اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  حماسه و مقاومت

بازگشت آزادگان به روایت زنان چشم‌انتظار

توی شادی و آماده‌ کردن وسایل استقبال بودیم که دایی‌ام زنگ زد و گفت: «صدیقه جان! یک چیزی می‌گم ناراحت نشی‌ها! همه آزاده‌ها اومدن ولی خبری از علی نیست!»

بازگشت آزادگان به روایت زنان چشم‌انتظار

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، 26 مرداد سال 69 برای خیلی از مردم ایران روز وصال است. وصال عزیزانشان که سالهای قبلش ساک نبرد با دشمن را بستند و رفتند اما دیگر باز نگشتند. این روز برای برخی از مادران در حالی شب شد که وقتی سر به بالین گذاشتند دیگر به این فکر نبودند که فرزند دلبندشان الان زیر شکنجه است یا زخمی است؟ تشنه است یا گرسنه؟

26 مرداد سال 69 روز آزادی اسرای جنگ تحمیلی است که پس از سختی های زیاد در غربت حالا به کشورشان باز می‌گشتند.

اما پایان این روز برای عده‌ای دیگر از خانواده‌های رزمندگان شد آغاز چشم انتظاری‌هایی که بعضا سی و چند سال ادامه داشت و چشم انتظاری‌هایی که هنوز هم ادامه دارد.

اسرای دفاع مقدس در این روز وقتی سر به خاک کشورشان گذاشتند شعف تمام وجودشان را پر کرده بود اما داغی هم بر دلشان ماند و آن مواجه شدن با مزار مطهر امام عزیزشان بود.

آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند خاطراتی است از همسران برخی از این اسرا که از روز آزادی می‌گویند.

 

آذردخت غرایاق زندی همسر آزاده جانباز سیدمحی‌الدین مطهری اینگونه روایت می‌کند:

«مرداد 1369 خبری در شهر پیچید. قرار بود اسرا مبادله بشوند. با شنیدن این خبر تمام بدنم یخ کرد. نمی‌دانستم باید باور کنم یا نه. گاهی افکار منفی به سراغم می‌آمد که نکنه محیالدین تو این گروه‌ها نباشه. یا اینکه جانباز شده باشه. پدر شوهرم توصیه به توکل کرد. یکی از اقوام خبر داد که هر شب رادیو اسامی اسرا رو اعلام می‌کنه. گوش به رادیو سپردیم. چند شب گذشت، دیگه داشتم ناامید می‌شدم که شب پنجم اسم محیالدین رو اعلام کرد. قطره‌های اشک پشت پلکم جمع شد. می‌دانستم از پس هر دوره‌ی تلخی، دوره‌‌ای شیرین در راه است؛ حالا بعد این همه فراق، زندگی داشت رنگ و بوی جدیدی برام می‌گرفت. اون لحظه به زمین افتادم و از شوق ضجه زدم.
قرار بود کاروان اسرا رو از نوشهر بیارن خونه. جمعیت زیادی تو حیاط موج می‌زد. خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کرده بودم.

دست‌ودلم به هیچ کاری نمی‌رفت؛ فقط می خواستیم فشار ثانیه ها رو کم کنم. یهو از تو کوچه داد زدند: آمد آمد! نفهمیدم چه شد؛ پای برهنه و بدون کفش خودم را پرت کردم توی حیاط. من و پدر شوهرم جلوتر از همه رفتیم. احساس ترس داشتم. مدام آخرین دیدار در ذهنم مجسم می‌شد. بین خنده و گریه گم شده بودم.

در میان جمعیت جایی رو جدا کردن تا من و پدر شوهرم دیدار اول رو با محیالدین داشته باشیم. ثانیه‌شماری می‌کردم. به ناگاه چهره‌ش رو دیدم که به سمتمون اومد. تا چشم‌در چشم شدیم غم این همه سال توی دلم راه گم کرد. می‌خواستم به پایش بیفتم ولی دستم رو گرفت. می‌خواستم ثابت کنم که چقدر وابسته‌ش بودم. بوسه‌ای به دستاش زدم. اشک مجالی نمی‌داد که هر دو حرفی بزنیم. احساس یه خواب کوتاه و شیرین رو داشتم. مدت‌ها بود که حسرت تکرار دیدار آخر با من بود
حالا خدا با مهربانیش همه خواب‌ها رو تعبیر کرده بود.»

 

صدیقه خارا همسر آزاده مهرعلی دستجردی اینگونه روایت می کند:

«خبر اسارت علی را از رادیو شنیدیم؛ همین‌طور خبر آزادیش را. یک لحظه برگشتم به سال‌های انتظار. روزهایی که دلم تنگ و چشمانم از دوری علی گریان بود. باورم نمی‌شد؛ یعنی دوره تنهایی و اندوه تمام شد؟! تنها سجده شکر می‌توانست کمی از هیجان آن لحظه‌ها کم کنه. مادر شوهرم قلبش گرفته بود و نفس‌نفس می‌زد. پدر علی هم مدام تسبیح را دور دستش می‌چرخوند و می‌گفت: «الهی صد هزار مرتبه شکر.» همه رو باخبر کردیم. فرداش، جلوی خونه، صفی از اقوام و دوستان بود که برای چراغانی و مهیاکردن بساط استقبال جمع شده بودند. خونه پر شده بود از شیرینی و گل. چون اطلاع دقیقی از لحظه ورود آزاده‌ها به کشور نداشتیم، هر ثانیه منتظر خبری از هلال‌احمر بودیم تا بگن کی باید بریم استقبال.
تنها چیزی که اون روز انتظارش را داشتم، خبر اومدن علی بود. اما انگار حکمت خدا به این بود که بازم امتحانم کنه. توی شادی و آماده‌کردن وسایل استقبال بودیم که داییم زنگ زد و گفت: «صدیقه جان! یک چیزی میگم ناراحت نشی‌ها! همه آزاده‌ها اومدن ولی خبری از علی نیست!» نمی‌خواستم تسلیم حرف دایی بشم و قبول کنم علی برنمی‌گرده. با بغض شکسته گفتم: «دایی با من شوخی نکن! علی برمی‌گرده من مطمئنم! به امید همچین روزی صبر کردم.» از شدت ناراحتی و فشار عصبی ضعف کردم. گوشی تلفن از دستم افتاد. همه چیز دور سرم می‌چرخید. پدر و مادرش تو سر خودشون می‌زدند. برادرای علی هم زدن زیرِ گریه. برای کسی باورپذیر نبود.
صدای تیک‌تیک ساعت هم برایم دلخراش بود؛ همه سردرگم مونده بودن چه کار کنند. فردای آن روز، یکی از برادرای علی پیشنهاد داد بریم دنبالش؛ شاید هلال‌احمر و سپاه خبری داشته باشن. بعد از کلی پرس‌وجو معلوم شد علی رو با یه گروه بردن قرنطینه. با این خبر همه یک نفس راحتی کشیدن. قرار شد ببرنشون حرم امام(ره) داداشم ماشین داشت؛ سریع اومد سراغمون و تا اونجا جایی که ظرفیت داشت سوار شدیم و رفتیم سمت حرم. حال‌واحوال اون شب رو نمی‌شود توصیف کرد. تکلیف خودم را نمی‌دونستم. یک لحظه می‌خندیدم؛ دقیقه‌ای دیگه گریه می‌کردم. همه هیجان زده بودن. هشت سال زمان کمی برای دوری و تنهایی نبود!
جمعیت زیادی داخل حرم، جمع بودند. همه اسرا یک‌ شکل بودند؛ لاغر و سیاه. چشمم ناخواسته افتاد به یک جمع از آزاده‌ها. علی رو دیدم و داد زدم: «حاجی! حاجی!» علی از بین جمعیت صدای منو شنید و دوید سمت‌مون. وقتی نزدیک شد، دستش را گرفتم. علی حسابی قرمز و خجالت‌زده شده بود. گفت: «خانم نکن، زشته. آبروم را بردی جلوی دوستام.» ولی گوشم بدهکار نبود. می‌خواستم دستاش رو بگیرم تا مرهم دل شکسته‌م باشه. پدرش هم آمد. هر کسی به شیوه خودش شادمانی می‌کرد ... .»

 

معصومه کریمی همسرآزاده سیدرحیم حسینی اینگونه روایت می کند:
«10 سال گذشت. جنگ تمام شد. اعلام شد اسرا آزاد می‌شوند. دل تو دلم نبود تا کی در باز شود و دوباره او را ببینم! همه خانواده و دوستان در انتظار سیدرحیم بودند. همه یا چشم به روزنامه داشتیم یا گوش به رادیو تا شاید خبری شود. آن اواخر اسارت دیگر خبری از نامه هم نبود. خیلی وقت بود که از او خبر چندانی نداشتم؛ اون وقتا هم فقط چند کلمه احوالپرسی بود و چیز زیادی نمی‌گفت. اما انگار به خاطر متن نامه‌های سید که درباره انقلاب و امام بود، عراقی‌ها نامه‌نگاری‌اش را ممنوع کرده بودند. از آن وقت دیگه بی‌خبرِ بی‌خبر بودیم.
لحظه‌های پرتلاطمی بود. آزاده‌ها گروه‌گروه برمی‌گشتند؛ اما ما نمی‌دانستیم او با کدام گروه بر می‌گردد! امید ما به این بود که حتماً این روزها خبری از سیدرحیم می‌شود. همه جای خانه، برای استقبال، از تمیزی و شادی برق می‌زد. همه جا را چراغانی کردیم. همسایه‌ها و اقوام هم با نصب پلاکاردِ خوش‌آمدگویی، می‌خواستند در شادی‌مان شریک باشند.
زمان سپری می‌شد اما خبری از سید نبود. خانواده همسرم که تهران بودند، به گمان این‌که شاید، فرزندشان اول به اصفهان برود برگشتند به شهرشان. دوباره انتظار شروع شد. انگار این روزهای انتظار تمایلی به تمام شدن نداشت. در خلوت که با خدا درددل می‌کردم، گله داشتم که چرا سهم من از این ازدواج تنها انتظار بوده! گوشه دلم در کنار تمام نگرانی‌ها، هنوز کمی امید بود. می‌دانستم بالاخره یوسف به کنعان باز می‌گردد.
روزهای بی‌خبری سپری می‌شد. تا این‌که یک روز صبح چند سپاهی به در خانه آمدند. آقاجان در را باز کرد. یکی از پاسدارها گفت: «سیدرحیم حسینی می‌شناسید؟»
درست شنیده بودم؟ کسی گفت:«سیدرحیم حسینی» با شنیدن این اسم، بدون تأمل دوان‌دوان دویدم سمت در. مهلت ندادم و قبل از پدر گفتم: «بله همسرم است». برادران پاسدار که این همه شور و هیجان را دیدند، گفتند: «خواهر چشمتان روشن. سیدرحیم سر خیابان منتظر شماست.» زبانم بند آمد، صدای ضربه‌های دلم را می‌شنیدم. نفهمیدم چگونه با پای برهنه و چادری که روی شانه‌ام افتاد بود، از کنار حیاط و در برابر چشمان متعجب دیگران، تا سر کوچه دویدم. اثری از داماد ده سال پیش نبود. تنها یک پیرمرد لاغر با موی سپید در برابرم ایستاده بود. باورم نمی‌شد، این خودش بود که روبه‌رویم ایستاده بود! این گذر ایام نبود؛ مگر می‌شود زمان با ما چنین کند؟ چشم در چشم رحیم شدم. با صدایی لرزان گفت: «معصومه! چه‌قدر خوشحالم که منتظرم ماندی....»

 

خودش بود همان صدا، این را که گفت فهمیدم یوسف ما هم برگشته. خیلی غریبانه استقبال شد. بعد‌ از آن همه انتظار کم‌کم داشتیم از بازگشتش دلسرد می‌شدیم، اما یوسف ما در میان ناامیدی‌ها آمد... می‌دانستم اندک دلخوشیِ گوشه قلبم بالاخره حقیقت دارد.
سید که فکر می‌کرد در غیابش طلاق گرفته‌ام، بعد از آزادی مردد بوده که این‌جا بیاید یا اصفهان؟ تا این‌که دل‌به‌دریا می‌زنه و میاد سراغم. پدر همه را خبر کرده بود. خانواده رحیم هم به سرعت خود را به تهران رساندند. بعد از آن استقبال غریبانه، حالا همه داشتند خیرمقدم با شکوهی را تدارک می‌دیدند. می‌شد به عینه تاثیر رنج و غمِ دوری را در قامت مادر سیدرحیم دید. او که از یک چشم نابینا بود، به خاطر 10 سال اشک فراق پسرش، چشم دیگر را هم از دست داده بود. حالا با آمدن یوسفش، عطر پیراهنش برای او کافی بود. مادر آقا رحیم دیدار قامت فرزندش را به قیامت سپرد.»

 

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول