به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، جواد صحرایی فرزند همان سردار صحرایی از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در سن 9 سالگی به همراه پدرش در جبههها در کنار رزمندگان حضور پیدا میکرد.
بسیاری از رزمندگان، وصیت نامههای سلحشورانهای که جواد برایشان میخواند را به یاد دارند.
در ادامه خاطراتی از جواد که در کتاب "به رنگ کودکی" آمده است را مرور میکنیم.
*****
آقای شّکی آن زمان فرمانده گروهان تدارکات یا انتظامات لشکر بود.
در "شط علی" که من را دید، تعجب کرد، بابا آنجا مرا سپرد به او و رفت پی کارهایش. با لهجه شیرین کتولیاش گفت: جواد یک کاری میکنی دو کار بیرزد؟
او میدانست وصیتنامه نوشتهام، در پایگاه شهید بهشتی بارها دیده بود بچههای رزمنده دورم جمع میشوند و من هم با صدای بلند وصیتنامهام را میخوانم. وصیتنامه من سر و صدا کرده بود تا جایی که یک بار در نماز جمعه بهشهر با اجازه حاج آقا جباری امام جمعه وصیتنامهام را خواندم.
شکّی گفت:
- جواد وصیتنامهای که تو پایگاه خواندی یادت هست؟
- بله
- حفظ هستی؟
- بله
40-50 اسیر گرفتیم. تو سوله هستند. میآیی تا برایشان وصیت نامهات را بخوانی؟
چشمهایم درخشید.
- میآیی برویم؟
در حالی که دست شکّی را محکم چسبیده بودم، میدویدم تا هم پای او بشوم، به سوله رسیدیم.
دیدم رزمندهها دورتادور سوله مثل زنبورهایی که از کندو سردربیاورند ایستادهاند. ساختمان مخروبهای بود، وارد ساختمان شدیم به اسرا نگاه کردم، بوی باروت میدادند، بوی زخم و یأس.
اسرای عملیات «قدس دو» بودند که در دام بچههای گردان امام محمدباقر(ع) گرفتار شدند، تازه کارهای اولیه امداد روی آنها انجام شده بود.
رزمندهها از سر و کول هم بالا میرفتند، عراقیها تا مرا دیدند، شُل شدند. حضور یک بچه چند کیلومتر داخل آب و خاک دشمن، برایشان تعجب برانگیز بود، پچ پچها را میشنیدم، چشمهایشان داشت از حدقه در میآمد، کنار شکّی غروری مرا پُر کرده بود. سینه سِتَبر کرده بودم، اسرا سیاه چُرده بودند و اَخمو.
برخلاف رأفتی که چهره رزمندههای ما داشت، صورت مضطرب عراقیها بیشتر دیده میشد، رزمندهها فقط منتظر بودند ببینند واکنش من نسبت به اسراء چه است؟ از هم سبقت میگرفتند تا مرا ببینند، میدانستند قرار است اتفاقی بیفتد.
یک لحظه از نگاه عراقیها وحشت کردم، شکّی یکی را که نمیدانم از بچههای ما بود و عربی میدانست یا از خود عراقیها که فارسی بلد بودند صدا زد.
مرا به او نشان داد و گفت:
- این پسر فرمانده گردان آقای صحرایی است، وصیتنامه دارد. به عربی ترجمه کن
قبل از اینکه وصیتنامه را شروع کنم احساس کردم کارم نقصی دارد. باید کامل میشد، قبل از شروع وصیتنامهام گفتم:
- آقای شکّی! دوست دارم به اینها آب بدهم.
آقای شکّی مات شد.
- برای چی؟
اینها اسیر هستند، گناه دارند و دلم برای آنها میسوزد.
پارچ آب را گرفتم و از اولین اسیر شروع کردم و به همهشان آب دادم.
احساس میکردم فرمانده اینهایم، حس تسلّطی بر آنها داشتم، همه شان بیسلاح بودند، جلوی یکی از آنها توقف کردم شروع کردم با او حرف زدن.
دلیل مکثم پسرعموی پدرم "شهید موسی" بود که سال 1360 مفقود شده بود همه جنازههای شهدای رستمکلا برگشتند جز دو نفر که یکی از آنها موسی است.
آن اسیر عراقی شبیه موسی بود، به لحاظ لاغری و استخوانبندی صورت. تحلیل بچهگانهام خندهدار بود با خودم فکر کردم که با این شباهت او میداند موسی کجاست؟
گفتم:
- سلام
متحیر شده بود، ترسید و گفتم:
- پسرعمو موسی را دیدی؟
متوجه نمیشد چه میگویم، بعد از هر کلمهای که از دهانم درمیآمد مضطربتر میشد و وحشت بیشتری بر او چیره میشد. آقای شکی، آن مترجم را فرستاد تا ببیند ماجرا از چه قرار است؟
- چیزی شده؟
همان طور که چشم به اسیر دوخته بودم گفتم:
- پسرعموم را اسیر کردی، بگو! جایش را بگو
راستش آن همه جمعیت رزمنده و عراقی که داشتند مرا میپاییدند باعث شد جوگیر شوم.
اسیر مفلوک که متوجه حرفهایم نمیشد همچنان سر تکان میداد، مترجم به او فهماند که بچه یکی از فرماندهها هستم و آمدهام دنبال پسرعمویم.
اسیر که به کودکیام پی برد لبخند زد، بعد از سقایی شروع کردم به وصیتنامه خواندن:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
- اینجانب جواد صحرایی رستمی فرزند رمضانعلی که در سن 9 سالگی به جبهههای حق علیه باطل عزیمت کردم و ... .
... اگر به شهادت رسیدم، دوچرخهام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده ... .
حیف که همه بخشهای آن وصیتنامه الان در ذهنم نیست. آقای بابایی به یکی دو فراز دیگر از وصیتنامهام اشاره کرد که آن را با هم مرور میکنیم:
- اگر کسی از من طلبکار است به خانوادهام مراجعه کند.
- اگر به کسی ظلم کردهام از او میخواهم مرا حلال کند و ببخشد.
صدای مترجم در حاشیه صدایم به گوش میرسید که بند بند وصیتنامهام را برای اسرا ترجمه میکرد.
بعضی از عراقیها به گریه افتاده بودند، بعضیها از شدت شگفتی ماتشان برد و یک عده هم نچنچ میکردند.
حاج آقای بابایی مسئول تدارکات وقت لشکر 25 کربلا و از بچههای چالوس آنجا کنارم بود.
بعدها میگفت:
ـ آن روز شهید میثمی نماینده امام هم برای دیدار رزمندگان به هور آمده بود، وقت نماز جماعت بعضی از اسرای عراقی با این که وضو گرفتن هم بلد نبودند به نماز جماعت ایستادند.
گریه و احساس عراقیها را که آن روز دیدم حس بدی که با دیدن شان هنگام ورود به ساختمان و قبلتر از آن داشتم از بین رفت.
===============
گزارش از سجاد پیروزپیمان
===============
انتهای پیام/2296/ی40/ض1002