اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

دلنوشته‌ای برای علمدار لشگر قهرمان 25 کربلا

قد رعنا و چشمان زیبایش مبهوتم می‌کند، وجودش را درک نکردم ولی روح بزرگش همواره در لایه‌های وجودی‌ام تنیده است و مرا یاری می‌کند. محمدحسن طوسی را می‌گویم، همانی که در بقیع شلمچه، روزها و شب‌ها مانند مادرش در گمنامی به سر می‌برد.

دلنوشته‌ای برای  علمدار لشگر قهرمان 25 کربلا

به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، هرگاه نامش را می‌شنوم، غبطه و حسرتش را می‌خورم.

قد رعنا و چشمان زیبایش مبهوتم می‌کند، وجودش را درک نکردم ولی روح بزرگش همواره در لایه‌های وجودی‌ام تنیده است و مرا یاری می‌کند.

محمدحسن طوسی را می‌گویم، همانی که در بقیع شلمچه، روزها و شب‌ها مانند مادرش در گمنامی به سر می‌برد.

همانی که نمی‌خواست ذره‌ای هم از وجودش زمین را اشغال کند اما نمی‌دانست یادش گریبانگیر می‌شود.

دوست داشت همانند برادرش «محمدابراهیم» گمنام بماند تا پازل غربت و بی‌نشانی را در وجود مادرش پر کند.

همانی که اشک‌های دخترش خاک شلمچه را به ستوه در آورد، چاره‌ای جز این نبود، محمدحسن داستان رقیه و پدر را از بَر بود، نمی‌خواست استخوان‌های تکیده‌اش جان سمیه را بیازارد ولی تاب سمیه هم به سر آمده بود.

ای علمدار لشگر قهرمان 25 کربلا! «سرلشگر شهید محمدحسن طوسی»، قائم مقام فرماندهی و فرمانده واحد اطلاعات و عملیات، آنگاه که در روز 18 فروردین 1366 در دل دشت‌های تفتیده و سوزان شلمچه از دیده‌ها نهان شدی، در دل دختری شور افتاد و از عمق وجود فریاد بابا، بابا، سر داد.

سمیه‌ات نمی‌دانست که تربت شلمچه، شیفته‌ات شده است و تا هشت سال قصه «بابا جان داد» را در دفتر ذهن‌اش مرور می‌کرد، او نمی‌دانست چه سری میان تربت شلمچه و پیکر به خون آرمیده بابا وجود داشت.

خاک شلمچه، تاب دل کندن از بابای سمیه را نداشت و با آن قامت رعنا خو گرفته بود. او را مجذوب خودش کرده و تنها پاره‌های استخوانی را پس داده بود.

14 آبان 1374 دنیا مبهوت ناله‌های دختری بود که مدام سراغ چشمان زیبا و قامت رعنای پدر را از تربت شلمچه می‌ستاند.

دختری که جای خالی دستان گرم پدر را در میان استخوان‌ها احساس می‌کرد، پدر به رسم عاشقی به خوبی وفادار شد و داغ دل سمیه‌اش را تازه کرد.

پدر آمد ولی دیگر صدای لالایی‌هایش به گوش سمیه نمی‌رسید، پدر آمد ولی قصه پدر و دختری وارونه شده بود حیف که سوز دل یارای نگاشتن این وارونگی نیست.

کمی به عقب برگردیم به روزی برسیم که نازدانه محمدحسن، قصه عاشقی با او را آغاز کرده بود، همسرش وقتی سمیه را به دنیا آورد از حال محمدحسن چنین روایت می‌کرد: «با صدای یاالله، یا الله، وارد اتاق شد. مادرش در کنارم نشسته بود. سمیه را توی قنداق بسته بودند. سنت روستا این بود که پدران و مادران جوان، پیش بزرگترهای‌شان نوزاد را بغل نمی‌کردند ولی با تمام احترامی که برای مادرش قائل بود، کنار دردانه‌اش دراز کشید و دستانش را دور قنداقه سمیه حلقه کرد و او را در آغوش کشید».

اینجا است که می‌توان گوشه‌ای از این وارونگی و قصه غریبی سمیه را مشاهده کرد، روزی سمیه قنداق شده در آغوش پدر بود و امروز پدری قنداق شده در آغوش سمیه‌اش، به زیبایی سمیه جواب آن آغوش گرم پدر را داده بود.

سمیه عقده دل وا کرد و لب به سخن گشود

از کربلا تا شلمچه... عجب امتداد زیبایی!

از علی اصغر امام حسین(ع) تا قنداقه استخوانی علمدار لشگر 25 کربلا... .

چقدر زیبا برگ‌های دفتر تاریخ به هم گره خورده است.

روزی در دشت کربلا علمدار رشیدی را قطعه قطعه کردند، آنجا بود که علمدار شرمنده طفلان شد و یک هزار و 400 و اندی سال بعد، باز هم اینجا، علمداری از لشگر کربلا، شرمنده نازدانه‌اش شد.

-----------------------------

گزارش از سجاد پیروزپیمان

-----------------------------

انتهای پیام/2296/ح40/ض1002

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول