به گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، نادر اسدالله نتاج، از رزمندگان دلاور لشکر ویژه 25 کربلا که تا لحظهی شهادت سردار شهید کاظم علیزاده «فرمانده گردان موسی بن جعفر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا»، همراهش بود.
ماجرای شهادت این فرمانده را چنین تعریف میکند،کاظم با سردار شهید حمیدرضا نوبخت توی سپاه همکار بود، در واحد مبارزه با قاچاق، فساد و موادمخدر فعالیت میکرد و کم کم وارد عرصه جنگ شد.
در عملیاتهای تک «ذوالفقار»، «بیت المقدس»، «رمضان»، «والفجر شش»، «بدر»، «قدس»، «والفجر هشت»، «کربلای یک»، «کربلای چهار» و «کربلای پنج» شرکت داشت.
مسئول دسته بود و بعد جانشین گروهان شد. مدتی فرمانده گروهان بود. 25 مهرماه 1364 جانشین گردان امام حسین(ع) شد و 27 مهرماه 1365 هم به سمت فرماندهی گردان موسی بن جعفر(ع) از لشکر ویژه 25 کربلا منصوب شد.
در عملیات کربلای پنج در گردان کاظم علیزاده همراه شدم.
مرحلهی اول عملیات، ما جلو رفتیم، ولی چون نیروهای چپ و راست نتوانستند به ما ملحق شوند، مجبور به عقبنشینی شدیم.
همه نیروها را عقب فرستادیم، من و کاظم آخرین نفرهایی بودیم که برگشتیم، بیسیم کولم بود، باید از مسیری عبور میکردیم که خاکریزی نداشت و در تیررس دشمن بود.
20 متر راه را باید میدویدیم.
گفتم:
- کاظم! بدو برویم.
گفت:
- نه! من دیگر نمی توانم.
ناراحت بود، میگفت:
- این اتفاق نباید میافتاد، شاید ضعف مدیریت من باشد.
گفتم:
- نه بابا! ضعف یعنی چی؟ دشمن فشار آورد، ما به وظیفه خودمان عمل کردیم.
خیلی اصرار کردم، کاظم کسی نبود که ابراز خستگی کند، هیچ وقت نمیگفت خستهام. همیشه چابک و سرحال بود، تعجب کردم، انگار دیگر نمیخواست برگردد.
گفتم:
- این مسیر را برویم، می رسیم به نوبخت و نیروها.
گفت:
- نمیتوانم.
گفتم:
- خستهای؟ اسلحهات را بده به من.
اسلحهاش را گرفتم و او را هُل دادم، گفت:
- من نمیتوانم.
بند حمایلش را درآوردم که سبکتر بشود، به زور او را بردم، دستش را گرفتم و کشیدم.
دوان دوان خودمان را رساندیم پشت خاکریز، نماز عصر را نخوانده بودیم، وقتی به نیروها رسیدیم، گفتیم اول نمازمان را بخوانیم.
یک کم غذا مانده بود، بچهها گفتند: غذا خوردید؟
گفتیم: نه.
24 ساعت میشد که چیزی نخورده بودیم، ناهار را دو نفری توی یک ظرف خوردیم.
قرار شد من، کاظم، شهید سید منصور نبوی، سردار رحیمیان، سردار شالیکار و شهید سیدعلیاصغر بزرگزاده، پنج نفری برویم، گردان بعدی را مهیا کنیم و شب بیاوریم برای عملیات.
رحیمیان، شالیکار و نبوی جلو بودند. کاظم و من با هم بودیم. بزرگزاده هم پشت سر ما بود. دشمن شروع کرد به ریختن آتش تهیه، عراقیها قبل از پاتکشان روی مواضعی که میخواستند عملیات کنند، انواع توپ و خمپاره و موشک را میریختند و به آن میگفتند آتش تهیه.
مینی کاتیوشا و کاتیوشا پشت هم، منطقه را میکوبیدند، سه نفری که جلوی ما بودند، بدو بدو رفتند پشت خاکریز، ما نتوانستیم برویم، همان جا زمینگیر شدیم و خیز رفتیم، یک لحظه آتش که قطع شد، شالیکار ما را صدا زد و گفت: بیایید دیگر!
گرد و خاک بود و انفجار و دود، بلند شدیم، گلوله بعدی آمد، موج انفجارها ما را میبرد بالا، میآورد پایین. دوباره لحظهای آتش قطع شد.
نبوی صدا زد:
- نادر! بلند شوید، بیایید.
گفتم:
- کاظم! بلند شو برویم.
دیدم کاظم توجه نمیکند.
همین طور داشتم روبرو را نگاه میکردم و با دست به شانه کاظم میزدم، دیدم جواب نمیدهد.
سر برگرداندم، نگاهش کردم، دیدم کاظم شهید شده است، ترکش خمپاره پشت گردنش خورد و شاه رگش را قطع کرد.
خون او ریخته بود روی سر و صورتم؛ اما اصلاً توجه نداشتم، باور نداشتم رفتنش را، داد زدم و به شالیکار گفتم:
- کاظم شهید شد.
فریاد زد:
- نه.
در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم:
- آره، شهید شد.
کاظم رفت و ما را تنها گذاشت، نبوی و بزرگ زاده را بعداً با خودش برد اما من، رحیمیان و شالیکار هنوز از قافله دوستانمان جاماندیم.
انتهای پیام/86020/ش30/ض1002