به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، جایزه ادبی شهید حبیب غنیپور در روزهای پایانی سال و همزمان با سالگرد شهادت این نویسنده جوان با حضور عدهای که از دل مسجد جوادالائمه در یکی از جنوبیترین نقاط تهران برآمدهاند بدون هیچگونه کمک از سوی نهادهای مختلف برگزار شد.
در دوازدهمین دوره برگزاری این جایزه ادبی خبرگزاری فارس پروندهای را به این موضوع اختصاص داد و گفتوگوهایی با اعضای قدیم مسجد کرد. گفتوگو با مهرداد غفارزاده یکی از نویسندگان و اعضای فعال مسجد جوادالائمه حال و هوای خاصی داشت. غفارزاده که سر خط اتوی شلوار با شهید حبیب غنیپور دعوا کرده بود در اولین دوره برگزاری جایزه ادبی غنیپور جایزه کتاب سال را دریافت میکند.
غفارزاده خود را از سال 1359 با نوشتن داستان های کوتاه همراه با «بچه های مسجد جواد الائمه» شروع کرد. در سال 1363 وارد حوزه هنری شد و در واحد ادبیات آن حوزه، با گروه «بچههای مسجد» و «گاهنامه داستان» همکاری داشت. وی سال 1366به خدمت سربازی رفت و سپس در انتشارات و سروش نوجوان فعالیت ادبی خود را ادامه داد. مدتی در مطبوعات کشور به نوشتن داستان، نقد ادبی و نقد سینمایی پرداخت. همزمان با فعالیت در مطبوعات، در رادیو نیز مینوشت و پس از مدتی سر از پروژه های تلویزیونی درآورد. ابتدا نویسنده برنامههای تلویزیونی بود و به تدریج به کارگردانی سریالهای تلویزیونی با مضامین ادبی روی آورد. وی در سال 1390 اولین فیلم بلند سینمایی خود را با نام «گیرنده» ساخت.
برشهایی از صحبتهای غفارزاده در ادامه میآید و میتوانید متن کامل را از اینجا بخوانید. ادامه این پرونده هم در لینکهای مرتبط موجود است.
*با اولین داستانم فکر میکردم مشهور شدم
اولین داستانی که نوشتم «پاسداری» بود که در روزنامه جمهوری اسلامی ایران منتشر شد و بعد در دومین شماره سوره تحت عنوان «بچههای مسجد»هم چاپ شد. فکر میکنم سال 59 بود.
وقتی در روزنامه چاپ شد فکر میکردم همه باید مرا بشناسند و حس و حال هوای عجیبی داشتم و دیدم عکسالعملی وجود ندارد. فکر میکردم در خیابان باید مثل افراد مشهور با من رفتار کنند. البته پیش از این داستانهایی نوشته بودم که این یکی چاپ شد. به من هم خبر ندادند که چاپ میشود اما وقتی دیدم شاید این داستان را 50 بار خواندم.
* فکر نمیکردم بتوانم وارد سینما شوم
از بچگیام به مادرم میگفتم که من اثری از خودم باقی میگذارم و به شخصیتهای نویسندگان علاقه داشتم. مطالعه زیادی میکردم و از کتابخانه کتاب میگرفتم، داستان زیاد میخواندم و علاقه زیادی به داستان داشتم. البته از 8 سالگی علاقهمند به سینما شدم و علاقه من به مراتب به سینما بیشتر بود. برادر شهیدم من را به سینما برد، سینما در نظر اول برایم فضای تاریکی بود با کلی سر و صدا که بعد روی پرده با دنیای متحرک و روشنی آشنا شدم که در خاطرم باقی ماند و رفتم کم کم سراغ نگاتیو.
آن زمانها برای رفتن به سینما خیلی سختگیری میشد و من با عدسی ذرهبینی، حصیر و یک جعبه برای دوستانم سینما در حیاط خانه درست میکردم و این حس در من پررنگتر شد ولی هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم وارد عرصه سینما شوم و به سمت کتاب و نویسندگی روی آوردم.
* گاهی قصهام نقد میشد فکر میکردم استعداد ندارم
در جلسات مسجد جوادالائمه داستانهایی که نوشته بودیم را میخواندیم و نقد میکردیم. آن زمان تازه با این فضاها آشنا شده بودم. فضای غریبی بود و بیملاحظه برخورد میکردیم و گاه بچهها گریه هم میکردند. گاهی قصه که میخواندم نقد میشد و فکر میکردم که این استعداد را ندارم و در راه گریه میکردم ولی باز چیزی بود که من را جذب میکرد. جلسات آن زمان گاه به دعوا و مرافههایی میکشید ولی آقای فردی به عنوان استاد و پیشکسوت فضای نقد را تلطیف میکرد و با آرامشی که هنوز هم مثال زدنی است بچهها را خوب آرام میکرد و ما یاد گرفتیم نقدپذیر باشیم و بتوانیم خوب نقد کنیم و از نقد نترسیم.
برخی از بچهها نمینوشتند چون حس میکردند در نقد شخصیت افراد ضربه میخورد، البته گاه شخصیت افراد هم نقد میکردند. فضای نقد را سخت قبول کردیم ولی به آرامشی در نقد رسیدیم.
*نمایشنامههای رادیویی و ارسال به جبهه
بعد از شهادت اسکویی یکی از دوستانم که مدتها با هم تئاتر کار میکردم، گروه تئاتر به عهده من گذاشته شد. پیش از این نمایشنامهها برای بچههای مسلمان نبود و بیشتر نشات گرفته از دیدگاههای چپ بود. اولین نمایشنامهای که نوشتم «لبیک یا حسین» درباره جنگ بود.
در آن زمان خیلی اصرار داشتم که به جبهه بروم اما مادرم راضی نمیشد. برادرم هم که شهید شده بود و مادرم نمیگذاشت که به جبهه بروم، چندباری هم که رفتم چون مادرم راضی نبود من را بر میگرداندند. جبهه که نمیتوانستم بروم و بودجه هم برای حمایت نداشتیم. یک سری نمایشنامههای رادیویی نوشتیم برای تشویق و حمایت از رزمندگان که این نمایشها را اجرا کردیم و صدایمان را در نوار کاست ضبط کردیم و پس از تکثیر برای مناطق جنگی فرستادیم. در این نمایشنامهها احوالات خودمان را هم میآوردیم و تأثیرات خوبی در آن زمانها داشت.
*در دیکته فقط یک یا دو بار بیست گرفتم
به سختی دیپلم گرفتم و علاقهای به درس نداشتم. من دیکتهام ضعیف بود و شاید فقط یک یا دو بار بیست گرفتم که یک بار هم تقلب کردم و 20 شدم. آن زمان چون نثرم ضعیف بود به سمتش نمیرفتم تا اینکه فردی به من گفت شعر بخوان تا نثرت تقویت شود اما راستش خیلی از شعر سر در نمیآوردم و خیلی اوقات آنها را متوجه نمیشدم. تا اینکه سال 64 بود که شادروان قیصر امینپور «صدای پای آب» سهراب سپری را به من معرفی کرد. آنقدر خوشم آمد که به سمت شعر رفتم و پس از آن از شفیع کدکنی، نیما یوشیج، سهراب سپهری، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث و ... خواندم. در آن زمان برای اینکه بتوانم بهتر بنویسم خیلی مطالعه میکردم و آثار غلامحسین ساعد، چوبک، جلال آل احمد، جمالزاده و ... را خواندم ولی صادق هدایت دوست نداشتم.
*دعوا با شهید حبیب غنیپور سر اتوی شلوار و هندوانه
یک بار با شهید بحثم شد. آن زمان شلوار اتوکردن مد نبود و من هم مادرم شلوارم را اتو میکرد. در آن زمان محله ما برای مسجد بالا شهر محسوب میشد. یکبار غنیپور گفت: بچههای بالا شهر با شلوارهایی میآیند که با آن میتوان هندوانه قاچ داد. من فکر کردم کنایه میزند و ناراحت شدم و با هم بحث و دعوا کردیم اما بعدا گفت که منظور خاصی نداشته است.
*در اولین دوره جایزه غنیپور جایزه گرفتم
تا به حال داوری در جشنواره نداشتم. در اولین دوره برگزاری کتاب سال شهید حبیب غنیپور رمان «نیمههای فراموشی» در بخش داستان بزرگسال در بخش دفاع مقدس جایزه بهترین کتاب را برد که دو سکه هم به من دادند. مراسم در خود مسجد برگزار شد و پدر شهدا جایزه را دادند ولی بعدها از آن جا جابهجا شد. من ارتباطی با جشنواره غنی پور نداشتم فقط چند بار برایشان تیزر تبلیغاتی ساختم.
انتهای پیام/و