به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، علیرضا متولی هم از افرادی بود که به بهانه جایزه ادبی حبیب غنی پور با او هم صحبت شدیم. متولی که دلی دردمند برای بسیاری از اتفاقات روزگار دارد و از کنار آنها بی تفاوت نمیگذرد اما خندان به لب از خاطرات میگوید تا جاییکه از خوابهای شهید حبیب غنیپور یاد میکند و دیگر نمیتواند اشکهایش را پشت خندههایش پنهان کند.
متولی سال 1344 در تهران متولد شده و کارشناس روانشناسی کودک است. «صدای او»، «باروت و باران» و «داستانهای سحر» و «یک اسم و ده قصه» از جمله آثار منتشر شده وی هستند با حال و هوایی خاص خودش.
بخشهایی از گفتوگوی خبرگزاری فارس با علیرضا متولی در ادامه میآِید و متن کامل را میتوانید از اینجا بخوانید.
* کلاس چهارم دبستان انشا را کشف کردم/کتک به خاطر انشایی که خودم نوشتم!
از کلاس چهارم نوشتن را کشف کردم و فهمیدم نوشتن چیست! ولی کسی را برای همراهی نداشتم. در زمانه ما کتاب و مجله به این فراوانی نبود. در طبقهای که ما زندگی میکردیم قرار نبود کسی نویسنده شود. انگار نویسندگان از آسمان میآیند. با انشاء نویسی شروع شد. از کلاس چهارم باید انشاء مینوشتیم و روزهای چهارشنبه انشاء داشتیم. انشایی مینوشتیم و میآمدیم و میخواندیم و میرفتیم و آموزش انشانویسی هم در کار نبود. انشایی نوشتم که موضوعش را یادم نیست، وقتی آن را سر کلاس خواندم، معلم انشا با چوبی به سر من زد که این را چه کسی برایت نوشته است؟ و بعد چندین بار من را زد و آن روز با گریه به خانه رفتم. پدرم صبح به مدرسه آمد و پرسید چرا بچه من را زدید؟ معلم گفت نمیگوید که چه کسی برایش انشا نوشته است. پدرم گفت من که سوادی ندارم مادرش هم فرصت نوشتن ندارد او کارهایش را خودش انجام میدهد. معلم گفت پس لابد از روی کتابی نوشته است. پدرم گفت ما در خانه فقط قرآن و مفاتیح داریم. آقای توفیق شهبازی مدیر مدرسه گفت موضوع انشایی تعیین میکنم و باید همین جا بنویسی. من هم قبول کردم. در دفتر مدرسه نشستم و نوشتم. پس از مدتی مدیر مدرسه آمد و انشایم را خواند. با یک نگاه معلم را توبیخ و با یک نگاه من را تشویق کرد. دعا کرد و گفت: انشاءالله نویسنده خوبی بشوی!
آن جا نوشتن را کشف کردم! پدرم به توصیه مدیر مدرسه دفترچهای خرید و گفت در این دفتر بنویس. اولش موضوعات انشا برای خودم تعریف میکردم و مینوشتم اما تصادفا یک روز صبح پنجشنبه ساعت 11 رادیو گوش میکردم که آقایی قصههای مجید را تعریف می کرد و از آنجا فهمیدم میتوانم اتفاقات روزانهام را به صورت خاطره و داستان بنویسم. هفتههای بعد که قصههای مجید را گوش میکردم بطور خودآموز تبدیل خاطره را به داستان تا حدی یاد گرفتم.
این روند همینطور ادامه پیدا کرد تا دوره راهنمایی. معلم دوم راهنمایی ما خیلی عاشقانه به من مهر میورزید. خودش نویسنده بود و برای رادیو مینوشت. وی من را تشویق به نوشتن میکرد.
قبل از آن ما برای آموزش قرآن تابستانها به مسجد امام حسین میرفتیم .مسجد امام حسین هم کتابخانهای داشت که کتابهایش مناسب ما نبود. روزی آقای شهبازی به من گفت که کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان(شماره 15) تازه آغاز به کار کرده است. رفتم و عضو شدم و برای اولین بار در آن جا با کتاب، موسیقی و فیلم آشنا شدم و به دلیل علاقه به یکی از کتابدارهای آن کتابخانه به شغل کتابداری هم علاقهمند شدم. تا اینکه انقلاب شد. آن وقت من تازه سوم راهنمایی را تمام کرده بودم. یک روز یک روزنامه دیواری درست کردم و بردم مسجد. روزنامه دیواریام را در کتابخانه نصب کردند و من در همان کتابخانه ماندم و شدم کتابدار. در چندین مسجد فعالیتهای فرهنگی میکردیم تا اینکه به جایی رسید که با مسجد جوادالائمه آشنا شدم.
* محمد ناصری مرا با امیرحسین فردی آشنا کرد
من در مسجد دیگری در سی متری جی فعالیت میکردم که روزی بچههای بسیج گفتند انجمن حجتیه جایی برنامه گرفته است و میخواهیم برویم این برنامه را به هم بزنیم. آن موقع من نمیفهمیدم به هم بزنیم یعنی چه اما به اصرار دوستان در حال سوار شدن پشت وانت بودم که محمد (محمد ناصری) را دیدم. از ماشین پیاده شدم و رفتم پیش محمد. قبل از آن داستانی نوشته بودم و فرستاده بودم برای کیهان بچهها که در آن چاپ شد. ناصری این داستان را دیده بود و از من پرسید که آقای فردی را میشناختی که داستانت را چاپ کرده؟ گفتم آقای فردی را نمیشناسم! محمد گفت: میخواهی با او اشنا شوی؟ گفتم : چرا که نه؟ و پیشنهاد کرد در جلسات قصهنویسی دوشنبهها که در مسجد جواد الائمه برگزار میشود شرکت کنم. فکر کنم همان روز دوشنبه بود. یک روز دوشنبه اردیبهشتی.
*اولین کتاب چاپ شدهام در آثار منتخب بچههای مسجد بود
اولین کارم در کیهان بچهها در سال 62 چاپ شد. هر هفته کیهان بچهها میخریدم . با اینکه داستانی هم برای مجله فرستاده بودم، فکر نمیکردم که چاپ شده باشد. رفتم مسجد و و دوستم که دید به من گفت برای اینکه مطلبت چاپ شده است این را خریدی و آوردی مسجد! در همان جا دیدم که جلد کیهان بچهها هم تصویری از داستان من بود. چه افتخاری نصیبم شده بود. تا مدتها به اسمم نگاه میکردم. دست میکشیدم تا ببینم پاک میشود یا نه. اصلا این اسم من هست یا نه؟ وقتی به پدرم نشان دادم گریه کرد. شاید او هم یاد روزی افتاده بود که من از دست معلم انشاء کتک خورده بودم. سال 68 مجموعه کتابی تحت عنوان «سحر» از آثار منتخب بچههای مسجد چاپ شد که این اولین کتاب چاپ شده من بود.
* در کلاس چهارم از کتابخانه ملی برای من نامه آمد
انتشارات قدیانی نزدیک ما بود. تابستانی که کلاس چهارم را تمام کردم، قصهای نوشتم و دادم به آقای قدیانی و گفتم که لطفا این کتاب را چاپ کنید. آقای قدیانی در جواب به من گفت: 30 هزار تومان من کجا بود که برای تو کتاب چاپ کنم؟ آن زمان پول تو جیبی من دو تا 2 ریالی بود. معنی سی هزار تومن را نمیدانستم. ناراحت شدم. آقای قدیانی وقتی دید من ناراحت شدم، برای دلجویی گفت برو داستانت را به کتابخانه ملی بفرست، مجوز که گرفت بیاور تا چاپ کنم. من هم داستان را خیلی خوش خط نوشتم و ساعتها این خوشنویسی من طول کشید بعد برای کتابخانه ملی فرستادم. تا اینکه از کتابخانه ملی برای من نامه آمد. فکر کردم مجوز گرفته است اما در نامه نوشته شده بود: «علیرضا متولی نویسنده جوان من داستان شما را خواندم و هنوز زود است و بیشتر بخوان.» این نامه را رئیس وقت کتابخانه ملی امضا کرده بود. نمیدانستم این نامه را چه کنم. حتی نامه را بردم به مدیر مدرسه نشان دادم که دستی سرم کشید و گفت: آفرین. آفرین. به حرف رئیس کتابخانه ملی گوش بده.
* هنوز در خواب و بیداری با حبیب زندگی میکنم
رابطه دوستی من با غنیپور خیلی خوب بود، هرچند به صمیمیت ناصری و نادری نبود. در برخی دیدگاهها با هم تفاوت فکری داشتیم، اما همراه میشدیم و گاه 4 نفری کوه میرفتیم. با ناصری و حبیب به جلساتی میرفتیم. شیرین و تلخ با هم بودیم. همدیگر را دوست داشتیم. سال بهمن 65 با احمد غلامی تصمیم گرفتیم بدون ضبط، دوربین و لباس نظامی و فقط با یک کارت خبرنگاری برویم در جبهه بچرخیم. با رزمندگان رفتیم جبهه و آن زمان حبیب هم جبهه بود. رفتیم گردانی که حبیب و بچههای مسجد آنجا بودند. من و غلامی آخرین نفراتی از اعضای جلسه بودیم که حبیب را دیدیم و یک هفته بعد از آن هم شهید شد. البته من هنوز هم حبیب را میبینم و با حبیب در ارتباطم. در خواب و بیداری با حبیب زندگی میکنم. شاید باورش برای شما مشکل باشد. اما در موارد زیادی در رویا حبیب را دیدهام و او راهنماییام کرده است. از جمله پایان جنگ، مسایل انتخابات 88 و خود همین جشنوارهای که به نامش هست.
گفتید یادی از حبیب کنید و من فکر کردم به اینکه آیا میشود حبیب هم یادی از ما کند، در روزی که دستمان کوتاه است؟
انتهای پیام/و