به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، آتش که میآید، خرمن را بر باد میدهد و داغی میماند بر چهره و دلهای لرزانی که لحظهای قبل، در فکر سالها و سالهای پی در پی آینده بودند.
مادر که نمیدانست «آرزو»یش را دیگر با آن چال گوشه لپش و طره سرکش موهای کودکانهاش نمیبیند؛ اگر میدانست صبح یک بار دیگر او را در آغوش میکشید یا برایش اسپند دود میکرد یا اصلا نمیگذاشت یکدانه دخترش آن روز به مدرسه برود.
اما او هم مانند دهها مادر دیگر نمیدانست.
«آرزو» و «سیما» و «اسرین» و «سیلان» و «مروارید» رفتند تا درس بخوانند، تا معلم شوند، تا دکتر شوند، تا زخمهای کف دست مادر را خوب کنند، تا شین آبادشان را آباد کنند.
«آمینه»، «کانی» و «نادیه» هم دویدند و در کلاس کنار «مهناز» و «کوثر» و «اسما» نشستند، چشم به راه آقا معلم که بیاید و کلمه کلمه، روشنایی را یادشان بدهد، خوبی را، حساب را، مشق را کلاس کوچک نبود، سرد نبود، بخاری داشتند و همین بخاری که بیسر و صدا داشت قطرههای طلای سیاه ِ تصفیه شده را میبلعید، گرمشان کرده بود.
«ساریا» و «ستاره» هم بودند، شاید آرام نشسته بودند و داشتند مینوشتند که بخاری شعله کشید.
بخاری دیگر نفت را قطره قطره نمیخواست، همه را یکجا سر کشید و سرفه زد توی هوای کلاس.
فریده جیغ کشید، یادگار کتابش را پرت کرد و از پشت نیمکتش بلند شد، آقا معلم فریاد زد، آقا معلم کمک خواست. بابای مدرسه دوید توی کلاس، بخاری سرفه میزد.
«فائزه» گرمش شد، صورت «لیلا» عرق کرد، چشمان «سمیرا» اشک باران شد، اما بخاری هنوز هوهو میکرد، صدایش بلندتر از صدای تمام بچهها بود. آتش در خرمن افتاده بود و گلهای کوچک، در هیمنهاش اسیر بودند.
بقیهاش را ندیدیم؛ دود آمد و جیغ بود و دستها و صورتهایی گداخته، صدا بود و سرفه و اشک.
مادر توی سرش میزد، آرزوهای «آرزو»یش در یک لحظه به هوا رفت ...
مادرها میدویدند، همه روستا میدویدند؛ آتش، نیستانی را سوزانده بود.
و ما بار دیگر داغدار شدیم ... داغدار فرشتههای کوچکی که این بار نه با خشونت چرخ و جادههای بیرحم، نه با آوار و لرزش زمین، که با گرمای لجام گسیخته بخاری کوچکی در روستایی دور از شهری آرام و بیحاشیه، پرپر شدند و فرداهایشان بر باد رفت.
همکلاسیهای «سیران» اما، دیگر صدای نالههایش را نمیشنوند، نه به خاطر اینکه او دیگر رمقی برای ناله کردن هم ندارد، نه به خاطر به خواب رفتنش با دهها مسکن و آرام بخش.
سیران دیگر ناله نمیکند؛ فرشته کوچک به آرامی دستش را از میان دستهای لرزان مادر بیرون آورد و پر کشید...
..............................
فرینوش اکبرزاده
............................
انتهای پیام/60001/ش/پ3003