به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، امروز کودکان ما پیرمرد عروسک به دست را میبینند و آوازش را میشنوند و ذوقزده دست میزنند اما نمیدانند همین پیرمرد کولهباری از هزاران خاطره را از دیروزها به دوش میکشد و اینگونه میخواهد یادگاری برای فرداها به جا بگذارد، او یک «تکم چی» است.
نمیشناختمش، اما میدانستم آمده است قصه روزگار همراهیاش با دوستی را بگوید که سالها شهر به شهر و دهات به دهات همراهش بوده و گفتهاند، خواندهاند، خنداندهاند و مژده بهار را دادند.
سن و سالی داشت، به قدر موهای سپیدش، به قدر چینهای صورتش و به قد داستانهایی که بلد بود از این شهر و آن دیار ... پیرمرد سالها راه رفته بود، بز زنگولهدارش را تکان داده بود و خوانده بود: "بیزیم یرده قوهون قارپوز اکرلر، اونی تامام شهرلره توکرلر، تزه ایلین چوخ حسرتین چکرلر" (1)
ما که ندیده بودیم اما میگفت که با لباسهای رنگین و ساز در دست راه میافتاده و کوچه به کوچه میرفته و نوا و رنگ و بهار را خانه به خانه قسمت میکرده و شادباش میگرفته.
پیرمرد آهسته آهسته حرف میزد. از روزگاری میگفت که مردم میشناختندش و وقتی از کوچه و خیابانی میگذشت، با احترام میایستادند، سلامی میگفتند و دعوتش میکردند تا بیاید و از شادی و سال نو بخواند.
میرزا صدایش میزدند، میرزا مراد... آ میز مراد... عمو مراد...
میگفت مهم نبود چه صدایم میکنند، میرزایش را که میشنیدم میدانستم کسی شادی و لبخند را جستجو میکند.
میرزا مراد پیرمردی خاص است. آدمهایی مثل او کم نبودند اما الان کمتر کسی را میتوان یافت که "بز چوبیاش" را دست بگیرد، بچرخاند و بخواند.
او یک « تکم چی» است
«تکم» را اگر نم شناسی، تقصیر تو نیست، تقصیر روزگاری است که میراثدارش نیستیم. آیینش را و رسومش را نمیشناسیم و نمیدانیم چه خاطراتی از آن را باید بگوییم برای کودکانی که در آینده سر بر پایمان خواهند نهاد و قصه طلب خواهند کرد.
میرزا مراد یکی از آخرین کسانی است که میشود قصهها و غصههایش را نقل کرد تا شیرینی بخش کام کودکان، جوانان و بزرگان این دیار باشد.
از راه دوری میآید. از جایی که زمانی «تخت» شاهیخانان ایلخان را «پای» بوده، از مراغه ...از روستایش میگوید که نامی شاعرانه دارد، مثل مردمانش:« ساری قیشلاق».
خم میشود و از کیسه دستدوزی که همراه دارد و رویش درختی به زیبایی درختان روستایش با نخهای رنگین روییده، عروسکی چوبین را بیرون میآورد.
دستی به سر و روی « بُز» بازیگوش میکشد و موهای کامواییاش را مرتب میکند.
میگوید: ببین! تَکَم این است!
و چوبی را که بز روی آن سوار است در دست میچرخاند. "بز" میچرخد و موهای کامواییاش میچرخند و زنگولهاش شادمانه میخندد. میرزا مراد هم میخندد و نگاهش پر میکشد تا دامنههای سهند و سرسبزی زمینش و آرامش آسمانش و لبخند بیپیرایه مردمانش: « بیزیم یرده یومورتانی یویارلار، انونی دونوب یددی رنگه بویارلار، یددی سینده تحویل اوسته قویارلار» (2)
میرزا "بُزش" را دوست دارد. "بُز" چوبی آرامی که میرزا را به یاد "آغُل"، دشت و صحرا میاندازد، به یاد شبهای نوروز که لباس رنگین محلی میپوشید و کوچه پس کوچهها را میچرخید و «تَکَم خوانی» میکرد.
"تکمخوانی" هنری کهن است. هنرِ روزگاری که مردم سرشان خلوتتر از این روزها بوده و گوششان را صدای بوق، ترمز و فریاد پر نکرده بود. میرزا و "بُزش" با هم میرفتند و میرزا "بز" را میچرخانده و شعر میخوانده و برای مردم نیکی و سالی شاد آرزو میکرده. مردم هم برکت دعای میرزا را قدر میدانستند و جیب خورجینش را خالی نمیگذاشتند.
روزگاری بوده که میرزا را با اسب میبردند تا نزدیک مزارع و در کنار کشاورزان و کشتکاران با "بزش" بچرخد و برای کشاورزان از برکت، باران و یاری مهربانِ بیهمتا بگوید و آنها را تشویق کند تا بمانند و کشت و کار کنند.
اما امروز بیشتر آن کشاورزان، حاشیهنشینان شهرهای بزرگتر شدهاند و زمینی ندارند که "تکمچی" بیاید برای برکتش، نزول بارانش و رفع خستگی کشاورزانش، شعر بخواند.
میرزا مراد "تکمچی" مهربانی است. "بُزش" را تکان میدهد و میگوید: منیم بالام! تَکَم همان "بز" نر و قوی هیکلی است که در گلهها جلوداری میکند و مراقب همه هست.
"تَکَم" را میدهد به دستان نگران و مشتاقم. سبک است! یک "بُز" بازیگوش چوبی که روی میلهای چوبی سوار شده و لباسی سرخ رنگ از گلیم دست بافت به تن دارد و موهای کامواییاش را یک طرفی ریخته روی صورتش.موهایی که تا کنار زنگوله کوچکش آویزان شدهاند و بازی میکنند.
گلیم را که خوش بافت و قدیمی است با مهرههای کوچک تزئین کرده و منگولههای رنگین به آن افزوده تا وقتی "بُزش" میچرخد، شادمانیاش بیشتر خودنمایی کند!
میگفت این آخرین لباس "تَکَم" اوست. لباسی که «مهین جان» برایش دوخته و با دستان مهربان و کوچکش تزئین کرده. الان دیگر خانمی شده برای خودش و همچنان دختری دلسوز مانده برای پدرش که هنوز "بُزش" را دوست دارد.
"بُز" زنگولهدارش را گرفت و باز آغاز به خواندن کرد:« تکم اولدی ایپین گتیر آی خانم، چاتدیغجان یوکین گتیر آی خانم،کسمه پائین بوتون گتیر آی خانم!» (3)
میرزا و "تَکَم" با هم میخواندند و یاد روزگارانی را زنده میکردند که «یالانچی چرشنبه»، «خبرچی چرشنبه»، «کول چرشنبه» و «گُل چرشنبه» در ادبیات و زندگی مردم جای داشتند و مردم اسفند ماه را و چهارشنبههای اسفندماه را با این اسامی میشناختند و آنها را به جشن و پایکوبی و شکر نعمت میگذراندند. یاد دورانی که فصل بهار نمیآمد و سبزهها سر نمیزدند بدون شعر و نوازش کلمات پیرمرد "تَکَم" به دست که کنار مزارع میایستاد و میخواند...
"تَکَمچی" که باشی باید هنرت را و شعرت را به پسرت هم بیاموزانی تا "تَکَم" عزیز بماند و یاد "تَکَمچی" از یاد نرود. میرزا مراد اما تمام شعرها و ناقیلهایش را به "مهین جان" یاد داده است. از شبهایی میگوید که برف، راه روستا را میبست و چند شب در خانه میماندند و مهین جان را کنار کرسی مینشانده و از چرخیدن در کمرکش کوه و طعم لذت بخش گیاهان خاص سهند و آفتابی که از لابلای ابرها میتابد و برکت روزهای بهار برایش میگفته.
میرزا مراد، "ساری قیشلاق"و "مهین جان" و "بز" بازیگوشش را سرمایههای عمر چند 10 سالهاش میداند و تلاش میکند هر سه را حفظ کند.
همین است که نرفته شهر و مهمان یگانه دخترش نشده که بعد از مادرش مونس و همدم پدر بوده و هست. مانده و با خانوادههای انگشتشمار "ساری قیشلاق" زندگی کرده و هر نوروز برای آنها «تَکَمخوانی» کرده و هدیه گرفته ...
"تَکَم" را تکان میداد و میگفت: اسفند ماه بود و میرزا مراد و تَکَمش! فصل بهار بود و میرزا مراد و تَکَمش! یادش به خیر... بچههای امروز حتی اسمش را هم نشنیدهاند! آن سالها میآمدم مراغه و برای مردم شعر میخواندم. بچهها دورم را میگرفتند و تا جایی که زورشان میرسید بالا میپریدند تا به "تَکَم" دست بزنند و زنگولهاش را تکان دهند. گاهی هم همراه من میآمدند و من که شعر میخواندم دست میزدند. غروبها خورجینم پر میشد از گردو، بادام، قیسی و نان کنجدی.
دست میرزا مراد میلرزید، چشمش کمسو شده و کمرش خمیده بود اما دل با صفا و شادابش که آکنده بود از خاطرات ریز و درشت سالهای جوانی، چهرهاش را مهربان نگاه داشته بود تا پای کلماتش که با ته لهجه شیرینی ادا میشد بنشینی و از شنیدن لذت ببری و از بودن این پیرمرد با گذشتهات بیشتر و بهتر آشنا شوی.
برخواست، کت خاکستری رنگش را پوشید.
گفتم، میرزا مراد دعای خیری برای بهار میخواهم!
"بُز" سرخ پوشش را دست گرفت. با تمام قوتش چرخید و خواند: «جناب جبرئیل نامه گتوردی، گتور جگین پیمبره یتوردی، مبارک قوللارین گویه گوتوردی، سیزون بوتازه بایراموز مبارک، آیوز ، ایلوز ، هفتوز ، گونوز مبارک ...» (4)
میرزا مراد رفت و "تَکَم" زیبایش را هم برد تا برای نوههایش از بهاری بخواند که سال، ماه، هفته و هر روزش خجسته و مبارک است.
میرزا مراد رفت اما صدای گرم و شادش هنوز در گوشم هست که میخواند:« سیزون بوتازه بایراموز مبارک، آیوز ، ایلوز ، هفتوز ، گونوز مبارک ...»
(1) در محل ما خربزه و هندوانه می کارند / آنها را به تمام شهرها می فرستند/ حسرت فرا رسیدن سال نو را میکشند/
(2) در محل ما تخم مرغ را می شویند/ و آنرا به هفت رنگ می آرایند/ و هر هفت تا را در سفره عید می گذارند/
(3) : تکم می میرد طنابش را بیاورید خانم جان/ تا زورتان می رسد بارش را بیاورید خانم جان/ سهمش را کم نکنید و کامل بیاورید خانم جان/
(4) جناب جبرائیل نامه آورد / به محض آوردن به پیامبر رسانید/ پیغمبر هم دستهایش را بر آسمان برداشت که/ این عید تازه تان مبارک باشد/ ماهتان ، سالتان ، هفته تان ، روزتان مبارک باد/
................................
نگارنده: فرینوش اکبرزاده
................................
انتهای پیام/60001/ر40/پ3003