خبرگزاری فارس - زهرا زنگنه: صدای نالههایش نگاهم را میدزدد، چشمهایش تورفتگی عجیبی دارد، نفسهایش را به راحتی میشمارم، مانیتور بالای سرش خطوط زندگی را نشان میدهد، هنوز امید هست و در چشمانش معنای زندگی را میبینم، اما نالههایش کمک میطلبد ...
بیمارستان کامکار - عربنیا از بیمارستانهای بزرگ قم است و در مرکز شهر قرار دارد. در سال 1333 ساخته شده و همه روزه پذیرای مردم است. گاهی تعداد بیماران مراجعهکننده به اورژانس این بیمارستان در روز به 130 نفر میرسد.
در ورودی اورژانس برانکاردی قرار دارد و صندلیهایی که لحظهای خالی نمیمانند و نگهبانی که بارها باید پاسخدهنده سوالات باشد و هر که از راه میرسد میداند که او پاسخگو است.
صبح نسبتا آرامی است، وارد سالن اورژانس میشوم، کوچک است تعداد تختهایش به 20 عدد میرسد. حضور هفت پرستار و دو پزشک آرامش را نثارت میکند اینکه تنها نیستی و هوایت را دارند و همواره هستند تا دردت را دوا کنند.
پردههای سبز رنگ دور تختها و صندلیهای کنار آنها ترسی در دلم میاندازد. همه درد میکشند یکی منتظر خون است و دیگری از درد معده به خود میپیچد و فردی دیگر تنها به فکر فرو رفته است. مادری که شاهد درد کشیدن جگرگوشهاش است و این تنها غم زندگیاش نیست، نداری و فقر به قدری بر سرش آوار شدهاند که شاید دیدن اشکهای روان دخترش تنها تلنگری برایش باشد.
صدای زنگ مانیتورها به گوش میرسد، در اینجا خبری از سکوت نیست، اما همه چیز نشان از زندگی میدهد چشمهای نگران و بارانی حرفهایی برای گفتن دارند و تنها گوشی برای شنیدن میطلبند.
قند تخت شماره 11 رو بگیر، حالش اصلا مساعد نیست!
پرستار باعجله و شتاب به سمت بیمار میرود. دستان مادربزرگ لحظهای آرام نمیگیرد و لرزشهای بیامان دستانش دل آدمی را میلرزاند. 150، قندش پایین است به سرعت سرمی به دست بیمار میزند و این کار او را آرامتر میسازد، دیگر خبری از لرزش نیست؛ آرام است.
مادربزرگی که لحظهای دعا و صلوات از لبانش محو نمیشود، با همه رنگپریدگی؛ مهربانی نثارت میکند. در این هنگام صدای مهربان و صمیمی مردی با تبسم آرام نگاهم را به سمت مادربزرگ میکشاند ... «مادر الان بهتری؟ چرا اینطور شدی؟ داروهات رو سر موقع نمیخوری؟» و مادربزرگ که سوادی ندارد و در دل نگران حاجی مانده در خانه و فرزندان بیخبر است میگوید: «ننه والا خوب بودم، بعد نماز صبح حالم خیلی بد شد.»
مینا که چند سالی است روپوش سفید رنگ مقدس پرستاری را به تن میکند در چشمانش خستگی و بر لبش خنده موج میزند و میگوید: امروز شاید یکی از روزهای خلوت است، وظیفه من خدمترسانی به بیماران است، اما گاهی برخی رفتارها و ناملایمات همراهان خستگی را بر تنمان نگه میدارد.
تخت شماره 12؛ کودکی که در آغوش پر مهر مادر روی صندلی در کنار تخت پدر به خوابی عمیق فرو رفته است. گویا مدتهاست مژگانش بر روی هم قرار نگرفتهاند و خواب از آنها فاصله داشته است، چشمانش را لحظهای باز کرد اما انگار خواب امانش نمیدهد.
دغدغههای پرستاران
فضایش سنگین است دیدن نگاههای منتظر و گریان مادرها توانت را ناتوان میکند، نگاههای خسته و دلنگرانیها، پزشک را خسته نکرده است و هنوز عاشقانه کار میکند. از پزشکان باسابقه بیمارستان است. در نگاهش آرامش را به راحتی میبینی. وی از خاطراتش میگوید: هر روز بیمارستان یک خاطره است از بهبودی بیماران ناعلاج گرفته تا فوت جوانان ناکام، همه بهگونهای حسی در تو ایجاد میکنند که سخت است، اما نجات جان یک آدم دلگرمت میکند.
صداها زیاد است، اما انگار بیماران عادت دارند گرچه بیحالند، اما میدانند که همین است. صدای ناله یکی از بیماران که طلب آب میکند مرا به سمت خود روانه میکند. در کنارش خانمی با نگاهی هراسان به دنبال آب است. جرعهای آب در دهان بیمار میریزد. حالش اصلا خوب نیست، پاهایش را آتل کردهاند و ماسک تنفسی روی دهانش، خبر از حال دگرگون وی میدهد. با نگرانی از همسرش میپرسم «چرا به بیمارستان آمدهاید؟» و او که انگار منتظر گوشی شنوا است میگوید: «تصادف، تشنج و مشکل ریه؛ همه دست به دست هم دادهاند. هیچ وقت به سلامتیاش اهمیت نمیدهد و من نمیدانم چه بگویم. دعا کنید.»
همه راضی هستند روزی بیشکایت و بیگله و کسی هنوز لب به اعتراض باز نکرده است نه بیماری و نه پرستاری؛ مریم یکی از پرستارها میگوید: گاهی رفتار همراهان بیماران به قدری زننده است که دهانت را میبندد، متاسفانه گاهی تصور میکنند فقط خودشان درد دارند و دیگران بیمشکل هستند.
یکی از همراهان نیز از کثیفی بالش، ملحفه و پارگی پتو گلایهمند است و میگوید: سلامت افراد بسیار اهمیت دارد و باید توجه ویژهای به این موضوع شود. مرضیه یکی از نیروهای خدمات میگوید: گاهی به قدری اورژانس شلوغ میشود که فرصت تعویض ملحفه و پتو را ندارم، به محض مرخص شدن یکی از بیماران، بیماری دیگر مهمان تخت میشود.
شنیدهایم که میگویند صندلیها به افراد وفا نمیکنند، انگار تختهای بیمارستان هم اینگونهاند، با هر چرخی در سالن و دیدن چشمهای هراسان دلم میلرزد، به محض مرخص شدن یک بیمار به سرعت فردی دیگر بساطش را پهن میکند و روی تخت جا میگیرد بهگونهای که فراموش میشود بیمار قبلی چه کسی بود و چه شد.
کمر درد، پا درد و خستگی تنها گوشهای از دغدغه پرستاران است. مجید میگوید: حرفهام را دوست دارم، سختی کار فراوان است. کمبود نیرو در اورژانس و خواب ناکافی و یک ساعته در شب خستهکننده است، گرچه رضایت خدا و شادی و خنده روی لب بیماران دلمان را شاد میکند، اما ای کاش کسانی هم بودند که درد ما را میفهمیدند.
وی میگوید: در آمدی که دریافت میکنیم کافی نیست، همه مردم توقع دارند پرستاران بهترین باشند و درمان کنند و به موقع به حال مریض بپردازند گرچه گاهی نیز خودخواهی میکنند و فکر خود هستند.
گاهی امکانات رفاهی بیمارستان برای پرستاران به قدری نامساعد است که خستگی کار را دو چندان میکند، سرویسهای بهداشتی، استراحتگاه پرستاران و ... هر یک بهانهای است برای خسته شدن و ...
مسئول بخش که خنده از لبانش محو نمیشود و دوری از تنها فرزندش را به جان میخرد میگوید: حرفه سختی است کار ما با جان افراد است. زندگی بسیاری از مردم در دست ما است و پرستاران همگی تلاش میکنند. 54 نفر به جز 12 پزشک در اورژانس به صورت شبانهروزی مشغول هستند.
***
روز آرامی است از گذشتهها در کنار هر بدی خوبی جایی داشته است، اما هنر آن است با وجود سختی و مشکلات بخندی و به بدی مجال خودنمایی ندهی، حال فرقی ندارد بیماری، پرستار و یا حتی پزشک. آنچه معنا دارد انسان بودن است اینکه بتوانی در سختترین لحظه لبخند بر لبانت خانه کند.
و پرستار با تمام عشق و خستگی با لبخندی که بر لب دارد و بدون هیچ اعتراضی به سمت تخت بیمار میرود ...
انتهای پیام/78008/ط40/آ3004