اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

نوجوان  /  تخته سیاه

این نوجوان را بهتر بشناسید!

هیچ‌کس نمی‌دانست که محمدحسین فهمیده، بزرگمرد کوچک، زودتر از همه از آنجا خواهد رفت؛ حتی پیش از آنکه دیوارهای تمیز و نقاشی شده کلاس، خط خطی یا زخمی شود.

این نوجوان را بهتر بشناسید!

به گزارش فارس نوجوان، زنگ مدرسه به صدا در آمد. مدتی بعد دانش‌آموزان پشت میزهای چوبی نشستند. اندک اندک موج هیاهو فرو نشست و سکوت و آرامش به کلاس بازگشت. 

لحظه‌های آمدن آموزگار به کلاس، با کندی سپری می‌شد. انتظاری شیرین، محمدحسین  را در خود فرو برده بود. همه ساکت بودند. با خودش می‌گفت: «معطل نشو پسر! وقتش رسیده».

به خودش نهیب زد و از جا برخاست. 

-: بچه‌ها! لطفا توجه کنید ....

صدای خفه‌اش ، سکوت کلاس را بر هم زد. سرها به طرفش برگشت و نگاه‌ها مثل پروانه‌هایی خسته بر لب‌های خشکیده او نشست.

-: اگر مایل هستید، همگی پول جمع کنیم و کلاس را نقاشی کنیم.

هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که همهمه آرامی از هر سوی کلاس برخاست. دیگر نیازی نمی‌دید که بایستد و حرف بزند. نشست و منتظر ماند تا بچه‌ها فکر کنند و نظر بدهند.

همه موافق بودند. بعضی‌ها پول آوردند. بعضی‌ها هم از دست و بازوی خودشان مایه گذاشتند و کلاس درس را در چند روز نقاشی کردند. روز جمعه، محمدحسین و چند نفر دیگر از دانش‌آموزان به مدرسه آمدند و وسایل کلاس درس را که در اتاق دیگری چیده بودند، به جای اول برگرداندند. 

بچه‌ها با لذت و اعتماد به نفس نشسته بودند و اولین روز هفته را استقبال می‌کردند. آقای علیزاده همراه با ناظم مدرسه به کلاس آمد. بچه‌ها، هماهنگ و فرز از جا برخاستند و منتظر ماندند.

-: بفرمایید خواهش می‌کنم.

پس از نشستن بچه‌ها، نگاه‌های پر از تحسین به در و دیوارها و سقف دوخته شد.

-: آقای محمدحسین فهمیده!

-: بله ...

-: بفرمایید اینجا لطفا!

محمدحسین از پشت نیمکت بیرون آمد و نزدیک تخته سیاه، روبه‌روی دانش‌آموزان ایستاد.

بالاتر از تخته سیاه و نزدیک به سقف، قاب کوچکی آویخته بود که روی آن نوشته شده بود: «خدا را فراموش نکن». کمی پایین‌تر از آن، عکس امام زینت‌بخش دیوار و کلاس بود.

-: بچه‌ها توجه کنید! همه شما بسیجی هستید. این کلاس درس با کمک شما و به دست شما نقاشی شده است.

آقای ناظم با نگاهی تحسین‌آمیز به محمدحسین خیره شد و در حالی که که شقیقه‌هایش سرخ و برافروخته شده بود، دست روی شانه کوچک و افتاده محمدحسین گذاشت، اما با این کار تکانی خورد و احساسی تازه، تمام وجودش را لرزاند. این محمدحسین فهمیده کوچک‌تر و ریزاندام‌تر از آن بود که نشان می‌داد. 

ناظم در حالی که تا اندازه‌ای اختیارش را از دست داده بود، سعی کرد که نگاهش به هیچکدام از شاگردان نیفتد و ادامه داد: «من از همه شما تشکر می‌کنم و از اینکه با شما هستم، خدا را شکر می‌کنم».

بچه‌ها همچنان ساکت و بی‌حرکت نشسته بودند و حتی پلک هم نمی‌زدند. آقای ناظم، شتابزده و شرمگین با محمدحسین و آموزگار دست داد. آنگاه، زانوهایش را کمی خم کرد و با تواضع خداحافظی کرد و رفت.

بچه‌ها با انضباط تمام برخاستند و نشستند. آقای علیزاده تا چند ثانیه مات و مبهوت مانده بود. شور و شوق بی‌اندازه‌ای بر زبانش قفل زده بود. تمام کلاس پر از هوای تازه بود و عطر پیوند و شمیم خوش همدلی و همکاری در فضای کلاس موج می‌زد.

هیچ‌کس نمی‌دانست که محمدحسین فهمیده، بزرگمرد کوچک، زودتر از همه از آنجا خواهد رفت؛ حتی پیش از آنکه دیوارهای تمیز و نقاشی شده کلاس، خط خطی یا زخمی شود.

برگرفته از کتاب شهید فهمیده؛ نوشته محمدرضا اصلانی

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        همراه اول