به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، سردار شهید «حبیبالله افتخاریان (ابوعمار) از فرماندهان غیور و نام آشنای لشکر 25 کربلا و تیپ 37 نور بود و مدتی را در کسوت فرماندهی سپاه مریوان مشغول بود و در همان مقام به شهادت نائل شد.
این سردار رشید اسلام اهل شهرستان بهشهر و از مبارزین پرکار انقلاب بود که در پی تبعید حضرت امام(ره) به فرانسه وی که در آلمان مشغول به تحصیل بود،به محضر امام(ره) در نوفل لوشاتو حاضر شد.
از سوابق درخشان این سردار شمالی، محافظت از خانواده امام بود که مسئولیت همراهی و آوردن این خانواده را به ایران، عهدهدار بود.
رقیه سراجیان،همسر این شهید بزرگوار،خاطراتی را از واپسین روزهای شهادت ابوعمار چنین بیان میدارد.
گریههای محدثه یک طرف، بیماری و بیقراری محمد یک طرف، پدر مادرم از دست گریههای این دو تا بچه عاصی شده بودند.
پدرم گفت: «زنگ بزن حاجی بیاید، این بچه دارد میمیرد.»
19 اسفند 1363 که محدثه چهار روزه بود،من بعد از اذان صبح شروع کردم به تماس گرفتن با مریوان، تا این که ساعت هفت صبح موفق شدم تماس بگیرم، از بس بوق اشغال شنیدم، سرم درد گرفت.
وقتی تماس برقرار شد، آنقدر برایم غیرمنتظره بود که دستپاچه شـدم و به تته پته افتادم، یکـی از سربازهای سپاه مریوان گوشی را گرفته بود، گفت: «حاجی گشت بوده، همین یک ساعتِ پیش خوابیده.»
گفتم: «خانمش هستم، کار واجب دارم، بیدارش کنید.»
رفت بیـدار کرد، حاجـی آمد گوشی را گرفت، تا جـواب سلامم را داد، گفت: «چه بیموقع زنگ زدهای؟»
هم تعجب کردم، هم ناراحت شدم، سابقه نداشت با من اینگونه صحبت کند، بلافاصله لحنش عوض شد، توضیح داد: «همین الان داشتم خواب میدیدم شهید شدهام، دارند تابوت مرا میآرند مازندران.»
گفتم: «حاجی جان! من که قصد نداشتم تو را از آرزوهات جدا کنم، محمد مریض شده، محدثه دم به دقیقه گریه میکند، زودتر بیا ما را ببر مریوان، اگر خودت فرصت نمیکنی، دایی حسین علی یا پسرداییام را بفرست بیایند ما را ببرند، پدر و مادرم پیرند، حال و حوصلهی ونگ و وینگِ بچهها را ندارند.»
گفت: «سبحانالله! تو هم عجب فراموش کار شدهای حاج خانم، مگر من همه چی را به تو و دخترم نگفتهام. اگر زنده بودم و درگیریها کم شد، عید میآیم دنبالتان، اما باز هم دارم بهت میگویم، آمدنی در کار نیست، من به خواب امروزم ایمان دارم.»
قبل از خداحافظی گفت: «عماره جان! منتظر باش، همین امروز خبر شهادتم به گوشت میرسد.»
این جملهها را با مهربانترین لحنی که در عمرم از او شنیده بودم به زبان آورد.
این مکالمهی تلفنی، آخرین گفت و گوی من و حبیب بود.
یاد نخستین گفت و گو افتادم.
روزی که به خانهی ما آمد تا باهم حرف بزنیم و اگر هم دیگر را پسندیدیم، عقد کنیم، آن روز هم حبیب از شهادت حرف زده بود، در حالی که من تصور روشنی از معنای شهادت نداشتم.
گوشـی را گذاشتـم، رادیـو را روشن کردم و گوش به زنگ نشستم، از حرفهای حبیب چیزی به پدر مادرم نگفتم، آنقدر خوابِ راست از او شنیده بودم که مطمئن بودم، همان میشود که او گفته است.
یک ساعت بعد از تلفن من، پسر داییام از تهران تماس گرفت، گفت: «ماشین خراب شده بود، آوردم تهران درست کنم، زنگ زدهام مریوان، حاجی گفت بیایم بهشهر یک سر به شما بزنم بعد برگردم مریوان.»
پیش خودم گفتم اگر امروز شهید نشد، همراهِ پسردایی برمیگردم مریوان.
بعد از تلفنِ پسر داییام، رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی چند بار مریوان را بمباران کردهاند، همین موقع محدثه شروع کرد به گریه کردن، بیاختیار آیهی اِسترجاع به زبانم آمد:
«انّا لِله و انّا الیه راجعون.»
محدّثهی چهار روزه را بغل کردم و توی گوش او هم آیهی استرجاع خواندم. گریهاش بند آمد، نمیدانم بغلش کردم ساکت شد یا حرفم باعث شد. نزدیک ظهر آقای حمیدی مسئول تدارکات سپاه مریوان زنگ زد بهشهر.
پرسید: «از مریوان چه خبر؟»
ـ مگر مریوان نیستید؟
«نه، رشتم، آمدم دنبال تدارکات، میخواهم حرکت کنم سمت مریوان.»
ماجرای تلفن کردن به حاجی و خواب حاجی و اخبار رادیو را برای آقای حمیدی تعریف کردم.
گفت: «من هم چون اخبار رادیو را شنیدهام زنگ زدهام به شما، صبر کن تماس بگیرم مریوان، دوباره زنگ میزنم.»
نیم ساعت بعد زنگ زد.
گفت: «حاجی راست گفت»
بمباران 19 اسفندِ مریوان شدیدترین بمباران این شهر طی چهار سال جنگ بود.
مریوان برف میبارید، با آن که بسیاری از مردم مریوان طبق عادتِ چند سالهشان شهر را تخلیه و در اطراف شهر اُتراق کرده بودند، باز 120 نفر شهید و حدود همین تعداد هم مجروح شدند.
ابوعمار برای کمکرسانی به مردم آسیب دیده رفتـه بود که شهر دوباره بمباران شد و ابوعمار به شهادت رسید.
مادر شوهرم، عمار(پسرم) را از دامغان آورد بهشهر، ما خانهی عمو علیاکبر بودیم، به عمار نگفته بودند، چرا مادر بزرگ رفته مدرسـه برای او مرخصی گرفته تا راهی بهشهر شوند؟
عمار وقتی شلوغی اطراف خانهی عمو علیاکبـر و پرچمهای سیاه را دید، باز متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است.
برادرم رمضان علی وقتی دید عمار از دامغان آمده، رفت جلو و ماجرای شهادت ابوعمار را به او گفت.
جنازهی ابوعمار در مریوان و سنندج تشییع شد و بعد تابوتاش را آوردند سمت مازندران، سه روز بعد از شهادت ابوعمار جنازهاش رسید بهشهر.
همه به من میگفتند: «جنازه را به بچهها نشان نده.»
گفتم: «بچهها باید برای آخرین بار پدرشان را ببینند. اگر بزرگتر شوند و از من پدر بخواهند چه جوابی به آنها بدهم؟»
جنازهی حبیب تُوی یکی از اتاقهای سپاه بهشهر بود. به اتفاق آقای احمدی و خانماش و بچههای خودم رفتیم سپاه، آقای احمدی در بندر ترکمن و چالوس همکار ابوعمار بود و بعدها خودش هم شهید شد.
لباس سپاه تـن حبیـب بـود، صـورتاش سالم سالم بـود، پشت و گـردن و دستاش آسیب دیده بود.
از بس گُلاب روی تابوت و جنـازه ریخته بودهانـد، اتاق یک سره بوی گُلاب میداد.
الان هر وقت میخواهم حلوا درست کنم و از گُلاب استفاده میکنم یا در تشییع جنازهای، مجلسی، جایی بوی گُلاب می شنوم یاد آن روز میافتم.
نمیدانم چه سرّی است که بچهها هم مفهوم مرگ را میفهمند، محمد دو ساله بود، فکر میکرد کومله و دمکراتها پدرش را کشتهاند.
به عمار و محمد گفتم: «دقیقاً همین دو جمله: دیگر بابا ندارید. این آخرین دیدار است.»
گروهی از پیش مرگان مسلمان کرد از مریوان و سنندج آمدند بهشهر و با لباسهای کردی در تشییع جنازهی ابوعمار شرکت کردند.
یاران و همرزمان اصفهانی ابوعمار هم او را فراموش نکردند، آنها سنگ قبر ابوعمار را از اصفهان آوردند.
گفتم سنگ قبر، یاد همسایه دیوار به دیوارِ قبر حبیب الله افتادهام، شهید «رمضان علی موسیزاده حلیم». رئیس آموزش و پرورش بهشهر بود، عمار ما با دخترِ همسایه پدرش، شهید موسیزاده حلیم ازدواج کرد و الان دختری به اسم مریم دارد.
دوست دارم بـه بچّـههای خـودم آیـهی محبـوب پدرشـان را یـادآور شـوم.
به ویژه به محدثـهام، چون این آیه سؤالِ خدا از خوبترین بنـدهاش محمّد مصطفی(ص) است که عین محدّثهی ما، پدرش را ندیده است: «الم یجِدک یتیماً فآوی؟» (آیا خدا تو را یتیمی نیافت که در پناه خود جای داد؟)
انتهای پیام/86020/ذ40/ض1002