیل‌الله کار کرد.

شهید از زبان دوست و همرزم شهید

شهید ابوالحسن جنگ را دسیسه استکبار برای نابودی اسلام و سرکوب کردن قشرهای مستضعف می‌دانست و همواره به صراحت اعلام می‌کرد باید در مقابل این توطئه‌گران و زورگویان فتنه‌گر ایستاد و تا پای جان مقاومت کرد.

خدمت به افراد مستمند را وظیفه ذاتی خود می دانست و همواره در جلسات مذهبی حضوری فعال و تاثیرگذار داشت. مطالعه کردن را دوست داشت از این رو بیشتر اوقات فراغتش را به مطالعه به ویژه در حوزه دینی و مذهبی می‌گذراند.

لبخند بر سیمای جذابش همواره آشکار بود و همواره رفتاری مهربانانه با مردم به ویژه اطرافیانش داشت.

خوب به یاد دارم زمانی که ابوالحسن به شهادت رسید اکثر مردم این شهر از شهادتش اشک ریختند و سیاه‌ پوشیدند.

علاقه زیادی به شرکت در عملیات‌های مختلف داشت به همین خاطر در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کرد.

در یکی از اعزام‌ها من همراهش بودم در اکثر درگیری‌ها حضور داشت. تیربارچی بود، ولی علاوه بر انجام این مسئولیت در زمان نیاز همراه گروه امدادگر نیز در زمینه تزریقات و پانسمان مجروحین کمک می‌کرد.

خاطره شهید از زبان خواهر

ما همراه خانواده یکی از عموها در یک خانه زندگی می‌کردیم خوب یادم هست که در سال‌های قبل از پیروزی انقلاب برادرم بچه‌ها را در حیاط خانه جمع می‌کرد و علیه شاه تظاهرات راه می‌انداخت.

زمانی هم که از خانه خارج می‌شد به همراه دوستانش در مساجد جمع و بر علیه رژیم سخن می‌گفت و گاهی آنچه را که در مساجد در مورد امام راحل و حرفه‌های ایشان می‌شنید برای ما بازگو می‌کرد.

برادرم چند روزی بود که برای مرخصی به بیجار اومده بود در طول این چند روز همش از شهید و شهادت و صبر و طاقت خانواده‌های شهدای همرزمش صحبت می‌کرد، گویی با این کار می‌خواست مادر و پدرم برای شنیدن خبر شهادتش آمده می‌کرد.

ساعت 10 شب بود برادرم خودش رو برای رفتن به جبهه آماده کرده بود من در آن زمان دانش‌آموز بودم و مشغول درس خواندن مادر داشت برادرم را بدرقه می‌کرد مقصد داداش تهران بود تا از آنجا هم به سمت محل خدمتش یعنی قم عازم شود، مادر مثل همیشه ابوالحسن رو از زیر قرآن رد می‌کرد و در حالی که اشک بر پهنه صورتش حلقه بسته بود برای سلامتیش دعا می‌کرد.

داداش از در بیرون رفت و من همچنان درس می‌خواندم مادر در را بست و مثل همیشه برای سلامتی داداش در حال خواندن قرآن بود که زنگ در دوباره به صدا در آمد.

مادرم به سمت در حرکت کرد وقتی در باز شد قامت رعنای ابوالحسن را دید با تعجب پرسید. چیزی جا گذاشته‌اید؟

برادرم با مهربانی پیشانی مادر را بوسید و گفت: ناهید را برایم صدا بزنید.

مادر مرا صدا می‌زد به سمت برادر حرکت کردم به مادر نیم نگاهی کرد و مادر بی‌هیچ کلامی از کنارمان دور شد.

در حالی که با مهربانی دستش را بر سرم می‌کشید گفت: ناهید جان درست را بخوان و راهم را ادامه بده این آخرین خواسته برادرم از من بود این بود که برای گم نشدن راهش به سپاه پیوستم.

شهید از زبان مادر

بتول درست‌کار مادر شهید می‌گوید: ابوالحسن فرزند سوم من بود علاقه زیادی به مباحث دینی داشت، شهادت را مرگ آگاهانه در راه هدف مقدس می‌دانست و مجاهدت را مخصوص خاصان درگاه خدا می‌دانست.

در آخرین سفرش به بیجار از من و پدرش حلالیت طلبیده و در حالی که برایم از ایثار و صبر مادران شهدا بعد از دیدن پیکر پاک فرزند شهیدشان آن را هدیه به خدا می‌گویند می‌گفت: از من خواست برای پیروزی اسلام و شهید شدنش دعا کنم.

چند روزی از آخرین دیدارم با او و بازگشتش به محل خدمتش که در قم بود نگذشته بود که دلهره عجیبی سرا پایم را گرفت، تنها به رفتن و دیدنش فکر می‌کردم از این رو با اصرار پسر بزرگم را راضی کردم که مرا به قم ببرد تا از نزدیک ابوالحسن را ببینم شاید دلم آرام بگیرد.

هرچه خواستن از رفتن منصرفم کنند راضی نشدم و بالاخره همراه فرزند بزرگم به سمت قم راهی شدیدم.

تا رسیدن تنها دعا می کردم که پسرم باشد تا بتوانم ببینمش آخر بی‌اطلاع رفته بودیم به قم که رسیدیم شهر بخاطر تشییع پیکر تعدادی از شهدا شلوغ بود.

مسیرمان با محل حرکت شهدا یکی نبود ولی در حالی که گریه می‌کردم پشت سر شهدا حرکت کردم و با خود برای مادر این شهدا گریه می‌کردم، آنقدر گریه کردم که از حال رفتم، هرچه پسرم می‌گفت: مادر جان بیا برویم الان سپاه قم تعطیل می‌شود تنها اشک می‌ریختم و همچنان پشت سر شهدا حرکت می‌کردم.

کار تشییع شهدا که تمام شد مسیر را برای دیدن ابوالحسن به سمت سپاه قم عوض کردیم، آنجا هم حال و هوای عجیب بود، معلوم شد شهدایی که تشییع شده از بدنه سپاه قم است.

پسرم مرا به حاضرین معرفی کرد و جویای حال ابوالحسن شد، آنها هم در حالی که مرا به بهانه استراحت کمی دورتر کرده بودند خبر شهادت ابوالحسن را به پسرم داده بودند از او خواسته بودند که این خبر را تا بازگشتمان به بیجار به من ندهد.

خلاصه با این حرف که ابوالحسن برای ماموریت به منطقه رفته و تا چند روز دیگر بازنمی‌گردد، من هم بی‌خبر از اینکه فرزند دلبندم جزو شهدایی است که صبح در مراسم تشییع آنها شرکت کرده بودم راهی بیجار شدم.

پیکر شهید 9 روز بعد از تشییع در قم در حالی برای خاکسپاری به بیجار بازگشت که کوچکترین تغییری نکرده بود، گویی با همان لبخند همیشگیش آرام به خواب رفته است.

در مراسم تشییع و خاکسپاری ابوالحسن بود که فهمیدم فرزندم به همراه 39 نفر از همرزمانش بر روی پل سقز توسط ضد انقلاب به شهادت رسیده است.

وصیت نامه شهید

به نام او که همه چیزم اوست، به نام او که زندگیم در جهت اوست به نام او که زنده به اویم، به نام او که از اویم، به نام او که به اویم، زنده به اویم، زندگیم به خاطر اوست، شدنم در جهت اوست، بودم از اوست، رفتنم به اوست، یادم اوست، جانم اوست، معشوقم اوست، معبودم اوست، مقصودم اوست، مرادم اوست، امیدم اوست، احساس می‌کنم با قلبم، با ذره‌ذره وجودم، با تمام سلول‌هایم احساس می‌کنم، اما بیانش نتوانم کرد. ای همه چیزم به یادت  هستم به یادم باش که بی تو هیچ و پوچ خواهم گمان نبرید« وَلاَتَحسَبَّن الَّذینَ قُتِلوُا فِی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً، بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقوُن».

بود آنانکه در راه حق شهید شده‌اند مرده‌اند، خیر آنها زندگانی هستند در نزد پروردگار و متنعم به انعامات او.

در اسلام آنچه منجر به شهادت یعنی مرگ آگاهانه در راه هدف مقدس می‌گردد، به صورت یک اصل درآمده است و نام آن جهاد است هر فردی لیاقت ندارد که باب‌الجهاد به رویش گشوده شود، هر فردی شایستگی مجاهد بودن را ندارد، خداوند این در را به روی دوستان خاص خویش گشوده است، مجاهدین بالاترند از اینکه بگوییم، مساوی با اولیاءالله هستند. مجاهدین با فاصله اولیاءالله است.

خوب در اینجا باید سخن با پدر و مادر خوبم بگویم و از محضر پاکشان پوزش بطلبم، چون هرگز نتوانستم فرزند خوبی برایشان باشم، پدرم، مادرم هرگز برایم اشک مریزید چون آگاهانه در این راه گام برداشته‌ام و هم اکنون که این چند سطر را می‌نویسم.

ساعت 9 شب یکشنبه سال 61 عازم جبهه حق علیه باطل هستم. آری مادر مهربانم فرزندت راه خویش را خیلی خوب پیدا کرد و در این راه قدم گذاشت، مادرم، پدرم صبر داشته باشید که بعد از آن نوبت پیروزی است و بار دیگر تکرار می‌کنم که برای من گریه نکنید و تنها وصیت من اینست که به اسلام راستین معتقد باشید و دست از یاری رهبرعزیزمان خمینی بت‌شکن برندارید ان شاءالله خداوند با شماست.

سخن شهید با برادر

سخنی دارم با برادرم، سلام علیکم امیدوارم مرا ببخشید که هرگز نتوانستم وظیفه برادری خود را خوب انجام دهم ولی در اینجا از شما پوزش می‌طلبم، پدر و مادرم را دلداری بده و فرزندی خوب و برادری مهربان برای برادران و خواهران‌مان باشید که خداوند را خوش‌آید، باشد که به سوی سعادت رهنمون شوی و از خواهران و برادران خود می‌خواهم که مرا ببخشند و هم چنین از تمام اقوام و دوستان خداحافظی می‌‌کنم، خداحافظ همگی‌ شما به امید پیروزی حق علیه باطل و پیروزی خون بر شمشیر و من‌الله توفیق.

شعری از دفتر خاطرات شهید

مادر از جبهه برات پیم دارم         پیام از سربازی امام دارم

اینجا خون است، آتش و خمپاره     آتش از گلوله‌ها می‌باره

اینجا استقامت و شهادت              میدان جانبازی و شهادت

اینجا تکبیر و حماسه و دعاست      اینجا عاشورا اینجا کربلاست

اینجا عاشقان بی‌دست و سرند        اینجا هزاران لاله سرخ پرپرند

یکی میگه دعا کنید شهید بشم         در پیش فاطمه روسپید بشم

یکی در وقت شهادت میده شعار     خدایا خمینی‌ام نگهدار

اینجا هرکی مهدی رو می‌خواهد     میگه مهدی جان بیا مهدی میاد

گزارش از شیرین مرادی

انتهای پیام/79002/س40/ض1002

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول