به گزارش خبرگزاری فارس از سمنان، شلمچه با همه ابهت و گیرایی معنویاش، توفیق اجباری سفری با هدف "همایش" بود؛ همایش مدیران ارشد و سرپرستان خبرگزاری فارس در استانها؛ اما این بار با طعم معنویت و ایثار.
*** وارد حجلهگاه خون، شلمچه، که شدی، ناخودآگاه اشکهایت بر گونههایت نشسته و مبهوت و متحیری!
وقتی میروی، دلگویهای داری اما این بار قابل تاملتر . . . !
وقتی اوج نگاهت از پشت شیشههای گل گرفته اتوبوس کاروانت به کرانه آسمان آبی شلمچه میافتد؛ در آخرین نقطهای که نگاه میکنی، انگار حلقهای از سرخی در حدقه چشمانت نقش میبندد، گویی آفتاب هم از "خون" حکایت میکند! *** میگویی این بار با خود که چه کردهایم پس از شما؟
منظورت از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید سلالهای از پاکان که اینک در این زمین سرد خفته است.
جواب سئوالت را وقتی راوی کاروانت لب به سخن میگشاید و آن دیگری که البته هم رزمنده بوده و هم امروز مدیرکل روابط عمومی خبرگزاری عشق، فارس، است، با چشمانی اشکبار توضیح میدهد، خواهی یافت.
جواب این است: هیچ، هیچ نکردهایم پس از شما...!
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید بدن تکه تکه فرزندی غیور که اینک بیتفاوت از رویش میگذری.
*** با خود میگویی شاید آرزوی زیبایتان هنوز بر زمین است؛ آرمان والایتان دیری است گرفتار مانده در چنگال فراموشی و غفلت.
با خود میگویی ما فقط گشتیم و گشتیم و تنها لباسهای خاکیتان - نه شاید بهتر باشد بگوییم لباسپارههای گلیتان- را از خاک تاریک نژند یافتیم؛ خاک جبهههای نبرد.
نمایشگاهی برپا کردیم از خون شما. به تماشا گذاشتیم عصاره جانتان را تا امروزیها بیایند و در کنار عکس و تنها عکس و باز هم عکس شما، نقطهای مشترک بیایند بین خودشان و شما!
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید فرزند پدری. شاید تنها یادگار پدر شهیدی. *** با خود میگویی زیاد هم بد نیست. همین که میدانیم جوانان امروز و میبینیم آیندهسازان فردا از اینکه خودشان را به شما وصل کنند، افتخار میکنند؛ باز هم خرسندیم. این خرسندی هم از خون شماست.
میدانهای مین، تکه تکه شدن بدن عزیزتان زیر هجوم خمپارهها و تیرهای سرکش دشمن؛ امروز گرچه همه یادمان رفته است اما شما باز هم رهایمان نمیکنید، این از بزرگیتان است؛ عظمتی که شما در وصال حق یافتید.
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید مادری با همه ایمانش به تو که برمیگردی. مادری با همه امیدش به تو که تنهایش نمیگذاری.
*** با خود میگویی همین که میبینیم جوان ایرانی امروز عشقش اتصال به شماست؛ به خود اندکی غره میشویم که چون شمایی داریم.
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید برادر داغداری که چون راویاش میگوید، تاب تحمل و شنیدن ندارد.
برادری که بیاختیار و ناگهان میزند زیر گریه؛ هق هق گریهاش ما را که از قضیه خیلی دوریم، دائم متوجه خود میسازد؛ گویا تمامی ندارد. صورتش معلوم نیست. چفیهاش بهره عشقش را میبرد و گونهاش بینصیب مانده.
*** با خود میگویی گر چه تن رنجورتان را در لا به لای سیم خاردارهای سیاه و سخت رها کردیم؛ اما باز هم خوشحالیم که شما بودید که جهانی را مقهور عظمت خود ساختید و نام ایرانی را در سراسر گیتی پرآوازه و جاودانه نمودید.
با خود میگویی گرچه برخیهایمان در گذر زمان رنگ عوض کردیم و چون قوس قزح هر دمی به لونی دیگر درآمدیم و عهدمان را شکستیم؛ اما وقتی میبینیم با مشاهده صحنههای شلمچه اشک در چشمان بسیاری از مشتاقانتان حلقه زده؛ به روح ربوبیتان میبالیم.
با خود میگویی گرچه دعای عهد را فراموش کردیم و امروز گرچه راحتیم و آسایشمان از شماست؛ اما باز هم دوستتان داریم، عشقی به اندازه تمام جان؛ دوستداشتنی به درجه عروج شما!
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید گریه سوزناک خواهری به یاد برادر. برادری که قبرش را نمیداند؛ خواهری که در میان نامهای "فرزند روحالله" به دنبال آرام جانش میگردد.
*** با خود میگویی اگر امروز چفیهای که مظهر دلدادگی است و شما روزی به عشق وطن بر گردن انداختید و خونتان را با آن آمیختید، برخیها زیبنده جوان به ظاهر متمدن امروزی نمیدانند؛ اما باز هم امیدی هست به راهتان.
با خود میگویی امروز گرچه زمان ندبه و سمات را گم کردهایم؛ اما قلبمان، باور ندارید؟ قلبمان به وصالتان گواهی میدهد و خیالمان به همین راحت است؛ چون میدانیم شما آنقدر عزیز و رحیمید که همین اندک را هم از ما میپذیرید.
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید تمام بغض رهبری که در خفا برای فرزندان شهیدش میترکد و میگرید به آستان مقدستان. شایدم آرزوی روحالله برای پارههای تنش.
*** با خود میگویی جالب است امروز گرچه به شوق شما آمدهایم و ادعایمان ارادت به شماست؛ وقتی شربتی به دستمان میدهند تا نکند در اندک دقایقی که آن هم در زمستان نه چندان گرم شلمچه در محضرتان بودیم، گلویمان گرفته باشد؛ بیتوجه، به مارک آبمیوهمان مینگریم و با نسیان جرعههایش را بر زمین میریزیم.
در پایان هم به واژه "عطش" میخندیم. خندهمان از این بابت است که باور نداریم عطش شما را.
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید رهبری که فرمان میدهد به ایثار. مویه میکند بر اندام سرخرنگ شما.
*** تصاویرتان را در مشهد غربت چون پوستری تبلیغاتی برای خود میدانیم که باید و البته صد باید، لازم است تا بیاییم و در کنار تمثال نورانیتان چند لحظه و فقط چند لحظهای بیعنایت به اصل وجودیتان، بایستیم و عکس یادگاری بیندازیم و سریع تغییر موضع به سمتی دیگر، که نکند از تعداد عکسهای طول سفرمان حتی یک فریم کاسته شود.
با خود میگویی یادمان رفته با چه عکس میگیریم؛ فراموش کردهایم این لباس خونآلود سرخرنگ روزگاری بر تن جگر گوشه مادری بوده است؛ رسم نسیان است که ندانیم کلاه سوراخ سوراخی که کنارش یا شایدم پشت به آن ایستادهایم و عکس میگیریم، عصری بر سر رزمندهای بوده که عشقش خمینی، ایثارش در راه آزادی وطن، عهدش پایبندی به ولایت و نگاهش به کلام شیوای مقتدایش بوده است.
آری، فراموش کردهایم جوشش شما را!
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید همسنگری در بر گرفته برادرش را. همرزمی نشسته بر بالین ابدی رفیقی. مصاحبی در انتظار آمدن همصحبتی. *** با خود میگویی همه را فراموش کردیم: تاولهای شیمیایی را؛ چفیه گلآلود و خونین را؛ سر بندی که یا حسیناش به حق و به یمن قطرات خون پاک شما قرمز گشته است را؛ اسلحهای را که امروز جز زنگاری از آن باقی نیست و روزگاری آلت تاختن علیه ظلم و تاریکی بوده است را.
با خود میگویی هر چه میبینی مخلوق عشق و اراده است؛ اما باز هم میاندیشی که عشقتان را که به بازی گرفتیم و از خونهایتان به راحتی یک جرعه نوشیدن آب گذشتیم؛ ارادهمان هم که آنقدر نیست تا بتوانیم قدمی در راهتان نهیم.
اما . . . اما . . . اما میاندیشی که شاید باز هم امیدی باشد؛ و باز از سخن خود برمیگردی که قطعا امیدی هست؛ بارقهای گرچه کم نور، باز هم هست.
با خود میگویی تا ولایت هست، حتما امید هم هست
تا عشق هست، یقینا ایثار هم هست
تا ایرانی هست، بیشک غیرت هم هست
تا شلمچه هست، بیتردید یاد شما هم هست
منظورم از شما، "خون" است. شایدم شهید. شاید راهی نوری. مسافری از دیاری. آشنایی از روز ازل. یاری در مشهد عشق؛ شلمچه.
__________________________
یادداشت از: مرتضی مزینانیصفابین
__________________________
انتهای پیام/و۱۰