به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، پیرمرد چشم و چراغ ما بود؛ هرچند گاهی حوصله حرف زدن هم نداشت اما همه میدانستند اوست که همه را دوست دارد و از آزادیخواهی و جنون عشق، تا سنگکهای خشخاشی آقا شاطر را از شهد کلامش محروم نمیکند.
پیرمرد فقط جسمش پیر بود، اما دلش همان «محمدحسینی» بود که شادمان و کودکانه از درختان خشکناب بالا میرفت و در کنار «داشلی بولاغ» با جریان رود گره میخورد.
شعر و ادب اگر چه در وجود تمام مردمان این سرزمین همچون خون جاریست، اما هر گوشه از آسمان ایران زمین را کلمات شکرریز بزرگی فرهیخته و آشنا به رمز و رموز دل آکنده از نور کرده و شاید اغراق نباشد که پر فروغترین ستاره معاصر آذربایجان را شهریار بنامیم، شهریار ملک شعر و سخن.
بهانه نگارش این سطور اما تنها رسیدن به روز شعر و ادب و سالگرد درگذشت مردی نیست که بهترین سالهای عمرش را با یاد شور و آرمانها و عشق جوانی سپری نمود و صدها شعر و غزل را برایمان به یادگار گذاشت.
تابستان سال 86 مربی گروه تاریخ و تبریز شناسی طرح قاصدک حوزه هنری تبریز بودم و شاگردانم نه آن چهرههای معمول که کودکانی 8 یا 9 ساله بودند!
هر چهارشنبه همراه با یک مربی دیگر، 20 کودک 8 یا 9 ساله را به صف میکردیم و در مسیری از پیش تعیین شده، به دیدن بناها و اماکن مهم فرهنگی و تاریخی شهرمان میرفتیم و شاگردان کوچک کلاس هفته بعد شرح یا نقاشی آنچه دیده بودند را با خط ساده و جملات سادهترشان میآوردند و جایزه هم میگرفتند.
یکی از این هفتهها در همین شهریورماه سفر اکتشافیمان از بنای عقابگونه شهرداری تبریز در میدان ساعت شروع شد و بعد از گذر از کوچه تاریخی مقصودیه، به در آهنین خانه استاد شهریار رسیدیم.
بچهها ذوق کرده بودند و با هیجان داد و فریاد میکردند که الان استاد شهریار را میبینیم!
در بسته بود، بعد از یک ربع ایستادن و پایمردی در کوفتن در، صدایی از درون خانه آمد و بالاخره در باز شد. آقایی گفت مسئول موزه امروز نیست و نمیتوانیم موزه ادبی استاد شهریار را ببینیم. اما دیدن کودکانی آنقدر کوچک و آنقدر مشتاق باعث شد از جلوی در کنار برود و به داخل حیاط نه چندان بزرگ خانه راهنمایی شویم.
آنجا منتظر ماندیم تا آن آقا امکان بازدید از داخل را هم فراهم کند. بچهها که از گرما و پیادهروی خسته شده بودند و شهریار را هم داخل آن خانه ندیده بودند، روی لبه باغچه و در سایه درخت نه چندان بزرگ آن نشستند و شروع کردیم به صحبت کردن در مورد استاد شهریار.
به آنها گفتم استاد شهریار در روستای خشکناب به دنیا آمدهاند؛ روستایی که هیچ کدام از بچهها اسمش را هم نشنیده بودند. گفتم حیدربابا نام کوهی در همان روستا است که استاد در کودکی در دامنه آن بازی میکردند. بچهها اما این حرفها را نمیپذیرفتند و اصرار داشتند حیدربابا نام دیگر خود استاد شهریار است و ایشان تبریزی هستند!
نشستن در حیاط فرصت خوبی بود برای گفتن از رسومی که شهریار در شعرهایش به خصوص در حیدربابایه سلام به آنها اشاره کرد؛ بازیهای کودکانه، آمدن نوروز، شال انداختن از پشت بام در شب چهارشنبه سوری، تخم مرغهای رنگی، و درگذشت عزیزی همچون مادربزرگ.
بچهها گوش میدادند و از خاطرات خودشان هم میگفتند! اینکه آنها هم در صحرا از دار و درخت بالا میروند و دم عید هدیه و تخم مرغ هم درست میکنند و ... وسط این حرفها بودیم که اجازه ورود به داخل ساختمان صادر شد و بچهها پرشور و هیجان زده خود را به داخل ساختمان رساندند؛ و از همان پلههایی بالا رفتند که استاد شهریار 20 سال از آنها بالا رفته بود؛ و در ابتدای بازدید به همان اتاقی رفتند که استاد در آن تشک و لحافی پهن کرده بود و با آرامش به خط نوشتن و سرایش قطعههای بیشمار میپرداخت.
چرخیدن لای خاطرات مردی که هنوز هم او را به درستی نمیشناسیم، برای کودکانی که میراثدار فرهنگ و هنر این سرزمین هستند آنقدر جذاب بود که در چند لحظه تمام خانه را پر کردند و هر از گاهی با داد و فریاد مربیها را برای پاسخ به سؤالات بیشمارشان صدا میکردند.
در آشپزخانه ماکت کوچکی از کوه حیدربابا توجه همه را به خود جلب کرد. کوه کوچکی که به سرانگشتان قلم پرتوان مردی از تبار کوه و دشت، سر به آسمان ساییده و اینک نامش به دهها زبان بر زبان مرد جهان جاری میشود؛ حیدربابا یولوم سننن کج اولده، هئچ بیلمدیم گوزللرین نج اولده ...
«هادی»، کودک پر سر و صدای گروه، در یادداشتی که هفته بعد از آن روز به من داد نوشته بود کوه حیدربابا را در آشپزخانه خانه استاد شهریار ساختهاند!
و «هستی» پرسیده بود نمیدانم با وجود آن کوه استاد چطور آشپزی میکردهاند!
بخش جذاب دیگر خانه برای کودکان، ویترینهای متعدد موجود در سالن کوچک خانه، عکسهای روی دیوارها و البته دست نوشتههای استاد بود. تقریبا هیچ کدام از بچهها نمیدانستند استاد شهریار خط بسیار خوشی هم داشتهاند و سه تار را هم با مهارت مینواختند.
دیدن قرآنی که خود استاد آن را خطاطی کردهاند به همراه دهها قطعه شعر با خط خودشان، برای بعضی از بچهها این سوال را ایجاد کرده بود که شهرت استاد شهریار در شعر گفتن بوده یا شعر نوشتن؟!
«اسما» در سفرنامهاش نوشته بود: «ما را بردند به خانه استاد شهریار. ما خیلی چیزها مثل عینک قدیمی، لباسها و عکسهای خیلی خیلی قدیمی از زمان استاد شهریار را دیدیم. کتابهای شعر استاد شهریار که در زمان جوانی نوشته بودند خیلی خیلی قدیمی بودند. وسایل خانه هم که قدیمی بودند، خیلی خیلی قدیمی بودند»!
عکسهای سیاه و سفید انگار هنوز هم برای آدمها جالب و هیجانانگیز هستند، حتی برای بچههای عصر ارتباطات و اطلاعات و کامپیوتر و سرعت و سرعت ...
عکس استاد و شهرزاد و مریم و هادی، عکس با نیما، عکس با گذشته فرهنگی این مرز و بوم، که شاید امروز به عنوان تنها یادگار دیروز، معرف آدمها و خاطراتشان باشد.
یلدا در سفرنامهاش نوشته بود: عکسهای استاد شهریار بسیار جالب بودند، فقط نمیدانم چرا استاد شهریار در تمام عکسها یک جوری بودند، انگار گریه کردهاند.
بچهها حلقه زدند دور ویترینها و دیدند و پرسیدند تا به ویترینی حاوی لباس و عمامه آیتالله ملکوتی رسیدند و دلیل بودن آن لباسها را در خانه استاد شهریار جویا شدند. برایشان خیلی عجیب بود چنین چیزی به عنوان یادگار و هدیه به کسی داده شود و با هم در مورد مبادله کلاه و کیفهای کوچکشان حرف میزدند!
بعد از دو ساعتی چرخ زدن لابهلای یادگارهای استاد محمدحسین شهریار، با مسئول موزه خداحافظی کردیم و باز از پلههای پرخاطره خانه پایین آمدیم و در حیاط نشستیم.
با بچهها که حالا ذهنشان پر بود از تصویرهای مختلفی در مورد شهریار، بندهایی از حیدربابایه سلام را خواندیم؛ حیدربابا ایلدیریم لار شاخاندار، سللر سولار شاقیلدییب آخاندار، قیزلار اونا صف باغلییب باخاندا، بیزدن ده بیر ممکن اولسا یاد ائله، آچیلمیان اورک لری شاد ائله ... و برگشتیم.
بچههای گروه در هر بازدید حرفهای ما و برداشت خودشان و اطلاعات اضافه شده توسط پدر و مادرشان را جمع میکردند و نوشتهایی بسیار متفاوت با یکدیگر تحویل میدادند.
اما از لابهلای دهها سفرنامه که هفته بعد از شاگردان پرشور و شوق کلاس تحویل گرفتم، نوشته «امین» کودک 9 سال و نیمه گروه که در کاغذی کاهی و همراه با ستارههای رنگی به دستم رسید از همه جالبتر بود.
او نوشته بود: «استاد شهریار 20 سال قبل از مرگ در خانهای مانده بود. خانواده استاد شهریار در روستایی به نام خشکناب زندگی میکردند. استاد شهریار در خشکناب به دنیا آمدهاند. خانه استاد شهریار بسیار زیباست. استاد شهریار دست خط بسیار زیبایی داشتهاند. استاد شهریار 6 ساله که بودند شعر گفتن را یاد گرفتهاند. فریدون مشیری که شاعر بزرگی بودند با استاد محمدحسین شهریار تمرین شعر میکردند. استاد شهریار صاحب سه فرزند بودند به نامهای شهرزاد، مریم و هادی. استاد شهریار در سال 1367 فوت کردهاند. استاد شهریار با دست خود مارکت (ماکت) روستای خود را ساختهاند. استاد شهریار قرآن و دیوان حافظ را خیلی خیلی دوست داشتهاند. عینک و قلم خشک استاد محمدحسین را ما دیدیم. حیاط خانه استاد شهریار بسیار زیباست. استاد شهریار قرآن زیبایی داشتند و کلاه، کت، جوراب و بلوزی هم داشتند.
از او پرسیدم تمام اینها را خودش نوشته یا نه؛ صادقانه گفت نه! گفت پدرش استاد شهریار را خیلی دوست داشته و در نوشتن این متن بر کار او به شکل جدی نظارت کرده است. پرسیدم در خانه استاد شهریار چه چیزی نظرت را بیشتر جلب کرد؟ گفت رختخواب استاد! گفت فکر میکردم تمام آدم بزرگها و آدمهای مشهور روی تخت میخوابند! گفت انگار استاد محمدحسین خیلی از راه رفتن خوشش نمیآمد چون تمام کتابها، قلم و جوهر، کاغذها و حتی چراغ نفتیاش را کنار رختخوابشان گذاشته بودند.
و با صدای دیگر بچهها، خود را به جمع آنها رساند، و من ماندم و یاد آن روز عجیب در خانه مردی که هنوز هم او را نمیشناسیم...
قرار بود آن روز به مقبرة الشعرا برویم، جایی که استاد محمدحسین در کنار 400 شاعر دیگر، تنهایی را احساس نمیکند؛ احساسی که در زمان حیات، لحظهای دست از سر سخنور ملک شعر و ادب برنمیداشت...
---------------------------
نگارنده: فرینوش اکبرزاده
------------------------------
انتهای پیام/60002/ل40/چ3000