اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

17/ شهدای کردستان در آیینه فارس

دنیا لایق «حشمت‌الله» نبود / عشق خدا در وجودش موج می‌زد

دنیا لایق «حشمت‌الله» نبود از همان اول هم عاشق خدا بود و تنها به چیزهایی علاقه نشان می‌داد که پیوندش را با خدا نزدیک‌تر می‌کرد و در حقیقت لایق شهادت بود.

دنیا لایق «حشمت‌الله» نبود / عشق خدا در وجودش موج می‌زد

به گزارش خبرگزاری فارس از سنندج، نوشتن و گفتن از شهدا همیشه یک دل صاف و پاک می‌خواهد مثل آینه، تا حرف‌هایی که از این دل بر میاد بر دل خواننده‌های این نوشته بنشیند...

می‌خواهم از تو بنویسم اما نیرویی دستم را از حرکت باز می‌دارد و به من می‌گوید ننویس که انگشتانت شهامت نوشتن نام او را ندارند. شهید چه بنامم تو را در حالی که زبان قاصر از گفتن نامت و کلمات عاجز از نوشتن وصفت هستند. تو کیستی که نگاهت، رمز عشق، کلامت، بوی عشق و چهره‌ات، مالامال از عشق شده است.

در دنیایی که ارزش‌ها رفته رفته در زیر غباری از فراموشی فرو می‌روند و ظواهر فریبنده دنیا رو به زوال جهانی در صدر جدول قرار می‌گیرند، ترویج فرهنگ شهادت و زنده‌ نگه‌داشتن یاد و خاطره شهدا بهترین راهی است که می‌تواند از انحراف جامعه اضمحلال معنویت‌ها جلوگیری کند. با توجه به این مهم خبرگزاری فارس بنا به رسالت ذاتی خود در راستای معرفی این سرو قامتان سعی دارد گوشه‌ای از زندگی این عزیزان را با زبان قلم بیان کند.

شهید حشمت‌الله حیدری در سال 1333 در شهر سریش‌آباد قروه دیده به جهان گشود، خانواده‌ای متدین داشت از این رو در خانه‌ای که سادگی و دیانت را توامان در خود گرفته بود، رشد نمود و در همین مکتب خانگی، با اصول اولیه اعتقادی و اخلاق دینی آشنا شد. تنگناهای زندگی و محرومیت از امکانات مادی، به او اجازه نداد که درسش را پس از اتمام تحصیلات ابتدایی، ادامه دهد. در آغاز نوجوانی به دلیل همین محرومیت‌ها، دست از تحصیل کشید و برای امرار معاش خانواده، تن به کار کشاورزی داد و همدوش پدر، روی زمین عرق ریخت.

زندگی در روستا و تقلاهای طاقت فرسای آن، حشمت‌الله را آبدیده کرد و از او در عنفوان عمر، جوانی پخته و کارآزموده ساخت. در سن 18 سالگی به خدمت سربازی رفت و بعد از آن، به خاطر عشق و علاقه‌ای که به تحصیل داشت، دوباره وارد مدرسه شد و پایه‌اش را تا سال چهارم دبیرستان بالا برد.

در سال 1351 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و بعد از هشت سال خدمت صادقانه، با شروع جنگ تحمیلی، به لشکر مخلص خدا - بسیج- پیوست و عازم میعادگاه عاشورائیان - جبهه‌های حق علیه باطل- شد.

حشمت‌الله وقتی پابه خاک معطر جبهه گذاشت، در کوله‌پشتی‌اش همه چیز داشت. گوهر دیانت را از خانه برده بود، پختگی و استقامت را از زمین‌های روستا و اهالی سخت کوشش آموخته بود، روح سلحشوری و ظلم ستیزی را، از مقتدای بسیجیان و امام عارفان به یادگار داشت و سرانجام عطش شهادت، سوغات کربلای وطن بود که دلش را لحظه به لحظه، به منزل مقصود نزدیک می‌کرد. او با این ره‌توشه بود که سفر عشقش را آغاز کرده بود و سرانجام هم در 28 آبان 1359 مصادف با عاشورای حسینی، در منطقه عملیاتی کنجانچم از مناطق جنگی ایلام، به خیل شهیدان گرانقدر دفاع مقدس ملحق شد.

شهید از زبان مادر

روزی که قرار بود امام به وطن برگردد همه در منزل پای تلویزیون نشسته بودیم و لحظه‌شماری می‌کردیم تا لحظه ورود امام و سخنرانی ایشان را تماشا کنیم. جمعیت زیادی از اهالی محل در منزل ما جمع شده و به تلویزیون زل زده بودند. شادی را از چشمان حشمت‌الله به خوبی می‌توانستی ببینی چشمانش می‌خندید، طوری شادمانی می‌کرد که انسان احساس می‌کرد قرار است یوسف گمگشته‌اش به خانه بازگردد.

با خوشحالی از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد و لحظه‌ای که امام را روی پلکان‌های هواپیما در فرودگاه دید بدون کوچکترین مکثی از خانه بیرون دوید و گوسفندی را برای سلامتی امام قربانی و گوشتش را در بین فقرا تقسیم کرد.

امروز بیش از 30 سال از آن روز می‌گذرد ولی هنوز صدای خنده‌های شادی حشمت‌الله در گوشم پیچیده است.

یک شب حشمت‌الله برای رفتن به خانه دوستش از من اجازه گرفت و گفت شاید برای خوابیدن هم برنگردم منتظرم نباشید. تا آمدم بپرسم کدام دوست و چرا می‌روی از جلوی چشمانم غیب شد، آن شب تا دیر وقت خواب به چشمانم نیامد صبح که از خواب بیدار شدم او را در رخت و خوابش دیدم که آرام به خواب رفته است دلم آرام شد، اما ذهنم هنوز درگیر سوالاتی که از دیشب بارها از خود پرسیده بودم باقی مانده بود.

حوالی ظهر زن میانسالی به خانه ما آمد و بعد از احوالپرسی گفت: می‌خواهم از شما تشکر کنم کمی متعجب شدم چرا که کاری برای او انجام نداده بودم که بخواهد بابت آن از من تشکر کند. گفتم: تشکر بابت چه چیزی؟ زن که از ظاهرش معلوم بود که آدم گرفتاری است گفت: خداوند به پسرتان جزای خیر بدهد چرا که به کمک او توانستم باز هم مشکلمان را حل کنم. گفتم: منظورتان را نفهمیدم کدام پسر؟ گفت: حشمت‌الله دیشب باز هم به دادمان رسید و با کمکش گره از گرفتاری مالی ما باز شد. دیگر چیزی در مورد جزئیات نپرسیدم و همین صحبت‌ها کافی بود تا دلیل رفتن شتابان پسرم را بفهمم.

همیشه می‌گفت؛ در بخشش باید به گونه‌ای عمل کنید که دست راست بدهد و دست چپ خبردار نشود.

روز عروسی حشمت بود و مهمان‌ها همه در خانه گرد هم آمده بودند، طبق رسومات جشنی برپا کرده بودیم بعد از ظهر بود که پسرم به خانه بازگشت قیافه‌اش ناراحت بود دلیل را از او جویا شدم و گفتم: کم و کسری داری به خاطر عروسی ناراحتی؟ امروز روز عروسی توست و همه این مهمان‌ها به خاطر تو آمده‌اند و تو باید از همه خوشحال‌تر باشی.

نگاه معصومش را به من دوخت در حالی که غم در چشمانش موج می‌زد گفت: مادر جان! دو نفر از بهترین علمای ما را به شهادت رسانده‌اند و چون به خوبی با روحیاتش آشنا بود دیگر چیزی نگفتم و او را تنها گذاشتم.

به محض ورود عروس به داخل حیاط بنا به رسم و رسوم قدیمی خواستم روی سر پسر و عروسم نقل بریزم ولی حشمت‌الله مانع شد و در حالی که غم در چهره مهربانش کاملا هویدا بود گفت: مادر اگر خوشحالی مرا می‌خواهی بر سر من نقل نریز!

چون روحیات پسرم را کاملا می‌شناختم که در زمان شهادت کسی دنیا و خوشیهایش را بر خود حرام می‌کند این بار هم به خاطر او از جلوی شادیم را گرفتم.

شهید از زبان دوستش

روزی که مردم پیکر مطهر شهید رضایی را تشییع می‌کردند، حشمت‌الله را دیدم که دست‌هایش ر به سمت آسما بلند کرده و می‌گوید: خدایا آیا می‌شود من هم به این مقام برسم؟

گفتم: تو زن و بچه داری و مشغول ساختن خانه و سرپناه برای آنها هستی، این چه آرزویی است که به زبان می‌آوری آلان کی وقت شهید شدن توست. گفت: این خانه که می‌بینی خانه دنیایی است، فانی و گذرا.

دوست عزیزم من خانه‌ای را دوست دارم که وعده‌اش را به اهل بهشت داده‌اند از این رو دعا می‌کنم خداوند شهادت را نصیبم کند تا به آرزوی دلم برسم.

چهار هفته از تشییع شهید رضایی می‌گذشت که خداوند دعا و آرزوی حشمت‌الله را قبول و به خیل شهدا پیوست.

دنیا لایق حشمت نبود از همان اول هم عاشق خدا بود و تنها به چیزهایی علاقه نشان می‌داد که پیوندش را با خدا نزدیک‌تر می‌کرد و در حقیقت لایق شهادت بود.

زمانی که خبر اعزام بسیجی‌ها به جبهه را به او می‌دادیم خوشحال می‌شد و زمانی که برادران کوچکش عازم جبهه‌ها بودند به آنها می‌گفت:‌شما بروید و از کشور عزیزمان دفاع کنید من هم به زودی به شما خواهم پیوست.

سرانجام در 28 آبان 1359 مصادف با عاشورای حسینی، در منطقه عملیاتی کنجانچم از مناطق جنگی ایلام، به خیل شهیدان گرانقدر دفاع مقدس ملحق شد.

============

گزارش از: شیرین مرادی

============

انتهای پیام/79002/ی40/ژ1001

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول