اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

سیل خانه‌خرابمان کرد

آقای رئیس جمهور به داد دشتستان برسید

خبرگزاری فارس: آدم باید خودش برود و از نزدیک ببیند که سیل اخیر چه بر سر مردم دشتستان و روستاهای اطراف آن آورده است.

آقای رئیس جمهور به داد دشتستان برسید

به گزارش‌ خبرگزاری فارس از دشتستان، آدم باید خودش برود و از نزدیک ببیند که سیل اخیر چه بر سر مردم دشتستان و روستاهای اطراف آن آورده است.

عمق حادثه به قدری زیاد است که اگر چند آدم حرفه‌ای و کار کشته با سال‌ها تجربه در کار رسانه بخواهند آلام مردم این دیار را به تصویر بکشند یا بر روی کاغذ بیاورند باید چند روز وقت بگذارند،‌اما من که نه حرفه‌ای بودم و نه وقت آن چنانی داشتم ناچار بودم فقط گوشه کوچکی از این داستان غم‌انگیز را بر روی کاغذ بیاورم بلکه مسئولان ببینند و برای این مردم مصیبت زده کاری کنند.

از کمربندی برازجان که به طرف بوشهر بروی، به یک تقاطع غیر هم سطح می‌رسی و چند فلش آبی رنگ که مسیرها را به تو نشان می‌دهند؛ سمت چپ و جاده اهرم را که در پیش بگیری، بوی مشمئز کننده مردار، حالت را به هم می‌زند؛ این را بچه‌های دانشکده هم نقل کرده و گفته بودند که بوی لاشه حیواناتی که سیل به آنجا برده، عجب توی ذوق می‌زند؛ وقتی سیل توانسته باشد جان تعداد زیادی از اهالی دشتستان را بگیرد، تکلیف حیوانات بی‌زبان روشن است؛ هر چند آدم‌های بیچاره هم به سختی جسدشان پیدا شد و گفته می‌شد که خیلی‌ها تکه پاره بودند و تعدادی هم دست و پای بی‌صاحب پیدا شد؛ به یک کلاغ و صد کلاغ بودنش نباید کاری داشت؛ کسی راست و دروغ مورد آخری را نمی‌داند، اما این را همه اهالی دشتستان قبول دارند که آمار واقعی کشته‌ها نه آن چهار نفری بود که از رسانه ملی و استانی پخش شد و تعداد کشته‌ها بیشتر بود و البته گناه هیچ کس هم نبود، سیل که بیاید کسی جلودارش نیست.

اول به روستای «بنداروز» می‌رسی و جایی که دانشکده کشاورزی دانشگاه خلیج‌فارس واقع شده است، بعد هم در مجاورت همان روستا، روستای « سرکره» واقع شده است؛ جایی که بی‌تعارف این روزها مردم ماتم زده‌ای دارد.

اون رودخونه خراب شده رو هم ببین

پراید سفید رنگ را می‌رانی تا به سرکره می‌رسی، «مطهره» که سمت شاگرد نشسته است از پیرمردی که تکیه به یک دیوار بلوکی و رو به آفتاب تنبل صبح نشسته و با تسبیحش ور می‌رود، سراغ رودخانه فصلی را می‌گیرد، پیرمرد لب و لوچه‌ای به هم می‌زند و انگار که از خواب بیدار شده باشد، چند بار به چشم‌های پر از خون مرده‌اش دست می‌کشد، می‌گوید «از همین‌ جا مستقیم بروید تا به گود زورخونه برسید...بعد از آنجا برو به چپ و اون رودخونه خراب شده رو هم ببین».

معلوم است که پیرمرد هم از آن رودخانه دل پری دارد، برایش بوق می‌زنی و پدال گاز را می‌فشاری، «مژگان» که صندلی عقب نشسته است، می‌گوید «پیرمرد بیچاره هم عصبی بود».

اول صبح است و بین راه افرادی را می‌بینی که به طرف زمین‌های خود می‌روند، بعد از پشت سر گذاشتن گود زورخانه به ذهنت می‌رسد که دو تا از زن‌ها را با خود ببری، اما همه همراه مردهای خود هستند و تعدادشان هم بیشتر از ظرفیت لگن توست، پس می‌روی تا بالاخره به ساحل رودخانه می‌رسی، از همان‌جا هم می‌توانی به عمق فاجعه برسی، دره بزرگی را در پیش روی خود می‌بینی و تنه‌های بزرگ نخل و درخت «کنار» که در جا تا جای دره رها شده‌اند.

به مژگان می‌گویی دوربینت را همین‌جا آماده کن تا چند تا عکس بگیریم، می‌گوید نه اینها که ارزش عکس انداختن ندارد، برو تا از ویرانی زمین‌ها و محصولات عکس بیندازیم.

قبول می‌کنی و از مسیری که تازگی‌ها لودر با پول اهالی باز کرده عرض پر از سنگ و دست‌انداز دره را طی می‌کنی تا به زمین‌های زراعی می‌رسی، مطهره دست می‌کشد و باغ نخلستان را نشان می‌دهد، می‌گوید گمانم آنجا را ببینیم بد نباشه، می‌گویی چرا آنجا را، می‌گوید شنیده‌ام آنجاها ویرانی زیاد دارد، مژگان می‌گوید کجایش آباده که اونجاش ویرانی زیاد داشته باشه.

تو را به‌خدا به داد ما برسید

بی‌اعتنا ماشین را مستقیم می‌رانی تا به نخلستان‌ها برسی، هنوز ترمز نزده‌ای که چشمت به زنی سالخورده می‌افتد که در کناری ایستاده و انگار که منتظر کسی باشد، زل زده ما را نگاه می‌کند، سه‌تایی پیاده می‌شویم و به طرفش راه می‌افتیم. زن همین که به غریبه بودن ما پی می‌برد، لچکش را جلو می‌کشد و همراه با لبخندی به استقبلمان می‌آید، سلام ما را به گرمی جواب می‌دهد و بر سرمان دست می‌کشد، خود و همراهان را دانشجوی کشاورزی معرفی می‌کنیم و احوال زن را جویا می‌شویم، می‌گوید «پس بگو شماها مهندس هستید...تو را به‌خدا به داد ما برسید».

رویمان نمی‌شود که بگوییم کاره‌ای نیستیم و کسی بالای حرفمان تره خورد نمی‌کند، بر حسب عادت اشک‌های مطهره جاری شده است، اما من و مژگان زن را دلداری می‌دهیم و باز احوالش را می‌پرسیم، گلویش به جای حرف پر از بغض است، مرتب اشک‌هایش را با پر لچک سورمه‌ای رنگش می‌گیرد و در حالی که تند تند آب دهانش را فرو می‌دهد، از نابودی محصولات و خرابی زمین‌هایش می‌گوید.

کدو کیلویی 80 تومان به کجا می‌رسه تو رو خدا؟؟؟

بله شما هم مثل شش دختر خودم...پارسال فروشمان بد نبود، روس‌ها و عراقی‌ها آمدند و فروش خوبی داشتیم، امسال دار و ندارمان را گذاشته بودیم روی همین زمین...ما که غیر کشاورزی راه درآمد دیگه‌ای نداریم...به جون شما 30 میلیون تومان روی مخارج زمینمون بدهکاریم...کود مرغ کیلویی 120 تومان را حساب بکنید چقدر مخارج داره...حالا هم سیل نصف بیشتر زمین و زراعتمون را نابود کرده...به این سنگ‌لاخ‌ها نگاه کنید...اینا همش گوجه و کدو بود...نیگاه تو را خدا شده عین کف رودخونه...حالا ما چه خاکی بر سرمون کنیم؟درد و دلمون را به کی بگیم؟شما را به لچک بی‌بی فاطمه قسم می‌دهیم اگه کاره‌ای هستید، بنویسید تا برای ما فکری بکنند...به‌خدا ما آبرو داریم...به جون خودتون که عین بچه‌هام هستین، بدهکاریم...نگاه، بارون بعد که بیاد بقیه زمینامون هم خراب میشه...آخه سیل تموم سیل‌بندها را نابود کرد و با خودش برد...وقتی مارهای زیر زمین را به بوشهر برده باشه می‌خوای بر سر بوته کدو و گوجه ما چی بیاره؟ حالا اگه محصول ارزان نبود هم می‌شد روی ته مونده این کدوها حساب و کتاب باز کرد، اما کدو کیلویی 80 تومان به کجا می‌رسه تو رو خدا؟؟؟

پیر زن دل پری دارد، مثل همان پیرمرد که سینه دیوار نشسته بود و از دست رودخانه عصبی و عاصی بود، اسمش را مطهره می‌پرسد و پیرزن می‌گوید، کنیزتون بتول هستم.

مژگان هم دست به‌کار می‌شود و دوربین را آماده می‌کند تا عکس بیندازد، اما زن خواهش می‌کند که عکسی از او گرفته نشود...اشاره می‌کند که از ویرانی‌های زمینش عکس بیندازیم.

جالیز بعدی مال «اسکندر» است، مردی بلند قامت با موهای جو گندمی که حالا دیگر از سرسره 50 پایین می‌رود،‌او هم مثل پیرزن دل پری دارد، این‌را قبل از هر پرسشی در عمق نگاهش می‌شود یافت، خود را معرفی می‌کنیم و یادآور می‌شویم که قصد داریم از خرابی‌های اخیر گزارشی تهیه کنیم، به قدری هول می‌شود که نمی‌گوید گزارش برای چه و برای کجا...همان بهتر که نمی‌پرسد...اسکندر بزرگواری می‌کند و مثل همان پیرزن می‌گوید «شما هم عین دخترهای خودم...بیایید ببینید مصیبت ما را».

هیچ‌کس سراغی از آنها نگرفته

مژگان دست به‌کار عکاسی می‌شود، اسکندر از دوربین فرار نمی‌کند، مرتب از خرابی‌های سیل می‌گوید و از اینکه هیچ‌کس سراغی از آنها نگرفته و احوالی از آنها نپرسیده، شکوه می‌کند، مطهره به او یادآور می‌شود که معاون وزیر جهادکشاورزی خودش شخصا در منطقه حضور پیدا کرده و گویا قرار است مساعدت‌هایی بشود، اما اسکندر با لحنی پر از اعتراض می‌گوید "نه دخترم...حالا گیرم معاون وزیر هم آمد و مساعدتی کرد...ولی مشکل ما بیشتر از این حرف‌هاست...به این سنگ‌لاخ‌ها نگاه کن و ببین چقدر از محصولات من خراب شده است...حالا محصول به جهنم...زمینامون نابود شده به‌خدا...بارون بعد کم هم که باشه بقیه زمینامون از بین می‌ره؛ آخه سیل‌بندها همه نابود شدن...بله دخترم عریضه نوشتیم و دست جمعی رفتیم فرمانداری برازجون...اونجا هم همی حرف شما را زدن که اگه معاون وزیر بودجه‌ای داد در خدمت شما هستیم...آخه ما الآن مشکلمون یکی و دوتا نیست...اولا باید یک بلدوزر می‌دادند تا سیل‌بندها را تعمیر می‌کردیم که ندادند...جهاد گفت که ندارد و اداره راه هم گفت کار ما نیست...من نمی‌دونم جهاد کشاورزی چطور نمی‌تونه یه هفته یه دستگاه بلدوزر در اختیار مردم بزاره...کاش نماینده دشتستون اینا را به‌گوش مسئولین می‌رسوند».

بادمجون که مطلقا کسی نمی‌خره...گوجه را هم می‌گن کیلویی 200 تومان

«همین‌قدر از محصولمون هم که مونده قیمت نداره...شود و بادمجون که مطلقا کسی نمی‌خره...گوجه را هم می‌گن کیلویی 200 تومان...کدو را می‌گن 80 تومان...من دیروز چهار تن کدو بار کردم...بعد نشستم حساب کردم تا فقط 50 هزار تومان دستم را گرفته...آخه جعبه را می‌گن دونه‌ای هزار تومان...مزد کارگر شده 30 هزار تومان...من 14 میلیون تومان پول دادم...120 تن کود مرغ از اصفهان برام آوردن...مخارج بذر و سم و کارگر و بقیه هم هست...اینجوری دیگه سیل هم که نیاد کشاورزی به‌درد نمی‌خوره به‌خدا...من از شما می‌خوام بنویسید آقای رئیس‌جمهور شما را به‌خدا به داد ما برسید، ما خونه خراب شدیم...محصولمون روی دستمون مونده و کسی احوالی از ما نمی‌پرسه...اینجوری پیش بره ما باید بریم دکه بزنیم و سیگار و آدامس بفروشیم...آخه چرا در شهر برازجون کدو را می‌گن 800 تومان، بعد سر زمین 80 تومان از ما می‌خرند؟».

حالا دیگر بچه‌های اسکندر هم در کنارش ایستاده‌اند، جواد کنده درخت را نشان می‌دهد که درست در وسط زمین افتاده است، آن یکی دست می‌کشد و بوته‌هایی را نشان می‌دهد که زیر آواری از سنگ مانده‌اند، خود اسکندر ته‌مانده‌هایی از یک خاکریز را نشان می‌دهد و باز شکوه می‌کتد که اگر یک دستگاه بلدوزر به ما ندهند،‌باید نعوذ بالله دعا کنیم که دیگر باران نیاید.

----------------------------

گزارش از مریم محمودی

----------------------------

انتهای پیام/2451/خ/ض1002

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول