اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

به یاد شلمچه/

مثنوی خون؛ سجده بر شقایق‏های پرپر

خبرگزاری فارس: شلمچه را با "خون" می‏شناسند، خون شقایق‏های پر پر؛ وقتی می‏روی باید بدانی سجده بر عشق می‏کنی؛ بر زلال معرفت؛ بر اوج دلدادگی معبود و عابد؛ باید بدانی بر قطره قطره خون جوانی قدم می‏گذاری.

مثنوی خون؛ سجده بر شقایق‏های پرپر

به گزارش خبرگزاری فارس از سمنان، شلمچه با همه ابهت و گیرایی معنوی‏اش، توفیق اجباری سفری با هدف "همایش" بود؛ همایش مدیران ارشد و سرپرستان خبرگزاری فارس در استان‏ها؛ اما این بار با طعم معنویت و ایثار.

*** وارد حجله‏گاه خون، شلمچه، که شدی، ناخودآگاه اشک‏هایت بر گونه‏هایت نشسته و مبهوت و متحیری!

وقتی می‎روی، دل‏گویه‏ای داری اما این بار قابل تامل‏تر . . . !

وقتی اوج نگاهت از پشت شیشه‏های گل گرفته اتوبوس کاروانت به کرانه آسمان آبی شلمچه می‏افتد؛ در آخرین نقطه‏ای که نگاه می‏کنی، انگار حلقه‏ای از سرخی در حدقه چشمانت نقش می‏بندد، گویی آفتاب هم از "خون" حکایت می‏کند! *** می‏گویی این بار با خود که چه کرده‏ایم پس از شما؟

منظورت از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید سلاله‏ای از پاکان که اینک در این زمین سرد خفته است.

جواب سئوالت را وقتی راوی کاروانت لب به سخن می‏گشاید و آن دیگری که البته هم رزمنده بوده و هم امروز مدیرکل روابط عمومی خبرگزاری عشق، فارس، است، با چشمانی اشک‏بار توضیح می‏دهد، خواهی یافت.

جواب این است: هیچ، هیچ نکرده‏ایم پس از شما...!

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید بدن تکه تکه فرزندی غیور که اینک بی‏تفاوت از رویش می‏گذری.

*** با خود می‏گویی شاید آرزوی زیبایتان هنوز بر زمین است؛ آرمان والایتان دیری است گرفتار مانده در چنگال فراموشی و غفلت.

با خود می‏گویی ما فقط گشتیم و گشتیم و تنها لباس‏های خاکی‏تان - نه شاید بهتر باشد بگوییم لباس‏پاره‏های گلی‏تان- را از خاک تاریک نژند یافتیم؛ خاک جبهه‏های نبرد.

نمایشگاهی برپا کردیم از خون شما. به تماشا گذاشتیم عصاره جانتان را تا امروزی‏ها بیایند و در کنار عکس و تنها عکس و باز هم عکس شما، نقطه‏ای مشترک بیایند بین خودشان و شما!

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید فرزند پدری. شاید تنها یادگار پدر شهیدی. *** با خود می‏گویی زیاد هم بد نیست. همین که می‏دانیم جوانان امروز و می‏بینیم آینده‏سازان فردا از اینکه خودشان را به شما وصل کنند، افتخار می‏کنند؛ باز هم خرسندیم. این خرسندی هم از خون شماست.

میدان‏های مین، تکه تکه شدن بدن عزیزتان زیر هجوم خمپاره‏ها و تیرهای سرکش دشمن؛ امروز گرچه همه یادمان رفته است اما شما باز هم رهایمان نمی‏کنید، این از بزرگی‏تان است؛ عظمتی که شما در وصال حق یافتید.

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید مادری با همه ایمانش به تو که برمی‏گردی. مادری با همه امیدش به تو که تنهایش نمی‏گذاری.

*** با خود می‏گویی همین که می‏بینیم جوان ایرانی امروز عشقش اتصال به شماست؛ به خود اندکی غره می‏شویم که چون شمایی داریم.

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید برادر داغداری که چون راوی‏اش می‏گوید، تاب تحمل و شنیدن ندارد.

برادری که بی‏اختیار و ناگهان می‏زند زیر گریه؛ هق هق گریه‏اش ما را که از قضیه خیلی دوریم، دائم متوجه خود می‏سازد؛ گویا تمامی ندارد. صورتش معلوم نیست. چفیه‏اش بهره عشقش را می‏برد و گونه‏اش بی‎نصیب مانده.

*** با خود می‏گویی گر چه تن رنجورتان را در لا به لای سیم خاردارهای سیاه و سخت رها کردیم؛ اما باز هم خوشحالیم که شما بودید که جهانی را مقهور عظمت خود ساختید و نام ایرانی را در سراسر گیتی پرآوازه و جاودانه نمودید.

با خود می‏گویی گرچه برخی‏هایمان در گذر زمان رنگ عوض کردیم و چون قوس قزح هر دمی به لونی دیگر درآمدیم و عهدمان را شکستیم؛ اما وقتی می‏بینیم با مشاهده صحنه‏های شلمچه اشک در چشمان بسیاری از مشتاقانتان حلقه زده؛ به روح ربوبی‏تان می‏بالیم.

با خود می‏گویی گرچه دعای عهد را فراموش کردیم و امروز گرچه راحتیم و آسایشمان از شماست؛ اما باز هم دوستتان داریم، عشقی به اندازه تمام جان؛ دوست‏داشتنی به درجه عروج شما!

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید گریه سوزناک خواهری به یاد برادر. برادری که قبرش را نمی‏داند؛ خواهری که در میان نام‏های "فرزند روح‏الله" به دنبال آرام جانش می‏گردد.

*** با خود می‏گویی اگر امروز چفیه‏ای که مظهر دلدادگی است و شما روزی به عشق وطن بر گردن انداختید و خونتان را با آن آمیختید، برخی‏ها زیبنده جوان به ظاهر متمدن امروزی نمی‏دانند؛ اما باز هم امیدی هست به راهتان.

با خود می‏گویی امروز گرچه زمان ندبه و سمات را گم کرده‏ایم؛ اما قلبمان، باور ندارید؟ قلبمان به وصالتان گواهی می‏دهد و خیالمان به همین راحت است؛ چون می‏دانیم شما آنقدر عزیز و رحیمید که همین اندک را هم از ما می‏پذیرید.

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید تمام بغض رهبری که در خفا برای فرزندان شهیدش می‏ترکد و می‏گرید به آستان مقدستان. شایدم آرزوی روح‏الله برای پاره‏های تنش.

*** با خود می‏گویی جالب است امروز گرچه به شوق شما آمده‏ایم و ادعایمان ارادت به شماست؛ وقتی شربتی به دستمان می‏دهند تا نکند در اندک دقایقی که آن هم در زمستان نه چندان گرم شلمچه در محضرتان بودیم، گلویمان گرفته باشد؛ بی‏توجه، به مارک آبمیوه‏مان می‏نگریم و با نسیان جرعه‏هایش را بر زمین می‏ریزیم.

در پایان هم به واژه "عطش" می‏خندیم. خنده‏مان از این بابت است که باور نداریم عطش شما را.

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید رهبری که فرمان می‏دهد به ایثار. مویه می‏کند بر اندام سرخ‏رنگ شما.

*** تصاویرتان را در مشهد غربت چون پوستری تبلیغاتی برای خود می‏دانیم که باید و البته صد باید، لازم است تا بیاییم و در کنار تمثال نورانی‏تان چند لحظه و فقط چند لحظه‏ای بی‏عنایت به اصل وجودی‏تان، بایستیم و عکس یادگاری بیندازیم و سریع تغییر موضع به سمتی دیگر، که نکند از تعداد عکس‏های طول سفرمان حتی یک فریم کاسته شود.

با خود می‏گویی یادمان رفته با چه عکس می‏گیریم؛ فراموش کرده‏ایم این لباس خون‏آلود سرخ‏رنگ روزگاری بر تن جگر گوشه مادری بوده است؛ رسم نسیان است که ندانیم کلاه سوراخ سوراخی که کنارش یا شایدم پشت به آن ایستاده‏ایم و عکس می‏گیریم، عصری بر سر رزمنده‏ای بوده که عشقش خمینی، ایثارش در راه آزادی وطن، عهدش پایبندی به ولایت و نگاهش به کلام شیوای مقتدایش بوده است.

آری، فراموش کرده‏ایم جوشش شما را!

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید هم‏سنگری در بر گرفته برادرش را. هم‏رزمی نشسته بر بالین ابدی رفیقی. مصاحبی در انتظار آمدن هم‏صحبتی. *** با خود می‏گویی همه را فراموش کردیم: تاول‏های شیمیایی را؛ چفیه گل‏آلود و خونین را؛ سر بندی که یا حسین‏اش به حق و به یمن قطرات خون پاک شما قرمز گشته است را؛ اسلحه‏ای را که امروز جز زنگاری از آن باقی نیست و روزگاری آلت تاختن علیه ظلم و تاریکی بوده است را.

با خود می‏گویی هر چه می‏بینی مخلوق عشق و اراده است؛ اما باز هم می‏اندیشی که عشقتان را که به بازی گرفتیم و از خون‏هایتان به راحتی یک جرعه نوشیدن آب گذشتیم؛ اراده‏مان هم که آنقدر نیست تا بتوانیم قدمی در راهتان نهیم.

اما . . . اما . . . اما می‏اندیشی که شاید باز هم امیدی باشد؛ و باز از سخن خود برمی‏گردی که قطعا امیدی هست؛ بارقه‏ای گرچه کم نور، باز هم هست.

با خود می‏گویی تا ولایت هست، حتما امید هم هست

تا عشق هست، یقینا ایثار هم هست

تا ایرانی هست، بی‏شک غیرت هم هست

تا شلمچه هست، بی‏تردید یاد شما هم هست

منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید راهی نوری. مسافری از دیاری. آشنایی از روز ازل. یاری در مشهد عشق؛ شلمچه.

__________________________

یادداشت از: مرتضی مزینانی‏صفابین

__________________________

انتهای پیام/و۱۰

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول