به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، داخل جاده خاکی سوار بر تویوتا و یک راه خاکی پر پیچ و خم! دفترچهام را درآوردم تا خاطرات را ثبت کنم.
نمیدانستم از آوینی شروع کنم یا از جنگ و جهاد حاج عبدالله والی، اما مینویسم از دانشجویان جهادگر بسیجی که خوشی و ایام تعطیلات ترم تحصیلی و آسایش را رها کرده و کوچ کردهاند برای جهاد، راست میگویند که جهاد تمامی ندارد.
تمام راه را فکر کردم به خودم و بشاگرد، به نخل و سعی داشتم تصویری مبهم را از این منطقه در ذهنم ترسیم کنم، اما هرچه بیشتر تلاش میکردم کمتر موفق شدم. من مستندهای آوینی را دیده بودم و دائم یک کپر در ذهنم نمایان میشد که جوانی را مار زده است و زهر آن مار اثر کرده است و به خاطر نداشتن مرکز بهداشتی همه منتظرند تا این جوان بمیرد.
به راهآهن تهران که رسیدیم منتظر شدیم تا بقیه دوستان هم از راه برسند و ما راهی استان یزد شدیم، خیلی زودتر از انتظار به یزد رسیدیم شهری که بافت سنتی و مذهبی و آب و هوای کویریاش نمایان بود.
صبح هنگام اذان به راه آهن بندرعباس رسیدیم و بعد هم با اتوبوس راهی میناب و از آنجا راهی خمینیشهر شدیم.
خمینیشهر برای ما مانند روستایی بود که تنها نام آن را شهر گذاشتهاند، یک مغازه کوچک بقالی و نزدیک آن هم یک حوزه علمیه خواهران؛ مسبب ساخت این حوزه علمیه حاجی والی بوده است و دختران زیادی از روستاهای اطراف برای تحصیل به این مرکز علمی مراجعه میکنند.
دو اتاق از خوابگاه دختران بشاگردی به همراه آشپزخانهشان یک روز میزبان ما بودند، میدانستم که راه طولانی است، یک صبحگاه و بعد هم ورزش! اما بعد از ورود به روستای محل اسکان دیگر از این خبرها نبود.
جهادگران با برنامهریزی صورت گرفته برای هفت روز تقسیم شدند و سوار بر مینیبوسها به سمت مناطق مختلف حرکت کردند، میدانستیم که روستا دور است، اما راه پر پیچ و خم را با جان و دل خریدیم، هر از گاهی عدهای را پیاده در حال تردد میدیدیم و گهگاهی نیز بزهایی که از لاغری استخوانهایشان نمایان بود، نظر ما را جلب میکرد.
یکی از دوستان همراهمان گفت: تا به حال به رنگ تیره پوست حیوانات این منطقه توجه کردهاید؛ همه حرفش را تأیید کردیم و آن را به دلیل گرمی هوا دانستیم.
پس از ساعاتی که وقت اذان ظهر بود، به روستایی که نامش دستگرد درگاز بود رسیدیم، همه با چشم منطقه را وارسی کردیم، ما ایستادیم به نماز جماعت و روستائیان هم آمدند.
از همان ابتدا مهرشان به دلمان نشست، دستم را که جلو میبردم دستم را میکشیدند تا ببوسند و شرمندگی من دو چندان میشد.
یاد روستایی افتادم که قبل از خمینیشهر به آنجا رسیدیم و نماز ظهر خواندیم، ما صف جلوی نماز بودیم و من هم طبق عادت همیشگی با کناریام دست دادم و این کار همینطور ادامه پیدا کرد.
بعد از نماز هم میهمان نهار مردم روستا شدیم و ما هم شرمسار از اینکه مزاحم شدهایم و برایمان غذای پر رنگ و لعاب پختهاند.
در حال استراحت و برنامهریزی بودیم که عدهای از خانمهای روستا برای خوشآمد گویی وارد منزلمان شدند، وسیله پذیرایی نداشتیم اما با همان امکانات محدود نیز پذیرایی مختصری کردیم، مقداری آجیل بود که برایشان آوردیم و سئوالهایمان آغاز شد.
اینجا چند خانوار دارد؟ اسم روستایتان چیست؟ اینجا همه داخل کپر زندگی میکنند؟ کپر را چگونه میسازید؟ این لباسهایی که پوشیدهاید چقدر قشنگ است، خودتان دوختهاید؟ آداب و رسوم ازدواج در اینجا چگونه است؟ و ...؛ زنان روستا به یک به یک سئوالهایمان جواب دادند.
نخستین کلاسها را دایر کردیم، مهد قرآن و احکام برای زنان روستا!، میگفتند نخستین بار است که زنان در قالب اردوی جهادی به این منطقه آمدهاند و چقدر از این بابت خوشحال بودند.
گفتم: "بعد از پایان این کلاس، هر کس مشاورهای دارد دوستان در خدمتشان هستند". خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم صمیمیت بین ما و آنها ایجاد شد و جهادگران نیز غرق در سادگی نگاهشان شدند.
آن روز آسمان بارید و مردم روستا شادمان میگفتند که به برکت ورود شما جهادگران بسیجی بود و چقدر غافلند که این برکت از خودشان است که اینچنین میزبانی مهربان و خونگرم هستند.
پس از چند روز هر یک از جهادگران بسیجی، دوستان زیادی در روستا پیدا کرده بودند.
یکی از همان دختران دانشآموز روستایی گفت: بشاگرد را باید بشاگردی بسازد و من هم تأییدش کردم، دانشآموز اول دبیرستانی بود و میخواست درسش را ادامه دهد، گفت که میخواهد پزشک شود تا به مردم روستایش خدمت کند و از برق چشمانش مشخص بود که عزمش را جزم کرده است.
این دانشآموز با ذوق ادامه داد: در خانه برادرهایم من را خانم دکتر صدا میکنند. گفتم: کتاب میخوانی؟ گفت تا جایی که به دستم برسد، میخوانم؛ از ایمان اهالی روستایش گفت که بسیار پایبند به نماز اول وقت هستند، از ماه رمضانها گفت که از بچه تا پیرمرد و پیرزن روزه میگیرند.
از او که خداحافظی کردم تا به محل اسکانمان بروم، نگاهم به آسمان خیره شد، ستارهها نمایان شده بودند و چقدر در این روستا به خدا نزدیکتر میشوی، خدا نزدیک بود بیشتر از هر جای دیگر و چقدر حضور امام زمان احساس میشد، یاد حرف دخترک افتادم؛ یک بار برای مسابقه به خمینی شهر رفتیم، نمیتوانستم چشمانم را باز کنم احساس میکردم غرق گناه شدهام، دوست دارم همیشه در روستایمان و بین مردم روستا بمانم اینجا هر کس مریض میشود، تمام مردم روستا به عیادتش میروند، اینجا ... .
دلم گرفت!
خوش به حال اهالی بشاگرد چقدر با صفا هستند و ما باز هم بعد از هشت روز باید راهی شهر شویم دیگر خبری از صمیمیت نیست دیگر از دعای فرج زیر آسمان پر ستاره خبری نیست، دیگر ... .
صبح که شد نشاط در روستا موج میزد هر کس پی کار خودش بود، خانمها پوشیه زده در حال پخت نان بودند، کنارشان جای گرفتم و از پخت نان پرسیدم و از پوشیهشان گفتند که هم محافظ آفتاب است و هم از نامحرمان حجاب میگیرند، با کمک زنان روستایی خمیری را باز کردم و لذت نان پختن را لمس نیز کردم.
خانمی که نان میپخت ما را به کپرش دعوت کرد، کپرشان کمی دورتر از روستا قرار داشت، وارد که شدیم همه جا تاریک بود، مدتی گذشت تا چشمانمان به سیاهی عادت کرد، یک صندوقچه که لباسهایشان را داخل آن میگذاشتند و یک مقدار پتو و بالش یک تلویزیون و یک طاقچهای که روی آن قرآن بود و یک کتاب دعا به دیوار کپر و دو قاب عکس که تمثالی از حضرت عباس و امام حسین (ع) بود، تمامی دارایی این کپر نشینان است.
دختر خانه در حال بافت گلیم بود و ما با او و مادرش همصحبت شدیم، از حاج عبدالله والی و از پیشرفت بشاگرد تا غریبی رهبرمان گفتند، از فتنه 88 و اشکهای رهبر گفتند، در حالی که دخترک اشک از چشمانش سرازیر بود بحث به ازدواج کشید، گفتم: چرا اینقدر مخارج ازدواج بالاست، 18 میلیون تومان خرج عروسی در روستا آن هم برای کسانی که بعد از ازدواج داخل یک کپر زندگی میکنند؟
گفت: اینجا یک پسر از نوجوانی سرکار میرود تا برای عروسیاش پول جمع کند، در عروسی هم تمام روستاهای همجوار به مدت هفت شبانهروز دعوت هستند، پنج شب حنابندان و دو شب عروسی بعد هم با یک جهیزیه مختصر وارد کپری میشوند که برایشان تهیه دیدهاند.
دوست داشتند که این سنتها شکسته شود اما کسی هنوز نمیتواند در مقابل آن بایستد.
=========
گزارش: قربانعلی حدادی
=========
انتهای پیام/و10/پ3003