به گزارش خبرگزاری فارس از بجنورد، مهدیه یزدانی؛ خیلی دلم میخواست برای این روزها کاری کنم، حالا که سقفی بالای سرمان است و تنمان سلامت و دوروبرمان پر از دوستان خوب، دلم نمیآمد تولدش را به همین سادگی از سر بگذرانم.
در دلم آشوب بود و دستم خالی، نه خالی از پول که خدا برای این مجالس خودش جیبمان را پر میکند، برای مهمانها، سخنران و مولودیخوان و دکور خانه و تجهیزات جشن تولد نگران بودم.
هرسال این موقعها حال و هوای همه شهر پر از شعف میشود، کوچهها سراسر آذینبندی است و از هرزمانی بیشتر لبخند روی صورت آدمها به دیوارهای شهر تکثیر میشود و طبیعت بهاندازه یک شب به جهان بهار میدهد، اگرچه در دل زمستان باشد.
همهجا جشن است، همهجا شادی، قدمبهقدم جلویت سینی شیرینی و شربت میگیرند. در همه مساجد و تکایای شهر دعوت میشوی، آدمها به هم عیدی میدهند و آرزوی دیدنش را دارند.
نشستم فکر کردم برایش کیک بپزم؟ دیدم کجا میخواهم ببرم، گفتم سور بدهم؟ وسعت خانهام به همت بلندم نمیرسید، غذا درست کنم و ببرم بیرون؟ نه! دوست داشتم زیر همین سقف برایش کِللل بکشیم، اما باید برای تولد عزیز زندگیمان کاری میکردم.
به خودم گفتم من شروع میکنم یا میشود یا نه حداقل شرمنده زهرا نمیشوم.
زنگ زدم به راضیه، گفتم برای پذیرایی و سخنران و مداح ماندهام. خندید، انگار تنها کار ثمربخشم زنگزدن به او بوده باشد.
گفت طرز تهیه یک ساندویچ ساده را از دوست آشپزش میگیرد، بعد او با سارا حرف زد گفت سخنران را هماهنگ میکند.
برای مولودیخوان به هرکسی زنگ زدم وقتش پر بود، گفتم حتماً مجبوریم آقا بیاوریم و اینطور که نمیشود جشن گرفت، باید یکگوشه متین و سنگین بنشینیم و دست بزنیم.
راضیه زنگ زد و پیشنهاد داد حاجخانم صادقی را بیاوریم، مجلسگرمکنی هم به عهده خودمان، هماهنگ شد. روز بعد مادرم آمد تا ساندویچها را آماده کنیم. همت کردم و هنر کلاسهای کیک پزی ۴ ماه پیشم را ریختم روی دایره و هم زدم، شد کیک خامهای دوطبقهی قائم آل محمد!
شب قبل جشن، حسین از مسجد چند پرچم قشنگ آورد و خانه را کرد مهدیهی پسر زهرا، هیچوقت فضای آشیانهمان را تا این حد دلباز و هیجانانگیز و مفرح دلانگیز ندیده بودم.
هر واژهای در حریر توصیف او قد خم میکند، دوست داشتم بنشینم و ساعتها نگاهش کنم، اما کارهای مهمتری داشتم.
بلند شدم و در چشم بههمزدنی برای مهمانها چایی ریختم. سخنرانی که تمام شد، مولودیخوان که آمد رفتیم و روی دوزانو نشستیم و حلقه زدیم دورش، او خواند، ما دست زدیم، او خواند ما کلل کشیدیم، او خواند و ما ذکر یا حیدر آنقدر را تکرار کردیم و همه شادیهای عالم را به یکباره در روح و تن خود جا دادیم که دیگر دستهای سرخ شده کفاف دستزدن نمیدادند.
غایت آرزوی ما چیز زیادی نیست، باور کن خدای من، ما فقط میخواهیم از این زندگی بیثمر و بیبهره و پررنج، چندی زیر لوای او زیست این دنیا را تجربه کنیم.
پایان پیام/ی