به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، شهر پر شده از بوی عطر یاس، هر جا را نگاه میکنی بوی خدا میآید، دوباره از دیار لالهها برای کوچههای بیشهید، شهید آوردهاند، دوباره سربازان خمینی زیباترین لباسهای نظامیشان را پوشیدهاند تا ملائک الله در برابرشان رژه روند، لباسی یک دست سپید و زیبا، بینام و نشان، استوار اما روی دست هم قطارانشان.
سربازان نه در قالب دستهاند و نه در قالب گروهان و گردان، به غیر از یکی، بقیه نام و نشانی هم ندارند، آنها را عشق به اینجا کشانده و همان عشق هم دسته بندیشان کرده، همه یک جور، یکدست و یک لباس در سپاه منطقه اصفهان از جلو نظام گرفته تا روی دوش مردم رهسپار خانه عشق شوند.
مردم هم آمدهاند، فوج فوج به جمعیتشان اضافه میشود، رزم نوازی گروه موزیک هر بینندهای را یاد روزهای فخر و غرور میاندازد، روزهای حماسه و ایثار، روزهای عشق و ارادت، روزهای تجلی خلوص و روزهای پر خاطره اعزام نیرو به جبههها، روزهای استقبال مردم از لالههای گلگونشان و یاد مادری پیر که سه فرزندش را تقدیم انقلاب کرده بود و باز هم میگفت «ای کاش فرزند دیگری داشتم تا او را هم رهسپار جبههها میکردم».
گرمی عشق و شور مردم از سردی هوا کاسته و رد اشک روی گونه بعضی از حاضران خشک شده بود، ردی که در تلألو نور خورشید مانند راه ابریشم میماند برای رسیدن به منتهیالیه نقطه ارادت به معبود.
نوای گرم مداحان و حضور پر شور مردم شعف به پا میکرد از اینکه هنوز ایثار و شهادت جایگاه خود را از دست نداده و در زرق و برق دنیا مانند تک درختی استوار ، بلند قامت و پر جذبه ایستاده است در سپاه منطقه باز شد، سربازان خمینی آرام و به صف آخرین رژه خود را آغاز کردند، ولی این بار پای چپشان زیر طبل بزرگ نبود، تمام وجودشان شیفته طبل حسینی بود، طبلی که هزاران سال است مینوازد و خاموشی ندارد. سربازان هر کدامشان در یک جعبه چوبی آرام گرفته و روی دست مردم به سوی جایگاه میرفتند.
جایگاهی ابدی تا با نوای رزم نوازیشان بلند فریاد «درود سردار عشق و ایثار» سر دهند، جعبههای چوبی به پرچم سه رنگ و مقدس ایران مزین شده بود، روی آنها هم پر بود از گلهای قرمز و سپید میخک و گلایول.
مردم هم با همین گلها به استقبالشان آمده بودند، مثل اینکه از آن سالهای دور خاطره داشتند، حتی دست کودکانشان هم گل داده بودند تا بوی عطر یاس را با روی زیبای گل در هم آمیزند، سمت راست سربازان خشکی مفرطی به چشم میخورد، 25 سال قبل که رفتند و دیگر کسی از آنها خبر نداشت، پیش از رفتن دستشان را در آب این خشکی زدند و با آب آن وضوی عاشقی گرفتند.
حالا زایندهرود هم از این همه بیرمقی در برابر سربازان تازه به وطن بازگشته شرمنده بود، شرمندگیش را میشد از دل چاک چاکش فهمید، کاروان سربازان پر افتخار وطن روی دست مردم پیش میرفت و مردم همچنان شعار «شهیدان زندهاند، الله اکبر» سر میدادند.
رنگ زیبای پرچم ایران در میان رنگهای پر زرق و برق خیابانهای مرکز شهر گم شده بود، سربازان وطن با این همه تغییر بیگانه بودند، رنگهای به صورت نشسته و سیرتهای رنگ باخته، زرقهایی که رمق خورشید را هم گرفته بود، ولی هنوز سرخی خونشان بر این رنگها و زرقها غالب بود و هنوز برای نسلهای مختلف حرفها برای گفتن داشتند.
کاروان از روی پل قدیمی شهر گذشت و به میدان فیض رسید. سربازانِ عین و شین و قاف توقف کردند تا برای رقصی مستانه و بیمنتهی در برابر معبودی لایتناهی آماده شوند، سربازان آماده میشدند تا «عند ربهم یرزقون »را برای من، تو و همه آنهایی که آنجا بودند و نبودند هجی کنند. مداحان روضه میخواندند و صدایشان در صدای رزم نوازی گروه موزیک در هم میپیچید. در طول مسیر همچنان بر تعداد جمعیت افزوده میشد.
زلال نمناک مادر پیر یک رزمنده جاویدالاثر ردی از اشک روی گونههایش جا گذاشته بود. او شاخه گل گلایولی در دست داشت، با دست دیگر چادرش را محکم گرفته بود و در حالی که پاهایش به سختی همراهی میکرد، میگفت «شاید مهدی من هم یکی از این سربازان در تابوت آرمیده باشد».
مثل اینکه زخم کهنهاش دوباره نشتر خورده و دلش را خون کرده بود، شهر آشوبی بود در دل مادر پیر. پدری خمیده با صورتی آفتاب خورده در حالی که کلاه بافتنی به سر داشت، زیپ اورکتش را تا بالا کشیده بود و دنبال کاروان عصا زنان راه میرفت، او هم میگفت «فرزند شهیدم وصیت کرده تا هر موقع شهید میآورند به استقبالشان بروم و آنها را مانند فرزند خودم تا گلستان شهدا همراهی کنم».
او از پشتیبانی از ولایت فقیه و حفظ حجاب از دیگر موارد وصیت نامه فرزندش یاد کرد و از خدا خواست تا آنهایی را که به وصیت نامه شهدا بیاعتنا هستند ، اصلاح نماید. کاروان به گلستان شهدا رسیده بود.
بوی عطر گلاب فضا را پر کرده بود. شهدا به جایی رسیده بودند که 25 سال قبل موقع رفتن از همین جا با هم قطارانشان خدا حافظی کرده و از آنها خواسته بودند تا شفیعشان شوند تا آنها هم به خیل دوستان شهیدشان بپیوندند، یکی از سربازان نام و نشان داشت و باید راهی خانهای به ظاهر تاریک، ولی روشن و دلگشا در گلستان شهدای اصفهان میشد و 13 شهید دیگر بی و نام و نشان راهی شهرستانهای اطراف اصفهان شدند تا هرکدام برای خود شهری را عطرآگین کنند. جمعیت در بین مزار تک تک شهدا گام بر میداشت و تابوت شهید "سید مجتبی رضوی" روی دست مردم حرکت میکرد، مادرش سالهاست از غم بیخبری فرزندش چشم از جهان بسته و پدر پیرش با قدی خمیده در میان جمعیت اقتدار گره خورده ایران با ایثار فرزندش را به نظاره نشسته بود و اشک میریخت. یکی از اعضای گروه تفحص که موفق شده بودند این 14 شهید را در منطقه "فاو" پیدا کنند به خبرنگار فارس گفت: "میدانستیم در این منطقه تعدادی شهید هست، ولی نمیدانستیم دقیقا کجا هستند.
تقریبا همه جا را گشته بودیم ولی هر چه بیشتر میگشتیم، کمتر اثر میدیدیم تا اینکه یک شب به امام مهربانی، به امام غم و غربت، امام رضا (ع) متوسل شدیم و از او یاری خواستیم، صبح فردا که دوباره مشغول شدیم شهید رضوی را یافتیم.
وی ادامه داد: آنچه بیش از همه برایمان تعجب بر انگیز بود اینکه یک تکه از لباسش هنوز سالم مانده و نام و نام خانوادگی و کد مربوط به گروهانش روی آن کاملا خوانا و قابل فهم بود.
این عضو گروه تفحص ادامه داد: تعجب بر انگیزتر از آن اینکه وصیتنامه شهید هنوز در جیبش بود و تقریبا قابل خواندن بود، وقتی شهید رضوی را پیدا کردیم از خود بیخود شدیم و فقط اشک ریختیم تا اینکه دوباره به خودمان آمدیم و جستجو را آغاز کردیم و 13 شهید دیگر را نیز در کنار وی یافتیم، ولی بیهیچ اثر و نام و نشانی.
دیگر از مداحی و رزم نوازی خبری نبود، جمعیت رسیده بود بالای قبر از پیش آماده شده شهید رضوی، در ضلع غربی گلستان شهدای اصفهان. مردم برای نماز شهید قامت بستند و جمعیت به وسطهای گلستان شهدا رسید، الله اکبر عاشقی در فضا طنین انداز شد و بعد از نماز، سید مجتبی با لبخندی ابدی راهی خانهای ابدی شد، خانهای پر از نور، پر از شور و پر از شعور.
انتهای پیام/63001/صا/ژ1001