به گزارش گروه دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، جواد صحرایی، رزمنده 9 ساله مازندرانی به برکت حضور پدر (سردار رمضانعلی صحرایی، از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا) مشمول به افتخاری بزرگ شده و نشان رزمندگی را بر سینه دارد.
خاطراتی از این نونهال سالهای حماسه و مقاومت را تقدیم مخاطبان محترم میکنیم.
* پاسگاه تُرابه و روزهای قشنگ هور
نخستین حضور من در «پاسگاه تُرابه» عراق رقم خورده است.
پاسگاه با شهادت شهید اسودی در عملیات بدر به اسم شهید صمد اَسودی مزین شده بود، جنوب را با «هور» می شناسم، هور برای من همیشه قداست دارد.
هور قسمت اعظمی از خاطراتم را برایم زنده میکند.
من چهار، پنج بار به هور رفتم، پرندههای رنگ و وارنگ آنجا که خیلی به آدم نزدیک میشدند، همیشه تداعی خاطرات خوبی برایم میکند،گاهی با پدرم سوار قایق موتوری میشدیم، گاهی به جاهایی از هورالعظیم میرفتیم که تمام آن با نیزار پوشیده بود، بابا این نیزارها را میشکافت و پیش میرفت.
در یکی از این حضورها، یک اسلحه کلاشینکف داخل قایق بود، از بابا پرسیدم:
- بابا! عراق کدام طرف است؟
و بابا جهت را به من نشان داد.
ما در جایی بودیم که خیلی با عراقیها فاصله نداشتیم، از بابا پرسیدم:
- میتوانم اسلحه را دستم بگیرم؟
ـ بگیر! فقط مراقب خودت باش!
ـ میتوانم مسلح کنم؟
اسلحه را به دستم گرفتم و آن را مسلح کردم، شبیه عکسهای بابا شده بودم،آن جلوتر به جمعی از بچهها رسیدیم که چادرهاشان روی پلهای شناورِ به هم چسبیده قرار داشت.
یک عده داشتند شربت میخوردند، یکی از بچهها که سوار بَلَم بود، مرا میشناخت، داد زد: «آقا جواد!»
رویم را برگرداندم، اسلحه مسلح شده هم همراهم چرخید، سرش را دزدید و گفت: «داری چی کار میکنی؟ سر اسلحه را بگیر بالا!»
و بعد ناغافلی از من عکس گرفت، آن روزها بعد از عملیات قدس یک و دو بود.
* شبهای دلهرهآور هورالعظیم
... اما به اندازه لذت من از روزهای هور، شبهای آنجا برایم دلهرهآور بود، وجود نیزارها و صدای حشرات هم محزون بود، هم مضطرب کننده، آن شبها برای رفع حاجت، نباید از چراغ دستی استفاده میکردیم، یعنی چراغ را به طرف نیزار نمیشد گرفت، فقط باید جلوی پایت، نور میانداختی، شب برای این که دستشویی نروم و هولناکی مسیر را تجربه نکنم، تا صبح خودم را نگه میداشتم.
منتظر اذان میماندم که همراه بچه ها بروم، کنار بابا می خوابیدم، موقع خوابیدن هیچ وقت مرا از خودش دور نمیکرد، صبح با بلندگوی دستی، صدای اذان یک موذن بسیجی، لابه لای نیزارها میپیچید، من هم نخستین نفری بودم که میرفتم دستشویی.
* مصیبت خوانیهایم به بهانه هور
وقتی به اهواز بر میگشتم، تأثیر همراهی با رزمندههایی را که در هور بودند، لمس میکردم و این تأثیر تا سالها حتی الان هم با من هست ولم نمیکند، تا سالها هر وقت حمام میرفتم، با کمک از فضای اکویی داخل حمام، ذکر مصیبت داشتم.
در مصیبتخوانیهایم همیشه هم اسم رزمندگان و فرماندهان شهیدی را میبردم که در هور و جاهای دیگر جبهه با آنها آشنا شده بودم، شهیدان: «خنکدار، بلباسی، مظفری، عباس محمدی و ...» که همهشان سالهای بعد شهید شدند.
* بلم سواری با جلیقه قرمز
حوصلهام که سر میرفت با عباس محمدی بلم سواری میکردیم، در هور همیشه جلیقه قرمز تنم بود تا اگر یک وقت، بلم یا قایق بر اثر خمپاره یا آتش عراقیها، چپ کرد یا پشت رو شد، شنا بلد نبودن، کار دستم ندهد و غرق نشوم، ماهیهای شاخدار هم آن جا بودند که میگفتند، خوردنشان حرام است.
حسن بودنشان این بود که لجنهای توی آب را میخوردند، برای همین آب بعضی قسمتهای هور به یمن حضور ماهیهای شاخدارِ حرام گوشت، شفاف بود.
قلابی هم داشتم که با سنجاق درستاش کرده بودم. به راحتی ماهیهای شاخداری را که به طعمهات نزدیک میشدند، میدیدی، حتی میتوانستی حرکت قلاب را هماهنگ با حرکت آرام ماهی تنظیم کنی تا طعمه را بگیرند، اما ماهیهای شاخدارِ آن جا زرنگتر از آن بودند که من بخواهم حریف شان شوم، آن هم با قلاب سنجاقی دست ساز من، راستش هیچ وقت نتوانستم در هور ماهی بگیرم.
* وقتی پدر مرا به دل خطر فرستاد
در دومی یا سومین اعزامم به هور، بابا از من جدا شد و مرا سپرد به «بهنام سرخ پر (شریعتیفر)».
مأموریت آن روز آقای شریعتیفر این بود که بزرگترین پل شناور لشکر را از نقطهای به نقطهای دیگر انتقال بدهد، بابا آن روز مرا به دل خطر فرستاد.
خودش میدانست مأموریت حساسی است و عراق هم به همین راحتیها از این اتفاق نمیگذرد، با آن حجم سنگین پل، حدود دو ساعت طول کشید تا جابهجایش کنند.
لاکپشتی حرکت میکردیم، در مسیر، صدای آهنگران پخش میشد و کمی از خستگی راه کم میشد.
حرکت آهسته ما امکان خطر را زیادتر میکرد، هواپیماها راحتتر میتوانستند ما را پیدا کنند، هور یکپارچه لبریز از صدای محزون آهنگران بود، خیلی خسته شده بودم، از تشنگی دادم در آمده بود.
داخل قایق هم آب نبود، اینجا نخستین دفعهای بود که من قسمتی از سختی جنگ را حس کردم، کسی هم ملاحظه نکرده بود حالا که یک بچه همراه شان هست، لااقل مقداری آب یا شربتی همراهشان بیاورند.
خجالت میکشیدم به کسی بگویم تشنهام، نمیخواستم از حس مردانهام چیزی کم بشود، یواشکی دستم را با آب هور خیس کردم، لبهایم دیگر از خشکی ترکیده بود، پوست پوست شدنش مشخص بود.
آفتاب هم سنگینتر از همیشه پهن شده بود روی سرِ ما.
از آمدن پشیمان شده بودم، آن روز خیلی به من سخت گذشت، مسافت هم انگار تمام شدنی نبود، به محض اینکه رسیدیم به تدارکاتی انتهای مقصدمان، حاج آقا بابایی (مسئول تدارکات لشکر 25) را دیدم، شربت خنکی آورد، شاید پنج لیوان شربت، بیشتر از ظرفیتم خوردم، لذیذترین شربتی که در عمرم خوردم، لبم را حسابی خنک کرده بود، قبل از این من هیچ تصوری نداشتم که پل را میخواهند به کجا ببرند، فقط داخل قایق نشسته بودم، تنها کسی را که از آن روز به یاد دارم، بهنام شریعتیفر است.
* آبراه نهروان در هور
یکی از آبراههای هور اسمش «نهروان» است، راستش نه آن موقع، بعد از جنگ از چند نفر شنیدم، جنگ نهروان حضرت علی(ع) با خوارج در حوالی این آبراه اتفاق افتاده است.
بعضیها هم میگویند، این نامگذاری ربطی به جنگ نهروان ندارد، اما جدا از واقعی یا غیرواقعی بودن این ادعا، هر بار که به عکسهای هور، به ویژه عکسهای حضورم در آبراه نهروان نگاه میکنم، پرت میشوم در دل تاریخ و خودم را با اسلحه کلاشی که قدش از من بزرگتر است، در کنار سربازان شمشیر به دست علی(ع) میبینم که دارد با نهروانیان میجنگد.
* بلبا بلبا صحرا
هیاهوی پرترافیک رزمندههای توی چادر که با بیسیمهای شان، رمزی با هم صحبت میکردند، حس کنجکاوی من را بر میانگیخت، دوست داشتم من هم در این ارتباطات سهیم باشم.
بیسیم یچیها، داخل چادر مکالمات دشمن را شنود میکردند، صدای بابا را بارها از توی بیسیم شنیدم:
- «بِلبا، بِلبا، بِلبا، صحرا !»
بلبا معنی علیرضا بلباسی ـ فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) را میداد، صحرا هم صحرایی.
خیلی دوست داشتم یک بار هم که شده از بیسیم، پیام بدهم، دل را به دریا زدم و با دستی لرزان گوشی را گرفتم.
حالا با همان حساب بچهگانهام میدانم عراقیها هم میشنوند، و گرنه چه دلیلی داشت این همه آدم رمزی صحبت کنند.
صدای یک بچه در بیسیم پیچید، من هم به تقلید از آن چه شنیدم، گفتم:
- «بِلبا، بِلبا، بِلبا، صحرا.»
تمام بچههایی که در فرکانس بودند، شنیدند، یکیشان جواب داد:
- «صحرا ! به گوشم، صحرا!»
آن روز آقای صادقنژاد (نوحه سرای جزیره مجنون) هم توی چادر بود.
این شیطنت من بعداَ به گوش بابا رسید، وقتی متوجه شد با من برخورد شدیدی کرد؛ چون شوخی با اسرار نظامی به هیچ عنوان قابل بخشش نبود.
انتهای پیام/86020/ح40/ض1002