اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

نوجوان  /  تخته سیاه

پدر اجازه می‌دهید به جبهه بروم؟

می‌خواست بگوید که فقط چند روز به باز شدن مدرسه‌ها باقی مانده، اما زبانش به گفتن باز نشد. بهت زده و خاموش نگاهش کرد. خیره شد به چشم‌های پرنده‌ای که از آغاز، بیم پریدن و رفتنش را داشت.

پدر اجازه می‌دهید به جبهه بروم؟

به گزارش فارس نوجوان، آن روز برای پدر روز خوب بود یا بد، نمی‌دانست؛ نمی‌توانست بداند. روز عجیبی را شروع کرده بود. روز عجیبی را می‌گذراند. خسته از تکرار روزها و شب‌های طولانی و کسالت بار، مغازه‌ای اجاره کرده بود تا در غربت، از خانه و خانواده‌اش دور نباشد.

هنوز خستگی سال‌ها آوارگی در جاده‌ها از تنش بیرون نرفته بود. خوشحال بود و روزی هزار بار به درگاه خدا شکر می‌کرد.

آن روز، تمام مشتری‌ها، رهگذرها، نگاه‌ها، صداها و همه چیز حالت عجیبی داشت. در تمام عمر، هرگز روزی به آن قاعده ندیده بود. دلش بهانه می‌گرفت، اما نمی‌دانست چرا.

ناگهان صدای قدم‌هایی نرم و سبک، او را از سفر در سرگردانی و حیرانی بازداشت. 

-: سلام آقا جان! خسته نباشید.

سربلند کرد. از وادی حیرانی بیرون آمد. محمدحسین در برابرش ایستاده بود. به آستانه در تکیه داده بود و نگاهش می‌کرد.

آنقدر حیرت‌زده بود که حتی نتوانست کلامی به زبان بیاورد. آیا با آمدش پسرش همه چیز تمام شده بود؟ آیا همه آنچه را که باید در آن روز اتفاق می‌افتاد، اینک در برابر خودش می‌دید. با زبانی خشک و سنگین، به زحمت گفت: «سلام پسرم! چه عجب! خبری شده؟».

-: نه، چیزی نیست.

-: پس بیا، بیا بنشین یکی، دو دقیقه دیگه با هم بر می‌گردیم.

و با دست به میوه‌ها اشاره کرد؛ میوه‌هایی که هر کدام با زبانی ناآشنا و گنگ مشغول گفت‌وگو بودند. پسرک بی‌توجه به هرچه که بود، گفت: «پدر اجازه می‌دهید به جبهه بروم؟».

میوه‌های تازه و رنگارنگ خود را به چشم محمدحسین می‌کشیدند. انگار از او می‌خواستند که مثل بعضی از روزها به سراغ آنها برود و تمیزشان کند، ولی قلب کوچکی که در سینه او می‌تپید، تنها مجال اندیشیدن درباره سفر را به او می‌داد. به سفری می‌اندیشید که در پیش داشت و دیگر هیچ.

پدر حرفی نزد. برای نخستین بار احساس کرد که دلش تنگ شده و برای کسی که در مقابلش ایستاده، بی‌قراری می‌کند. 

می‌خواست بگوید که فقط چند روز به باز شدن مدرسه‌ها باقی مانده، اما زبانش به گفتن باز نشد. بهت زده و خاموش نگاهش کرد. خیره شد به چشم‌های پرنده‌ای که از آغاز، بیم پریدن و رفتنش را داشت. لحظه‌‌های خداحافظی به تندی سپری شد.

یک مشتری، بی‌خبر از همه جا پا به مغازه گذاشت و سلام کرد. کسی جوابش را نداد. فکر کرد که باید به دکان دیگری برود. خارج شد و رفت؛ کسی متوجه آمدن و رفتنش نشد.

سکوتی سرد و سنگین بر زمین و آسمان و به تمام زندگی مرد سایه انداخت. سرد و بی‌روح، پسرش را بوسید و تسلیم رفتن او شد.

محمدحسین شادمانه رفت. پرنده سبکبالی بود که در بیکرانه آسمان آبی‌رنگ بال می‌زد و تا بی‌نهایت آسمان و تا بی‌نهایتِ خدا می‌رفت.

برگرفته از کتاب شهید فهمیده؛ نوشته محمدرضا اصلانی

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        همراه اول