به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، آسایشگاه کمتوانان ذهنی بیسرپرست شهید بهشتی مشهد مکانی است که شاید کمتر گذار ما انسانها در هیاهوی دنیای ماشینی امروز به آن بیفتد. دنیایی است اینجا دنیایی که اول و آخر را نمیشناسد حتی قبل و بعد را نمیشناسد فقط نگاه را میشناسد نگاه مهربان را از دور میدزدند.
عجیب است که انسانهای دیگر میگویند این چشمها نمیفهمند پس چگونه برق مهر را از دور تشخیص میدهند و از دور میفهمند که آمدهای تا بخندی و بخندانی و یا تنها بگریی.
محبتها در پیچوخم نگاههای مهربان چشمهای معصوم و تقاضاهای کودکانه گم میشود؛ از ما چه میخواهی تا خوشحال باشی؟
کارگاهها کنار هم ردیف در ردیف با حالتهای خواب و بیدار یک روز برفی منتظر یک آغوشند بافتنی میبافند و تعارفی میکنند آیا شما هم میخواهی؟ آخر روز سردی است شاید سرما بخوری.
در یک کارگاه دیگر حصیر میبافند برای آنکه آفتابهای سوزان پنجرههای بستهتان را آسیب نزند آیا شما هم میخواهی؟ اگر نمیخواهی نگاه کن که چگونه میبافم یک نخ را از زیر حصیر رد میکنم دیگری را از روی حصیر میبینی؟
پسران آسمانی پوشیده در لباسهای رنگارنگ در خانه بزرگ خود که پناهگاههای مهربانی است سکنی گزیدهاند سرود میخوانند به مدرسه میروند و در خیابانهای پر از برفی که روزهای کوتاه زمستانی برایشان به هدیه آورده است به انتظار ورود بهار مینشینند.
کارها را میکنند و به همه اعلام میکنند که میتوانند کارهای خود را انجام دهند دست و پا برهنه راه میروند تا نشان دهند که از دیگر پسرها چیزی کم ندارند.
دنیایی است؛ مراد و دنیای حصیریاش، قاسم که در میان معرقها و تابلوهای کار دست چوب خانه گزیده است و بهنام با مدالهای طلاییاش شب را به صبح میرساند و جعفر که نگهبانی دوربینها را بر عهده گرفته است.
باید ببینی باید بتوانی ببینی چه کسی میگوید که این کودکان نمیفهمند؟ میفهمند چگونه ممکن است نفهمند اگر نفمهند چگونه به تو میگویند صبور باش همه چیز تمام میشود پس میدانند.
اگر آن جا باشی میدانی که این آدمها سعادتمندند بدیها را نمیفهمند بدیها را درک نمیکنند اصلا در مخیلهشان نمیگنجد که کسی میتواند بد باشد.
شاید به این دلیل است که اگر به پاکی و عشقشان نگاه کنی نمیتوانی دیگر نگاه کینهتوزانه بدوزی فقط میتوانی با عشق نگاه کنی فقط میتوانی یکرنگ باشی به رنگ کارگاههایی که دارند.
میدانستی در اینجا روزنامه هم میخوانند و غیرتمندانه میگویند نامتان را در پایین مقالههایتان ننویسید آخر نامتان زیباست و حیف است این مردها بخوانند چه جمله زیبایی باز هم با خودم فکر میکنم چرا میگویند که کمتوانان ذهنی نمیفهمند.
میدانستی نام خداوند چه قدر بلندمرتبه است آنقدر بلند مرتبه است که کودکان کم توان ذهنی با دستهایشان روزهای طولانی با ساقههای گندم درگیر میشوند تا اثری شکیل از نام خدا و مظاهر یاد خدا را بسازند و به پیشگاه امام هشتمشان هدیه دهند.
تندیسی 114 گانه میسازند از تجلیهای یاد خداوند تا بگویند بار خدایا تو را میشناسیم و تو را قدر مینهیم.
آری قدر مینهند هم به خاطر چیزی که هستند هم به خاطر شکر از چیزهایی که میتوانستند باشند و برای همین چیزها سجاده عشق میاندازند.
مدرسه هم که میروند میگویند ما آمدهایم تا تکلیفمان را ادا کنیم در همان حدی که تواناییم و در همان حدی که داناییم چون دانایی و توانایی از صفات خدا هستند.
سجادهها میسازند و عشق لقب میدهند و انسان میخواهد وقتی آنها را میبیند همان جا به نماز بایستد میدانی شهره شده است در میان خودشان به خوبی و مبارکی که این سجاده را هر کس داشته باشد تمام دعاهایش مستجاب میشود.
کدام انسان کافری است که در این لحظات به خداوندی یزدان پاک و قادر ایمان نیاورد جلالخالق میبینی چه دنیایی است دانایانی که نمیدانند و نادانهایی که میدانند.
میدانیم و کاری نمیکنیم میدانیم و در خانههایمان گرم نشسته جشن میگیریم و عزا نگاه میداریم و در کنار ما خورشیدهایی وجود دارد که میسوزاند صورتهایی بیگناه را و برفهایی است که میلرزاند اندامی پاک کردار را و غمهایی است که میلرزاند دلهای بیقرار را.
باید به خودمان تکانی بدهیم نکند فردایی بیاید و حسرتی برای ما بماند که نتوان آن را جبران کرد چگونه از فرصتی که در کنار ما گذشت استفاده نکردیم و بینصیب ماندیم و بدون اینکه نگاهی به سجادههای عشق، به قالیهای رنگ و بافتنیهای دلگرمی بیندازیم و حتی بدون اینکه دعایی بشویم این دنیا را ترک کنیم.
انتهای پیام/70010/ش30/د1000