به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، برای معرفی محمدعلی قربانی سردبیر مجلات رشد جوان شاید تعریفی بهتر از تعریف علیرضا متولی از اعضای قدیمی مسجد جوادالائمه نباشد.
متولی درباره وی میگوید: «دلسوز ، پر هیاهو، فعال و با احساس مسئولیت زیاد. در چند شاخه میپرید، مینوشت و ترجمه می کرد. کارهای خوبی از او به چاپ رسیده است و کارهای خوبی هم از او به چاپ نرسیده است. یار غار حبیب یوسفزاده است. هر کس در کاری گیر کرده است میتواند روی کمک بی آلایش او حساب کند. درباره او زیاد میتوانم بنویسم. میگذارم برای بعد.»
به دفتر حوزه هنری رفتیم و مهمان محمدعلی قربانی شدیم در میان مشغلههایش. وقتی رفتم تا جشنواره ادبی شهید غنیپور فرصت چندان نمانده بود و روی میز پر از پوستر جشنواره بود و کارتهای دعوت هم که تازه از چاپ خانه رسیده بودند. تندیسهای برگزیدگان هم در گوشهای دیگر خودنمایی میکرد و هنوز مشخص نیست که به چه کسانی تقدیم خواهد شد.
* بار اول تا پشت در مسجد رفتم اما راه نمیدادند
آشنایی با مسجد جوادالائمه و ورود به این فضا برای هر عضوی به شکل متفاوتی بوده است و این روند از جایی آغاز میشود، شما چطور و چه زمانی به این فضا وارد شدید؟
من سال 69 دانشگاه آزاد زبانهای خارجی میخواندم و با حبیب یوسفزاده همکلاسی بودم. هر روز بخشی از راه را با هم میآمدیم و با هم گپ میزدیم. در آن زمان من برای مجلات ترجمه میکردم و حبیب افسر نیروی انتظامی بود و سربازی به نام رضا پریزاد داشت. وی از افرادی بود که در مسجد تردد میکرد و عضو شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه شده بود. پریزاد به حبیب گفته بود شما که اهل قصهنویسی هستید بیائید به مسجد برویم ما آنجا برنامه قصهخوانی و قصه نویسی داریم. من و حبیب که رفتوآمد زیادی با هم داشتیم قرار گذاشتیم که با هم برویم البته همان جا پریزاد گفت: نه! کسی نمیتوانید با خود بیاورید. جلسه اول حبیب و پریزاد با هم رفتند و من هم پشت سرشان بخشی از راه را رفتم اما وارد مسجد نشدم، حبیب بعد از برگشت از روند کاری و اتفاقاتی که افتاده بود تعریفهای زیادی کرد و من مشتاقتر شدم که در این جلسات شرکت کنم. به حبیب یوسفزاده گفتم که تو راه مسجد را یاد گرفتهای پس دفعه بعدی من را هم با خودت ببر و از اینجا من هم شدم پایه ثابت شبهای دوشنبه و پشتبام نشینی.
* به من نگفتند که داستان بنویس
بار اولی که رفتین با شما چه برخوردی کردند؟ چون انگار قرار نبود که کسی با خودش مهمان ببرد.
رفتیم به جلسه و علیرغم اینکه این به همه گفته بود که کسی را با خود نیاورید دیدم جلسه خیلی صمیمی است و خیلی گرم آقای فردی با من دست داد. آقای ناصری هم کنار در نشسته بود و قرآن خواند که این لحن قرآن خواندن ایشان را خیلی دوست داشتم و هنوز طنین صدای قرآن خواندشان در گوشم هست. وی کارهای اجرایی قصهنویسی را انجام میداد و جلسه را اداره میکرد.
درباره روند اداره شدن جلسات توضیحات بیشتر میدهید؟
بیژن قفقازیزاده دستور جلسه مینوشت و هنوز تعداد ما زیاد نبود. دوستان قدیمیتر کمتر میآمدند ولی آقای ناصری، بابایی، فتحیزاده، علیرضا متولی، شهرام شفیعی، احمد دهقان هنوز رفت و آمد میکردند. آقای فردی، متولی و ناصری از نسل اولی بودند که همیشه حضور داشتند. روال جلسه هم این بود که طبق برنامهای که از قبل مشخص شده بود بچهها قصهی خود را میخواندند. از سمت راست فردی که داستان خوانده بود نقد و نظر بیان میشد و در نهایت آقای فردی جمعبندی میکرد.
در جلسات برنامه دیگری هم داشتیم و آن هم این بود که داستانی انتخاب میشد و همه تا هفته آینده آن را میخواندند و آن کتاب را نقد میکردند. آنجا یک لیوان پلاستیکی سبز رنگ بود که هر کسی هر مبلغی میخواست در آن میگذاشت و هر کسی میخواست میتوانست از آنجا پول بردارد و کتاب بخرد. همه دارایی مادی ما سماور برقی، قوری و یک قندان پلاستیکی بود. در ابتدا ناصری بعد قفقازیزاده و پس از آنها من با این پول کتاب میخریدم برای مسجد. دوست داشتم این کتابها دیده شود تا اینکه کتابخانه موضوعبندی شد. حدود 10 هزار جلد کتاب و مجلات کیهان داشت.
شما پیش از حضور در این جلسات داستان و قصه هم نوشته بودید؟
نه، تا آن زمان داستاننویسی نکرده بودم و فقط ترجمه کردم. با علاقهای که به نویسندگی نشان دادم تعدادی کتاب به من داده شدتا بتوانم نویسنده بشوم و از همین جا بود که عضو کتابخانه مسجد شدم و شروع کردم به کتاب خواندن. مطابق سلیقه همه کتاب میخواندم. کتابخانه مسجد هم پر از کتاب بود و همه نوع کتابی پیدا میشد، از کتابهای خوب تا کتابهای سانسور نشده. از عصر کهن تا عصر حاضر کتاب داشت. یادم است در همان جلسههای اول به حبیب یوسفزاده گفتند که داستان بنویس اما به من نگفتند که داستان بنویس.
* داستانهای من مورد تایید نبود
منزل شما به مسجد نزدیک بود؟
ما چهاردانگه در جاده ساوه زندگی میکردیم و حبیب شهرک ولیعصر در نزدیکی یافتآباد زندگی میکرد. تقریباً 15 کیلومتر راه بود از منزل ما تا مسجد که خیلی اوقات دوستان من را میرساندند. آقای متولی فیاتی داشت که اوقات زیادی من را میرساند.
اولین داستانی که نوشتید، چه زمانی بود؟
من کلا در جلسات 5 یا 6 بار قصه نوشتم. اولین قصهام سال 70 هم قصه «دوری» بود که وقتی خواندم مخالفهای زیادی به همراه داشت. چند تا داستان دیگر هم خواندم و تقریباً هیچکدام مورد تأیید جلسه نبود و بعد به طور جدی به ترجمه پرداختم و دیگر داستان ننوشتم.
چرا؟ افراد زیادی را میبینیم که با ترجمه کردن با شیوههای داستان و رمان نویسی آشنا میشوند و به این سمت روی میآورند، شما چرا ادامه ندادید؟
من نویسنده ذاتی نبودم و در سنی هم که باید آموزش میدیدم در کلاسها شرکت نکرده بودم. نه قریحه آن را داشتم و نه داستاننویسی را تحصیل کرده بودم. کارم هم ترجمه شده بود و هیچ وقت داستان و رمان ننوشتم. تا اینکه در این چند سال گذشته زندگینامه چند شهید مانندشهید عبدالله میثمی، شیخ عباس شیرازی و ... را نوشتم یا زندگی و تکنیکهای داستان ارنست همینگوی و چند جلد هریپاتر ترجمه کردم.
از آثاری که ترجمه میکردید هم در این جلسات نمیخواندید؟
ترجمههایم فقط کتاب رمان و داستان نبودند. در بخشهای مختلف و مطالب اقتصادی و ... بود. از سویی ترجمه ادبی مدنظر نبود، به شعر و ترجمه اقبالی نشان نمیدادند و حتی نقد هم نمیکردند.
* بهانه مسجدرفتن دیدن دوستان بود
این جلسات تا کی ادامه داشت؟
چند نفر بعد از من آمدند و دیگر نیامدند. خجسته، دشتی، رامین پیروی بعد از من آمدند. من آخرین حلقه زنجیره نبودم ولی آخرین نفر بودم که آمدم و ماندم. پس از مدتی جلسات کمرنگ شد و همه درگیر کارهای خود شده بودند و کمتر میآمدند و اگر میآمدند داستان نمیدادند و این باعث شد جلسات کمرنگ شود. مدتی بود برای هر جلسه مهمان دعوت میکردیم که به این جلسات بیایند و عموم را هم دعوت میکردم.
از مهمانان هم نام ببرید.
هوشنگ مرادی کرمانی، خلیلی، مصطفی رحماندوست، حسین فتاحی، جعفر ابراهیمی شاهد، رضا رئیسی، جواد محقق، محمدرضا اصلانی، جعفر توزندهجانی، رضا رهگذر، محمد سرشار و چندین تن دیگر در این جلسات به صورت مهمان حضور یافتند.
خوب چرا آنقدر در این جلسات حضور فعال داشتید؟ چه موضوعی شما را به اینجا میکشاند؟
فقط دیدن بچهها و صحبتهای بعد از جلسه من را به آنجا میکشید. همانطور که دانشکده میرفتیم فقط به دلیل بوفه دانشکده، بهانه مسجد رفتن هم دیدن بچهها بود. همین حرفزدنها و با هم بودنها.
بنای اولیه جایزه ادبی شهید غنیپور از چه زمانی گذاشته شد؟
جلسات کماکان برگزار میشد اما حضور افراد کمرنگ شده بود تا اینکه تصمیم گرفتیم جشنواره شهید غنیپور راهاندازی شود. تا دوره سوم در مسجد برگزار شد ولی به دلیل ترافیک و با توجه به اینکه پایان سال و اینکه این شلوغی اذیت کننده شده بود و حتی خود برندگان هم نمیتوانستند به راحتی حضور داشته باشند و قرار شد مراسم خارج از مسجد بگیریم.
همنشینیها و با هم بودنها فقط در قالب جشنواره ادبی خلاصه شد؟
هنوز بچههای ما برایشان زنده کردن شبهای دوشنبه حائز اهمیت است. حتی اگر سالی دوبار باشد اما دیگر نمیشود. هنوز احترامها میان ما هست ولی جمع افکار مستقلی دارند و در زندگی خودشان سهم کمی برای مسجد قائل شدند و راهمان از هم جدا شد. البته این جدایی به معنای مخالفت نیست، هر چند اعتقادات متفاوتی داریم. ما محلههایمان فرق کرده است و درگیر کار هم شدیم.
عدهای از بچههای جلسه هنوز از نظر فکری با هم هستند ولی به دلیل جنس کارها دیگر نتوانستند حضور داشته باشند. اما هر کاری که روی زمین مانده است را خود بچههای مسجد انجام میدهند. ناصری نادری هم که همواره ثابت هستند.
* چخوف چه چپقی است دیگر؟!
یک خاطره از میان خاطرات خود تعریف کنید.
ما در عید هم جلسات را برگزار میکردیم. یکی از روزهای عید جعبه شیرینی خریدم و به مسجد رفتم تا سایر دوستان هم بیایند. البته همین جا بگویم که شیرینی را از پول همان لیوان خریده بودم. در مسجد خادمی هم داشتیم به نام آقای صابری که الان فوت کردند. در مسجد را زدم و بعد از اینکهه در را باز کرد گفتم بیا شیرینی بخور، گفت اون بالا چه میکنید؟ گفتم میخواهیم چخوف را نقد کنیم، گفت خوب بیا همین جا چپوقت را چاق کنم. من گفتم نه چخوف، اون هم میگفت چخوف چه چپقی است دیگه!
این را هم بگویم که در مسجد گاه قرار میگذاشتیم که کتابخانه را مرتب کنیم. در مرتبکردن کتابها همه کمکی میکرد. متولی میآمد میگفت من نه اهل کتاب برداشتن هستم، نه اهل جابهجا کردن و نه تمیز کردن اما برای شما نهار میخرم!
انتهای پیام/و