به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، از چند روز بعد از 26 مرداد سال 69 بخش دیگری از تاریخ دفاع مقدس توسط راویانی که سالها دور از وطن در محبسگاههای رژیم بعثی زیسته بودند آغاز شد.
اسرای جنگ تحمیلی در این روز آزاد شدند و حالا باید لحظه های سختی دوری و شکنجه و غربت را روایت میکردند. ایامی که شنیدن بخشی از آن حتی فراتر از درک مادی یک انسانی است که به دور از آن فضا زندگی کرده است. سختی هایی که آنها متحمل شدند گاه حتی شنیدنش هم دردناک است هر چند لحظه های خاطره انگیزی نیز برایشان کنار هم رقم خورده. آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند چند خاطره از آزادگان سرافراز کشورمان بعد از آزادی است.
به روایت آزاده عبدالله تاجفر:
یازده صبح بود.گوینده، نامه صدامحسین به آقای هاشمی رفسنجانی را میخواند. با ترجمه قسمت تبادل اسراء، همه خوشحال شدند. از طبقه دوم که نگاه میکردم اردوگاه کاملاً بهم ریخته بود. بچهها شادیکنان به طرف آسایشگاهها میدویدند و همدیگر را در آغوش میگرفتند.
بعد از ظهر آن روز اسرا گروهگروه شدند. روز 26 شهریور سال 1369 گروه اول آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود. روز 27 شهریور آماده حرکت به ایران شدیم. صبح همان روز نمایندگان صلیبسرخ وارد اردوگاه شدند. این نمایندگان برای ثبتنام نهایی و احیاناً پذیرش پناهندگان در محل مورد نظر خود مستقر شدند. صلیبسرخ تمامی اسرا را ثبتنام کرد. برای لحظه خروج از اردوگاه لحظهشماری میکردیم. زمان به کندی میگذشت. عراقیها اعلام کردند تا ریشها را نتراشید اجازه خروج نمیدهیم. این آخرین تنبیه عراقیها بود. برخی ریشها را تراشیدند و عدهای هم نتراشیدند. عصر فرا رسید. اتوبوسها آمدند و اجازه خروج داده شد. بعد از شش سال دیوارهای اردوگاه موصل را یک بار دیگر ورانداز کردم؛ دیوارهایی که بعدها هر وقت حاج صارم میخواست قسمی یاد کند میگفت: «قسم به دیوارهای موصل».
سوار اتوبوس شدیم. نسیم خوشآزادی روح و روان ما را نوازش میداد. به راهآهن رسیدیم. قطار آزادی منتظرمان بود تا ما را به بغداد ببرد. طلوع آفتاب تازه سرزده بود که رسیدیم به بغداد. سوار بر اتوبوس به سوی مرز حرکت کردیم. از بعقوبه که رد شدیم رانندة عراقی رادیو عراق را روشن کرد. از او اجازه خواستم تا موج رادیو را عوض کنم. اجازه داد. موج رادیو را پیچاندم؛ درست رفت روی برنامه شهرمان ایلام.. گوینده با شور و شوق خاصی برنامه ورود اسرا را به ایلام بیان میکرد. اشک شوق بر چشمانم جاری شد.
به روایت آزاده قادر آشنا:
مرداد ماه 1369 بود که خبر دادند گوش به زنگ صدای بلندگوهایی باشیم. گفتند: صدام بیانیه مهمی را درباره جنگ و قطعنامه مبادله اسرا صادر کرده است.
شوری وصفناشدنی در اردوگاه پیچید. آسمان یکباره آبی شد. انگار همه منتظر آن خبر بودند. هنوز تا زنگ اخبار فاصله دردناکی باقی بود. سکوت تمام فضا را فرا گرفته بود. بیآنکه بخواهیم چشمها به دیوارها و گوشها به آوای بلندگوها سپرده شده بود. حمل بار این اضطراب از ظرف روحم فراتر رفته بود. گفتم دست به کار شوم. رفقا را از جا کندم.
ـ پاشید بریم والیبال!
ـ الان؟
ـ ها، همین الان.
با تردید نگاهی به هم انداختند، اما به پا شدند. رفتیم به حیاط اردوگاه. زمینی که همیشه برای بازیکردن در آن ساعتها باید به انتظار مینشستیم، حالا خالی از هر رفت و آمدی، منتظر ما بود. گرم بازی شدیم و با همه زخمی که از انتظار میکشیدیم، طعم بازی را زیر لب مزمزه کردیم.
ساعت سمت 10 صبح بود. ناگهان یکی از بچهها را دیدیم که سراسیمه از آسایشگاه 13 زد بیرون. نگاهش کردیم. لبهایش باز شد:
ـ صدام بیانیه داده که قطعنامه 4175 الجزایر را قبول کرده! گفته مبادله اسرا از بیستوپنجم شروع میشه!
دیوانهوار دویدیم سمت آسایشگاهها. باورکردنی نبود. هر کس شادیاش را به شکلی نشان میداد. روبوسیهای دوستانه و لحظههای خلوت با پروردگار یکبار دیگر قوت گرفت. بچهها یا در حال گرفتن نشانی از هم بودند یا گرفتن حلالیت از هم...
غروب نشده بود که عراقیها به صفمان کردند برای آمارگیری. از اردوگاه ما گروه نخست را جدا کردند و فرستادند. دلکندن از رفقا سخت بود. با همه اشتیاقی که همه به رفتن داشتیم، باز هم میترسیدیم. اگرچه کسی به زبان نمیآورد اما در دل از خودمان میپرسیدیم آیا به راستی وعده مبادله اسرا تا زمان آزادی ما هم دوام میآورد یا نه؟ نکند به ما که برسد آسمان بتپد؟
آن شب سختترین شب عمرم بود، سختتر از دورانی که تحمل کرده بودیم. ما گروه دومی بودیم که آزاد میشدیم. گفته بودند آماده شوید برای رفتن، اما دلمان مگر میشد قرص باشد به این وعدهها؟! مگر کم ما را بازی داده و اسیر تفریحاتشان کرده بودند؟
صبح با همه دوریاش رسید ...
کولهپشتیام را وسیله حمل پیراهن ورزشیای کرده بودم که با همه امکانات موجود و محدودیتهای بسیار روزهای اسارت دوخته بودم. چه میدانستم مأمور تفتیش یک سیلی محکم، برای یادگاری از آخرین روز اسارت حواله صورتم میکند؟ این سیلی اما چنان خوشدرد بود که خاطرهاش شد بهترین سیلی عمر!
وقتی پا به رکاب اتوبوس گذاشتیم دلمان دست خودمان نبود. مقصد بغداد بود. وای، بغداد و چه خاطراتی که از این شهر بر دوش داشتیم اینبار اما شور بازگشت بود نه هول ماندن و همیشه ماندن ...
دیدن آدمها و تردد ماشینها واقعیت پیدا کرده بود. ما هم شده بودیم مثل دیگر انسانها. با اینهمه توی اتوبوسها که نشستیم، تا آن دم که گنبد حرم اباعبداللهالحسین7 مثل یک خورشید پر نور توی مردمکهایمان ننشست، تا لحظهای که اشک بیاختیار از گونههای آفتابسوخته و تکیدهمان فرو نریخت، رهاییمان را باور نکردیم؛ که دیدار حسین7 دریایی از آرامش بود بر ناآرامی و دلواپسیهایمان. گویی باری را به مقصد رسانده و رضایت ارباب را به همراه آورده بودیم؛ با او به زبان نه، با چشم راز و نیاز گفتیم:
آقا، آمدهایم که راه گم کنیم از دیار این دنیا و به جاده وصل تو برسیم، که تویی، بهانه دلگشتگیهایمان...»
می نالیدیم و ذکر درد تمامی نداشت.
حوالی مرز خسروی که رسیدیم شب شده بود. صبح هوای ایران از ریههایمان گذشت؛ انگار همین حالا طعم آزادی را مزمزه میکردیم.
ـ به راننده بگو موج ایرانو بگیره!
گوینده رادیو با غرور و بهجتی خوشایند خبر از ورود دومین گروه از اسرای ایرانی به میهن اسلامی داد.
به روایت آزاده علیرضا داوری:
بالاخره 26 مرداد اولین کاروان آزادگان از موصل 1 یعنی موصل قدیمی به سوی ایران رفت. من 29 مرداد در گروه پنجم بودم که به سمت وطن حرکت کردم. بچهها آسایشگاه به آسایشگاه میرفتند شب قبل از حرکت تازه فهمیدم یکی از جاهایی که بچهها رادیو مخفی میکردند، پشت بلوک نصفه دیوار کوتاه دستشویی است، نصف بقیه دستشویی با گونی استتار بود. بلوک نصفه، حالت کشویی داشت و راحت رادیو را بر میداشتند. نصف آسایشگاه رفته بودند. هنوز به هم میگفتیم خدا کند دوباره جنگ نشود و ما اینجا نمانیم. قبل از رفتن اولین گروه و بعدش حتی تا 29 مرداد تنم که میلرزید هیچ، اصلاً فکرم کار نمیکرد. نمیتوانستم بخوابم. سه، چهار شبانه روز بیدار بودیم و باهم صحبت میکردیم.
بچهها برای روحیهدادن به هم و برای آمادگی بیشتر یک تئاتر اجرا کردند. یک نفر خبرنگار شد و با میکروفن و دوربین، تشکیلات الکی درست کردیم. طرز برخورد خبرنگارها و حرفهایی که باید میزدیم را تمرین میکردیم. صبح 29 مرداد 1369آخرین نماز صبح را در اردوگاه عراق خواندم؛ صبحی که قرار بود پایان روزش در ایران باشم. چیزی از صبح نگذشته بود که نمایندههای صلیب آمدند، یک خانم همراه یک مترجم یکییکی ما را صدا میزدند و میپرسیدند: «میخوای عراق بمونی یا برگردی ایران؟ اگه بری ایران این برگه رو امضا کن و اگر عراق میمونی برو اون طرف وایسا!»
وقتی ورقهی برگشت به ایران را امضا کردیم، سوار اتوبوسی شدیم که به سمت ایران میرفت. لحظه برگشت به وطن و آغوش خانواده رسید. قبل از اینکه آزاد شویم از طرف صدام یک جلد قرآن و یک دست لباس به ما هدیه دادند. هنوز باورم نمیشد! فکر میکردم باز هم از آن خوابهایی است که در اردوگاه میدیدم. همیشه دوران کودکی و نوجوانیام در آبادان، پیش چشمانم بود، دلم برای کشورم و زادگاهم آبادان میتپید. تصمیم گرفته بودم به محض اینکه به ایران برسم به آبادان برگردم!
ذهنم پر از خاطرات آبادان بود. بچهها، مسجد، کوچهها، مدرسه و... ذوق میکردم. از اردوگاه تا مرز خسروی فقط به بیرون نگاه میکردم. مثل یک رویا بود، رویایی که در بیداری اتفاق میافتاد. به مرز خسروی که رسیدیم با استقبال مردم روبهرو شدیم. حدود یک کیلومتر شاید بیشتر سفرهای از همه نوع غذا و شیرینی و میوه چیده بودند. هر نوع غذایی که فکرش را هم نمیکردیم! قبلاً برنامهریزی شده بود، سؤال کرده بودند که غذای مخصوص هر شهر چیست؟ ولی افسوس که نمیتوانستیم از آن غذاهای وسوسهانگیز بخوریم. معده ما عادت به آن غذاها نداشت، ما شبانهروز فقط پنج تا هشت قاشق غذا میخوردیم.
وقتی پایمان به خاک مقدس وطن رسید همه روی خاک کشورمان زانو زدیم و سجده کردیم و زمین را بوسیدیم.
به روایت آزاده ابراهیم اعتصام:
ساعت حدود 10 صبح روز 24 مرداد 1369 از آسایشگاهی که نوبت تلویزیون داشت، خبر میآمد که مجری برنامه عادی را قطع میکند و پیام میدهد: «ای مردم توجه کنید! ساعت 11 امروز صدام حسین پیام مهمی برای شما دارد» و این اطلاعیه را چند بار تکرار کرده است.
از این پیامها زیاد شنیده بودیم. خیلی عادی و ساده از کنار این خبر گذشتیم. هر کس کار روزانه خود را دنبال میکرد تا اینکه ساعت 11 و 2 الی 3 دقیقه صدای صلوات دستهجمعی در فضای اردوگاه پیچید. با تصور اینکه تنبیه عمومی داریم، منتظر ورود نگهبانان بودیم؛ ناگهان با چهره خندان و غیر قابلوصف بچهها روبهرو شدیم. عراقیها به رسم پیروزی، تیراندازی هوایی کردند.
روز بیستوششم مردادماه 1369 فرا رسید و همه پیگیر بودند تا مشخص شود آیا صدام تبادل اسرا را طبق وعده داده شده آغاز میکند یا خیر؟
از طریق دوستانی که نوبت تلویزیون داشتند خبر خوش و باورنکردنی تبادل اسرا اطلاعرسانی شد. تلویزیون عراق صحنهای از خروج اسیران ایرانیِ یکی از اردوگاههای موصل را در حال سوار شدن قطار؛ ورود به مرز و ایران، نمایش داده بود.
شادی وصفناپذیری بر اردوگاه حاکم شد، خبرها حکایت از تبادل روزانه هزار نفر داشت. سرانجام صبح روز دوم شهریورماه 1369 نگهبانان سوت آمار دستهجمعی اردوگاه را به صدا درآوردند. صف آمار جمعی دوباره بسته شد. پانصد اسم خوانده شد و من نفر 221 بودم.
تا عصر خبری نشد و دوباره درِ زندان «ملحق» باز شد، به فرمان فرمانده، تحتالحفظ به قسمت اصلی خود برگشتیم.
ساعت حدود ده شب بود. صدای عراقیها در محوطه جلوی بندهای 7 و 8 و 9 به گوش میرسید، تعدادشان زیاد بود و طبق معمول کابل به دست ایستاده بودند و هنوز در باز نشده فریاد میزدند بالسرعه بالسرعه (تند ـ تند). اعلام شد کسانی که امروز اسمشان خوانده شده، بیرون بیایند. با بچهها، با در و دیوار، زمین خاکی هواخوری، سقف بتنی، زمینی که شب بر آن خوابیده بودیم، حتی با سیمهای خاردار، لاشه کابلها، باتومها و چوبهای شکسته، که بعد از تنبیه توسط عراقیها به درون سیم خاردار پرت کرده بودند، خداحافظی کردیم.
500 نفر را در فضای مشترک بندهای 1 تا 6 به ستون 5 نشاندند عدنان، افسر عراقی که مدتها بهعنوان معاون فرماندهی اردوگاه بود، سخنرانی کرد و گفت: تعدادی از شما امشب برای آزادی آماده باشید. دوباره اسمها را خواند و 230 نفر را سوار بر اتوبوس کردند و بقیهی 500 نفر را دوباره به بندها برگرداندند. هر اتوبوس چهار نگهبان مسلح داشت، پردهها کاملا کشیده شده، نگاه کردن به بیرون، صحبت کردن با همدیگر، صلوات فرستادن و هر حرکت دستهجمعی، ممنوع اعلام شد.
فضای جدیدِ همراه با دلهره، نشان از گرفتاری جدیدی داشت، اتوبوسها در یک جاده فرعی و بیابانی به دور از اتوبان بغداد موصل حرکت میکردند، مشخص بود منطقه نظامی است؛ از روشنایی چراغ اتوبوسها به نظر میرسید که مقصد، مخفیگاه دیگری است! تا اینکه پس از یک ساعت که در راه بودیم، به محوطهای رسیدیم؛ تابلویی به نام «المعسکرالاسراء رقم 11» اردوگاه اسرای شماره 11 خودنمایی میکرد. دژی بود قوی با نورافکنهای زیاد و برجهای نگهبانی متعدد. در آنجا حضور نگهبانانی که با دیدن اتوبوسها سرک میکشیدند، توجه ما را بهخود جلب کرد. نفربرهای زرهی جلوی در ورودی مستقر بودند؛ علامت صلیبسرخ جهانی که بر در ورودی زندان خودنمایی میکرد، تنها علامت متفاوت با اردوگاه قبلی بود.
با ورود اتوبوسها هنوز کاملاً پیاده نشده بودیم که نگهبانان زیادی در اطراف اتوبوسها حاضر شدند. تصور ما این بود که دوباره تونل مرگ شکل میگیرد. خود را برای هجوم کابل و چوب و چماق بین دو ستون عراقیها آماده کرده بودیم! لطف خدا یار شد و بچهها به ستون یک، با آرامش به یک سوله بتنی تمیز، که زندان اسرای قبل از ما بود، حرکت داده شدند.
بعد از ورود به زندان؛ عراقیها دستور نظامی «از جلو نظام خبردار، بشین» دادند آمار گرفتند و دوباره تنبیه بشین و برپا شروع شد؛ اگر کسی همراهی نمیکرد کابل میزدند، دلهرهمان بیشتر شد؛ این حرکات با خبر آزادی همخوانی نداشت و این انتقال، نشانی از آغاز دیگری در اسارت میداد!
سرانجام، قبل از اذان صبح، در ورودی اردوگاه باز شد و دو دستگاه ماشین غیر نظامی با پلاک مخصوص وارد شدند، سرنشینان کت و شلوار به تن داشتند و به نظر میرسید غیر نظامیاند! دو خانم و سه آقای اروپایی و دو نفر عراقی عالیرتبه، نیز با فرم نظامی در ماشین نشسته بودند. نگهبانان شتابزده در زندان را باز کرده و دستور برپا، خبردار و نشستن دادند.
دو میز کوچک، با دو صندلی آماده کردند و ثبت نام توسط صلیبسرخ شروع شد. آخر ما جزء آزادگان مفقودالاثر بودیم. کارتزرد رنگی را که مشخصاتی از اسیر در آن ثبت میشد، به ما دادند. مشخصات شامل: نام، نامخانوادگی، وضعیت تأهل یا تجرد، تاریخ تولد، درجه و رتبه نظامی بود؛ همچنین یک سؤال مشترک از همه: آیا تمایل دارید به ایران برگردید؟ در آن قرار داشت.
ثبت نام تمام شد و هر اسیر برای اولین بار یک شماره صلیبسرخ به صورت رسمی از ساعت 5 صبح، هفتم شهریور 1369 دریافت کرد. از اینجا صاحب نام و نشان در یک نهاد بینالمللی شدیم. از صلیبیها سؤال کردیم: «تاریخ تبادل چه زمانی است؟ جواب میدادند اگر مشکلی پیش نیاید امروز وارد ایران میشوید.»
اذان صبح گفته شد. در محوطهی باز، نماز را به جماعت اقامه کردیم. پس از ساعتی صبحانه آوردند، چه صبحانهای، انگور دانه درشت؛ صمون (نان) برشته، چای شیرین بدون سهمیه! در حال قدم زدن بودیم که اعلام کردند، بر اساس شمارهی کارت صف ببندیم.
اتوبوسهای پشتیبانی ارتش عراق، با صف طولانی جلوی درِ اردوگاه مستقر شده بودند. با خوانده شدن اسم هر فرد و تطبیق کارت، وارد اتوبوس شدیم.جای من در ردیف دوم، صندلی، سمت شاگرد بود، راننده نظامی بود و هر اتوبوس دو نگهبان مسلح داشت، پردهها را کنار زدیم. دیدن حرکت ماشینهای شخصی با خانواده، بچههای مدرسهای، پدرانی که دست فرزندانشان را در دست داشتند و مادرانی که همراه فرزندان در حال گذر از خیابان بودند، دیدن اجتماع و جریان حیات، ما را به زندگی جدیدی وارد میکرد.
ساعت چهار عصر روز هفتم شهریور ماه 1369 کاروان به جایی به اسم خانقین رسید که هم مرز با ایران بود. ما با کمی حرکت در امتداد مرز خسروی قرار گرفتیم. راننده عراقی پرچم ایران را نشان داد و گفت: «عَلَم ایران» پرچم ایران بر بالای یک پاترول فرماندهی سپاه، مزیّن به عکس امام; و مقام معظم رهبری از ارتفاع به سمت عراق و خط مرز در حرکت بود. ناخودآگاه با دیدن پرچم مقدس ایران و دو دستگاه ماشین ایرانی صدای صلوات از اتوبوسهای حامل آزادگان به آسمان بلند شد.
اتوبوس به کندی حرکت میکرد. مراسم تبادل کمکم به ما نزدیک میشد، خود را در آستانهی تولدی دیگر میدیدیم.دود اسپند و کندر در سراسر مسیر فضا را عطرآگین کرده بود. با دیدن جملهای که با خط زیبا از کلام امام بر دیوار پادگان اللهاکبر اسلامآباد غرب نوشته شده بود جگرم سوخت:
«اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود».
شنبه ده شهریورماه 1369 بود. بلندگو صدا زد: « آزادگان استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان از خروجی شماره... به سمت پرواز، حرکت کنند.» دیگرخانوادهام تا به حال باخبر شده بودند که من زندهام.
به روایت آزاده محمدحسین چینیپرداز:
مأموران صلیب وارد اردوگاه شدند. عصر همان روز با درخواست مأموران صلیب، همه ما را در محوطهای که همیشه سرگرد مفید برای سخنرانیهای پر از تهدید خود آنجا میایستاد، جمع کردند. این بار حس و حال دیگری داشتیم. با آرامش و خونسردی به آنجا رفتیم. آنها برای اینکه صدایشان به ما برسد به طبقه بالا رفتند و اعلام کردند یک نفر برای ترجمه بالا بیاید. با اعلام این درخواست به یکباره حدود بیست نفر بالا رفتند، نماینده صلیب متعجب شد. در بین خودشان یک نفر را انتخاب کردند و بقیه را به پایین فرستادند.
مأمور صلیب، سخنش را با یک مقدمه کوتاه شروع کرد و برادر «دیلی» که از بهترین مترجمهای اردوگاه بود، به خوبی ترجمه میکرد. بعد اعلام کرد، تعویض اسرا شروع شده و از فردا نوبت اردوگاه شماست، امشب لیست اسامی آماده میشود، هر کس دوست دارد که پناهنده شود خود را معرفی کند.
وقتی به آسایشگاه برگشتیم حال عجیبی داشتیم. آن شب تا صبح هر کس به کاری مشغول بود. گروهی خیاطی میکردند و لباسهای نو درست میکردند، بعضی از لباسهای کهنه، کیسه میدوختند که تنها یادگاریهای اسارت مانند نامهها و مهر کربلا و برخی جزوات را در آن، جا بدهند. شب عجیبی بود از یک طرف شاد و از طرفی نگران که آیا واقعا آزاد میشویم؟ آیا خواب نمیبینیم؟
روز بعد همه قاطع ما را به قاطع سه بردند و در آسایشگاه آنها جای دادند. ما در کنار دوستان قاطع سه، با خوشحالی روز آخر اسارت را به سر میبردیم. آخرین کارها و دید و بازدید را انجام دادیم. همه از یکدیگر حلالیت میطلبیدند و آدرس و شماره تلفن میگرفتند. تنها روزی از اسارت بود که در طی شبانهروز، درها بسته نشد. شب برنامه دعای دستهجمعی و وداع مخصوصاً با دوستانی که در اسارت شهید شدند، برگزار کردیم.
مأمور صلیب، لیستها را برای امضا گرفتن از اسرا جلو خودشان قرار داده و یکییکی صدا میزدند. اول از ما سؤال میکرد میخواهی به کشورت برگردی یا پناهنده شوی؟ و ما با افتخار نام کشور خود را میبردیم!
من و تعدادی از دوستان، حاشیههای سبز پتوها را در آوردیم و به شکل پیشانیبند تکه کردیم، سپس با خودکار روی آنها نام مبارک اهل بیت را نوشتیم، تا هنگام ورود به کشورمان مانند شب عملیات به پیشانی ببندیم. صبح یکم شهریور، مصادف با یکم ماه صفر دقیقاً بیست روز بعد از آخرین عاشورا اتوبوسها وارد اردوگاه شدند، همه برای سوار شدن به صف شدیم. هر کس تنها یک کیسه با خود همراه داشت. در حینی که در صف برای سوار شدن حرکت میکردیم، نگاهی به اردوگاه انداختم و با خود گفتم، واقعاً میخواهیم اینجا را ترک کنیم و دیگر برنمیگردیم! اینجا همان جایی است که هر نقطهاش برایمان خاطرهای است. اگر این در و دیوار میتوانستند حرف بزنند، چقدر حرف برای گفتن داشتند!
اتوبوسها در یک صف به صورت کاروانی حرکت کردند. من در آخر اتوبوس کنار یکی از سربازان عراقی، که برای اتوبوس برای حفاظت حضور داشت، نشستم. هر چقدر از اردوگاه دور و به مرز نزدیک میشدیم، شور و هیجان عجیبی به ما دست میداد. تنها چیزی که همراه داشتم، کیسهای کوچک بود. کمکم با سرباز عراقی که جوان کم سن و سالی بود، همکلام شدم، متوجه شدم که او شیعه است. او گفت: «اگر به مشهد رفتی به جای من به «امام رضا سلام برسان.» من هم به او گفتم: «اگر به کربلا و نجف رفتی، به جای من زیارت کن.» بعد آرام کیسه خود را باز کردم و یک عکس از ضریح «امام رضا» که از دوستان مشهدیم برایم به یادگاری مانده بود، به او دادم. سرباز عراقی با دیدن عکس ضریح مبارک امام رضا برق شوق در چشمانش جرقه زد. با خوشحالی عکس را از من گرفت و به سرعت آن را زیر لباسش پنهان کرد، تا مأمورین امنیتی عراقی متوجه نشوند.
از ظهر گذشته بود که به مرز نزدیک شدیم. گاهی برخی از اتوبوسها از ما سبقت میگرفتند و ما از پنجره برای دوستان دست تکان میدادیم. از دوستانی که سالها قبل در کنار هم بودیم، یکی مرا صدا زد حس کردم او را نمیشناسم. بعد که بلند گفت: «من مهدی طحانیانم» متوجه شدم که چقدر بزرگ شده و چهره او تغییر کرده است!» تمامی اتوبوسها در خط مرزی توقف کردند و ما منتظر بودیم که هر چه زودتر دستور دهند، پیاده شویم. حالا فاصله ما تا وطن فقط به اندازه یک خط مرزی بود، تا از آن بگذریم و برای همیشه از اسارت نجات پیدا کنیم. زمان به سختی میگذشت گرمای تابستان در ظهر و در بیابانی مرزی باعث شده بود که تشنگی به شدت به ما فشار بیاورد. ولی عراقیها هیچ اهمیتی نمیدادند. حدود دو ساعت داخل اتوبوسها نشسته بودیم و اجازه بیرون رفتن نداشتیم. تنها نگرانی ما این بود، نکند حالا که تا چند قدمی کشورمان هستیم، با یک تصمیم بیجا که همیشه از عراقیها انتظار داشتیم، مبادله به هم بخورد و دوباره ما را به اردوگاه برگردانند! همه ساکت در اتوبوسها نشسته بودیم. عراقیها از اتوبوسها پیاده شده بودند، تنها راننده اتوبوس سر جایش نشسته بود و با هیچکس حرف نمیزد. در این حال بودیم که متوجه شدیم، فردی داخل اتوبوس شد و با راننده اتوبوس سلام و مصافحه کرد. بعد رو به ما کرد و به فارسی سلام داد و خوشامد گفت! با دیدن او جان تازهای گرفتیم، او از نیروهای ایرانی بود و لباس نظامی سپاه به تن داشت.
انتهای پیام/