به گزارش خبرنگار حوزه دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، خاطرات رزمندگان دفاع مقدس گنجی است که باید از آن ناگفتهها و معارف دفاع مقدس را استخراج کرد.
در سیر پژوهشیمان به دنبال مفاهیم و سیره اخلاقی شهدا بودیم که به سراغ رزمندهای بیآلایش از لشکر 25 کربلا «عبدالکریم تقینژاد» رفتیم.
بیمقدمه دلش را به صحرای چیلات و عملیات والفجر شش پیوند داد و خاطره زیبایی را برایمان اینگونه تعریف کرد.
*****
هنگام عقبنشینی از شیارهای ارتفاعات چیلات، سر راهم داخل میدان مین یک زخمی دیدم که تیر به هر دو پایش خورده و سوراخی به اندازه یک کف دست در پاهایش ایجاد کرده بود، به سختی نفس میکشید، موقع ردشدن از کنارش با دو دست، پایم را گرفت و کنارش نشستم.
نامهای به دستم داد و به سختی گفت:
« این وصیتنامه را به خانوادهام برسان».
نامه را از او گرفتم و سریع به سمت عقب حرکت کردم.
موقع عقبنشینی زخمی شدم و ماجرای نامه را فراموش کردم. یک هفته بعد وقتی از بیمارستان مرخص شدم و به منزل رفتم جیبهایم را خالی کردم تا لباسهایم را بشویند.
یک دفعه کاغذ نامه در درون دستانم جا خوش کرد، به یاد آن بسیجی افتادم، بازش کردم و در چند خط اول از خانواده حلالیت طلبیده بود بعد نوشته بود:
«آقا و مولای من؛ در آخرین لحظات عمرم، زمان جان دادن، در این صحرای غریب، بیا و سر مرا در آغوش بگیر.
ای آقای من؛ اگر دیدی سر و وضعم خیلی خونی است و دامنت خونی و خاکی میشود، این کار را نکن.
ای کسانی که همرزم من هستید، همسنگر من هستید. ای کسانی که به جبههها میآیید، اما جبهه را درک نمیکنید از شما میخواهم اگر عبای آقا را خونی میکنید، اشکال ندارد، اما با گناهانتان با ناهنجاریهایتان دل آقا را خون نکنید.»
نوشته ساده اما پرمفهومش را چند بار خواندم، بعد بردم تحویل سپاه دادم، آنها راحتتر میتوانستند خانواده این شهید را پیدا کنند، حالا همیشه با خودم میگویم:
«ای کاش اسمش را یادداشت میکردی».
---------------------------
گزارش از سجاد پیروزپیمان
انتهای پیام/2296/ذ30/ض1002