خبرگزاری فارس مازندران ـ روحالله رفیعی|اردیبهشت ماه، چند سالی است که برای مازندرانیها بوی مقاومت میدهد، این ایام یادآور حماسهسازی مردان بزرگ و شرافتمندی است که نامشان با «خانطومان» گره خورده است؛ شهری در حومه حلب سوریه که اواسط اردیبهشتماه سال ۹۵ مصادف با مبعث پیامبر(ص) به دلیل درگیری سنگین در زمان آتش بس، ۱۳ نفر از مدافعان مازندرانی در آن جاوادنه شدند و به درجهی رفیع شهادت نائل آمدند.
سیدرضا طاهر یکی از همین شهدای مدافع حرم است که همزمان با نیمه فروردینماه سال ۹۵، در آخرین اعزام به سوریه، خانواده را در حسرت دیدار دوباره باقی گذاشت و در سن ۳۰ سالگی به دیدار معبود شتافت.
مراسم تدفین این شهید بزرگوار یکم خرداد ماه سال ۹۵، با استقبال عظیم و گسترده مردم برگزار و در زادگاهش، روستای هریکنده به خاک سپرده شد.
پدر شهید سیدرضا طاهر به زبان مازندرانی روایت رفتن فرزند و سفر آخرش را اینگونه نقل میکند؛ رضا بیصدا رفت، نه اذن پدر را گرفت و نه از مادر انتظار بدرقه داشت...
آنچه که من به عنوان یک خبرنگار از روایت پدر شهید طاهر فهمیدم این است که؛ در مخیلهشان هم نمیگنجید که جگرگوشهشان وقتی زنگ تلفن به صدا درآمد فرسنگها کیلومتر آن طرفتر از این مرز و بوم و دو صفر حک شده روی صفحه تلفن در دمشق باشد.
خودش روزی در گوش دلبندش زمزمه کرد که «لالهها از رودخانه خودسازیست که جرعه جرعه مینوشند نه از جویبار خودپرستی» و حالا رضای درس آموخته در مکتب دلدادگی حسین، اینگونه رهسپار وادی عشق شد.
ناشناسی که از آن سوی مرزها زنگ تلفن خانه را به صدا در آورد رضایِ پدر بود؛ همان سعادتمند آزمون کلاس ایثار و شهادت.
صدایش نلرزید و پسر با شعفی وصفناپذیر توصیف کرد حکایت مظلومیت یک سرزمین را؛
مأموریت هستیم پدر جان! مادر هم عافیت بخیریاش را طلبید و یک دل سیر زیارت نیابتی حریمِ حرمِ زینب ( س)...
بعد از اعزام، نخستین مأموریت پنجاه روزهاش در عید ۹۵ به پایان رسید، رضا فاصلهای تا عرش اعلا رسیدنش نداشت. ۱۳ فروردین ۹۵ آخرین باری بود که مهمان زادگاهش شد و کولهاش را چند روز بعد چنان محکم بست و برای همیشه آن را در سوریه بر زمین گذاشت.
نخستین باری که به مرخصی آمد جمعه بود، به نماز جمعه رفت و پرسشهایی به سمتش یورش آوردند که چرا میروی؟ بس کن! تکلیف و ماموریتت تمام شد، بمان که خانه سالار میخواهد!
اما شام، میعادگاه کربلاییها بود؛ رضاهای زیادی عاشورا را در کتاب خواندند، در روضه شنیدند اما با اقتدا به جوان بلند همت عاشورا، محکم ایستادند و نگذاشتند غباری به گوشه چادر حریم عمه سادات (س) بنشیند.
این یکطرف ماجرا بود؛ رضا هنگامه داعشیان را دید، جرثومههای زمانی که از مادران باردار شکم میدریدند و طفلان دنیا ندیده را قطعه قطعه میکردند. او دلیل رفتنش را با اشک توجیه میکرد، میگریست و به ماموریت ناتماش میاندیشید!
مگر میشود نروم؟ روی آسمان شهر بیبی زینبم غبار بنشیند و من اینجا باشم؟! و اینگونه شد که رضا به سوریه رفت در بحبوحه روز مادر...
روز واقعه پچپچهای اهل محل، یا نگاه و سکوتشان چه معنا داشت؟ نکند همرزمان رضا یا خودِ رضا؟!...و پنهان کردن اندوهشان حکایت داشت و حکایت آن این بود که رضا در شانزدهم اردیبهشت ۹۵ فارغالتحصیل کلاس درس ایثار و شهادت، به ندایی در آسمان سوریه لبیک گفت و کولهاش را برای همیشه روی زمین گذاشت!
حالا در اثنای نبودنهای فرزند هرگاه صاعقههای جبر زمانه با امتحان صبوری، مادر را محک میزند، او به قاب عکسی خیره میشود که مسافر اردیبهشتماه بود؛ فرزندی که از کارون زمان گذشت و از آسمان ایران پلی به آسمان دمشق زد.
انتهای پیام/۳۱۴۱/ح/م