به گزارش گروه دفاع مقدس، خبرگزاری فارس از ساری، تاریخ هشت ساله حماسه و مقاومتِ پیروان حضرت روح الله(ره)، همواره شاهد قاسمهای کربلاهایی بوده است که درس بزرگی به بشریت دادهاند.
در تفحص این گنج عظیم، رزمنده نونهالی را میبینیم که در اوج شور و شوق بازیهای کودکانهاش، بازی جنگ را به تمام بازیها ارجحیت داده و در زیباترین لحظات زندگی در کره خاکی، همبازی شهدایی بوده است که تا به امروز محفوظ بودنش را از برکت همان، همنفسی میداند.
«جواد صحرایی» از اهالی رستمکلای بهشهر مازندران (اعزامی از لشکر همیشه پیروز 25 کربلا)، همان نونهال نماز شبخوانی که خود را همراه با موج بلند روح الهیان قرار داده و پای بر عرصه مجاهدت در مسیر ربالارباب نهاد.
جواد، نونهال 9 سالهای که با قرائتهای معروف وصیتنامهاش، همواره در آن ایام عاشقی، روحیه زیادی به رزمندگان میداد.
اگر او را نشناختید، باید طور دیگری معرفیاش کنیم: جواد صحرایی، فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه 25 کربلا «رمضانعلی صحرایی» است.
متنی که در ادامه میآید، سلسله ناگفتههایی از زبان این رزمنده 9 ساله از نخستین حضورش در جبهه است.
بابا به من قول داده بود اگر معدلم 20 شود، مرا به خط مقدم ببرد، قبل از این هم رفته بودم ولی پیش نیامده بود تفنگ دست بگیرم.
حالا چه کسی میخواست به من تفنگ بدهد؟ اصلاً چه کسی جرأت این کار را داشت، تفنگی که قدّش از قد من بلندتر باشد به دردم نمیخورد.
همیشه عشقِ قطبنما و دوربین داشتم، دلیلش هم این بود که بابا وقتی از منطقه میآمد، یک قطب نمای جنگی دور فانسقهاش بسته بود و یک دوربین هم همراهش بود.
مدیر داخلی پایگاه (پایگاه شهید بهشتی، از مقرهای لشکر ویژه 25 کربلا)، آقای شکّی بود.
علت این که عنوان «مدیر داخلی» یادم مانده، برای این است که روی اتاق آن نوشته بود «مدیریت داخلی» بیشترِ سر و کله زدن خانوادههای توی شهرک در نبود بزرگترهایشان همین مدیریت داخلی بود، تأسیسات خراب میشد، سرویس بچهها نمیآمد یا دیر می آمد، همه و همه با مدیریت داخلی در ارتباط بود.
اتاق مدیریت داخلی، توی راهرویی بود، بچههای ادوات هم جایشان داخل همان راه رو بود.
بیشتر بچههای ادوات لشکر 25، بهشهری بودند، تصورم این بود، قطبنما، تفنگ و اینها به واحد ادوات مربوط است، بکوب خودم را رساندم به ادوات و رفتم تو:
ـ سلام!
بچههای ادوات تا چشمشان به من افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن من آماده کردند. یکی از آنها گفت:
- «بفرما آقا جواد! دم در بد است.»
بیشتر بچهها مرا به اسم کوچک صدا میزدند.
ـ نه، عجله دارم...
ـ ... امرتان؟
بدون مقدمه گفتم:
- «یک اسلحه، قطبنما و دوربین میخواهم.»
نگاهی به هم انداختند و طرح تازهای را ریختند، یکی از بچهها، کاغذی از کشو درآورد و شروع به نوشتن کرد، خیلی جدی، من هم از خوشحالی در پوستام نمیگنجیدم، پیش خودم گفتم:
- «بابا که بیاید حتماً از این عرضه و نفوذم تعجب میکند.»
نامه را دستم دادند و پاکتش را هم مهر و موم کردند و گفتند:
- «جواد! این را ببر به دفتر ستاد لشکر، چون باید کارهای اداریاش انجام بشود.»
پاکت را که گرفتم و دویدم، فکرش را نمیکردم حاج حسین، (سردار شهید حسینعلی مهرزادی، رئیس ستاد لشکر) آن روز در پایگاه باشد، در را با عجله باز کردم، ناگهان دیدم حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغر، ایستاده، تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد، حاج حسین تا مرا دید، اخم کرد و با لحن تندی گفت:
- «جواد! اینجا چه کار می کنی؟»
از ترس، زبانم حرکت نمیکرد، ماتم برده بود، آدمی بودم که در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را میدیدم، میترسیدم، چه برسد اینجا داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین.
چه جوابی باید میدادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم توجیه قانع کنندهای پیدا کنم با لکنت و منّ و مِن گفتم:
- «هیچی، این جا کار داشتم.»
گفت: «کار؟ چه کاری؟ تو جز درس خواندن چه کاری داری؟ مگر بابات نگفت، نیا اینجا؟ مگر قول نداده بودی؟ پس این جا چی کار میکنی؟»
با حالت غم زده خاصی گفتم:
- «آقای مهرزادی! تو را خدا، به بابا نگو! این آخرین بار است، قول میدهم.»
تازه چشمش افتاد به پاکتِ توی دستم، خواستم قایمش کنم که دیگر دیر شده بود.
ـ چی هست تو دستت؟
کاغذ را از دستم گرفت، باز کرد، بعد از چند لحظه،حاج حسین که تمام انرژیاش را جمع کرده بود تا مرا بترساند، یکهو خندید و نتوانست خندهاش را پنهان کند، بعداً متوجه شدم که بچههای ادوات نوشته بودند:
- «دفتر ستاد! برادر رزمنده جواد صحرایی فرزند رمضانعلی، خدمت میرسند، لطف کنید اقلام زیر را در اختیارشان قرار دهید:
1- قطب نمای پلاستیکی 1 عدد
2- کلاشینکف لاستیکی 1 عدد
3-کلاه آهنی لاکی 1 عدد
4- دوربینِ ...»
--------------------------
گزارش: سجادپیروز پیمان
--------------------------
انتهای پیام/86020/ح40/ض1002