اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  چهارمحال و بختیاری

روایتی شاعرانه از صندلی آخر بیت رهبری/ بقچه‌ای که به دست آقا نرسید

اما انگار زمین و زمان دست به دست هم داده‌اند که من و دوستم، آخرین نفر وارد شویم. برای خاموش کردن آتش کلافگیِ دوستم، بیت «ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند» را با چاشنی لبخند، برایش می‌خوانم.

روایتی شاعرانه از صندلی آخر بیت رهبری/ بقچه‌ای که به دست آقا نرسید

خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری|اینکه از آدم‌ها سوال کنند سخت‌ترین کار دنیا چیست، شاید مثل من بدون حتی ثانیه‌ای فکر کردن بگویند انتظار. اصلا انگار یک روز توی زندگی‌مان نیست که این انتظار از سر و کول لحظه‌هامان بالا نرود و روحِ‌مان را دچار عرق‌ریزان نکند. انتظاری که حالا از همان روز که شعرهایم را فرستادم برای دیدار آقاجان، بیشتر از همیشه می‌افتد به جانم و بیقراری‌ام را به جایی می‌رساند که دارد بالاترین حد خودش را تجربه می‌کند. حتی گوشی‌ام هم کلافه شده است از بس دارد نگاه‌های من به خودش را تحمل می‌کند.

تا اینکه جمعه یازده فروردین ۱۴۰۲ ساعت هفده و یک دقیقه وقتی بیخیال گوشی‌ می‌شوم و از اتاقم می‌زنم بیرون، شماره‌ای ناشناس با کد پایتخت روی گوشی‌ام نقش می‌بندد. همین که متوجه می‌شوم حوزه‌ی هنری پایتخت است، آنقدر به پروپای شماره می‌پیچم تا شاید یک نفر جوابم را بدهد. اما صدایی از پشت گوشی آرامم نمی‌کند. با هر سختی که هست، شب را به صبح می‌رسانم و بالاخره ظهر با شنیدن جمله «خانم شیوندی، ان‌شاءالله چهارشنبه ۱۶ فروردین، ساعت ۱۵ حوزه‌ هنریِ پایتخت توی حسینیه آیت‌الله خامنه‌ای باشید» فتیله‌ بیقراری‌ام پایین کشیده می‌شود.

تا گوشی را قطع می‌کنم و خیسی چشم‌هایم را با پشت دستم پاک می‌کنم، به طرف ننه شوکت و پدرجانم می‌روم تا با همان جیغ‌های همیشگی‌ِ لحظات شادی‌ام، لبخند بنشانم روی لب‌هاشان. جیغ‌هایم که ته می‌کشند، به دنبال بلیط، سایت پایانه‌ مسافربری شهرکرد را بالا و پایین می‌کنم اما دریغ از یک جای خالی. با هر تعاونی از شهرکرد و اصفهان هم که تماس می‌گیرم، جوابی نمی‌گیرم جز «خانم، تا هفدهم تمام اتوبوس‌ها پرند و جای خالی نداریم.»

بغض درشتی می‌دود توی گلویم. دلم نمی‌آید به پدرجان هم بگویم مرا ببرد و برگردد. آخر تحمل ندارم به خاطر مسافت طولانی و شلوغی پایتخت اذیت شود. یکباره تماس آقای آل‌ابراهیم از تعاونی همسفر شهرکرد، عین معجزه‌ای نازل می‌شود و من با شنیدنِ «خانم شیوندی، خوشبختانه یک نفر سفرش را لغو کرد و آن را برای شما نگه می‌داریم»، بغضم را بدون ذره‌ای شکستن، قورت می‌دهم. یادم باشد یک هدیه از آقاجان بیاورم برای‌ بچه‌های تعاونی که اولین اتفاق خوب این سفرم شدند.

دیدار به وقت شانزده فروردین ۱۴۰۲

پایم به ترمینال آزادی شهرکرد که می‌رسد، نگاهم می‌ماسد روی عقربه‌های ساعت. دلم می‌خواهد چیزی نازل شود و مرا بردارد و بگذارد توی حوزه‌ی هنری پایتخت. بس کم‌صبرم. آنقدر که به قول بچه‌ها انگار شش ماهه به دنیا آمده‌ام. اتوبوس که راه می‌افتد پرده را کنار می‌زنم و قصه‌ خوشحالی‌ام را برای کوه‌های قدبلند هم تعریف می‌کنم. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد عالم و آدم بفهمند من دارم می‌روم پیش آقاجانم.

سرم را به شیشه‌ ماشین تکیه می‌دهم و به تک تک حرف‌هایی که قرار است به آقاجان بگویم فکر می‌کنم. حتی به اینکه چطور سلام کنم و کجا بایستم و کارهایی از این دست. هر لحظه که فاصله‌ها از زیر لاستیک‌های ماشین رد می‌شوند درجه‌ هیجانم بالا کشیده می‌شود. قم پیاده می‌شوم تا ادامه‌ سفر را با عزیزان و دوستانم در این شهر همسفر شوم. بعد از زیارتی دلچسب، با شاعران قم که کوهی از حالِ‌خوش و اشتیاق دیدار هستند، راه می‌افتیم.

پاهایم رأس ساعت پانزده، برای اولین‌بار سنگفرش‌های حیاط حوزه‌ی هنری پایتخت را لمس می‌کنند. همین که نقشِ معماری ساختمانش با تمام شکوه و زیبایی‌اش می‌آید و می‌نشیند توی نگاهم، حالم از خود بی‌خود می‌شود. آخر آنقدر روح و معنویت از معماری ایرانی_اسلامی می‌بارد که آدم می‌ماند در برابرش چه بگوید و فقط سکوت می‌کند. مثل حالا که چیزی ندارم بگویم جز سکوت. با اشاره‌ دوستم، قولِ ادامه لذت بردن از این ساختمان را در یک فرصت مناسب‌تر به خودم می‌دهم.

خودمان را به حسینیه آیت‌الله خامنه‌ای می‌رسانیم و بعد از تحویل دادن وسایل، گرفتن کارت‌ها و شماره‌ صندلی به طرف اتوبوس‌ها راه می‌افتیم. تا از حسینیه بیرون می‌آیم و تعداد زیاد شعرا و اساتید نقش می‌بندد توی نگاهم، برق با سرعتی وصف‌ناشدنی از سرم می‌پرد و الله اکبری از عمق جانم خودش را می‌کشاند بیرون. خب اولین‌بار است این تعداد از اساتید و شعرای سراسر سرزمینم را یکجا می‌بینم.

اساتید و شاعرانی که هیچ‌وقت شوق دیدارشان در وجودم از جریان نیفتاد. از استاد عرفان‌پور، مودب، اسفندقه، داوودی، فیض، میرشکاک، اردستانی، مهرابی که توی دوره آفتابگردان‌ها حسرت یک اردو با آن‌ها تا ابد به دلمان نشست تا گرمارودی، اخلاقی، محقق، برقعی، شرافت، شرفی خبوشان، محدثی خراسانی، و دیگر اساتید و شاعران و دوستان جانم. چقدر جای خالی خیلی‌ها به چشم می‌آید.

با هر جان‌کندنی که هست از هم‌صحبتی با آن‌ها دل می‌کنم و خودم را می‌رسانم به اتوبوسِ بیت. هرقدر که لحظه دیدار نزدیک‌تر می‌شود، نفس‌هایم سخت‌تر راه آمد و رفت‌شان را می‌روند و می‌آیند. به قول دوستم، اشتیاق گاهی نفس آدم را بند می‌آورد. پشت نرده‌های آهنی که می‌ایستم، دلم می‌خواهد زودتر از همه پایم برسد به بیت.

دیدار تو طلیعه صبح سعادت است

اما انگار زمین و زمان دست به دست هم داده‌اند که من و دوستم، آخرین نفر وارد شویم. برای خاموش کردن آتش کلافگیِ دوستم، بیت «ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند» را با چاشنی لبخند، برایش می‌خوانم. بالاخره بعد از چندین گیت خسته‌کننده، به بیت می‌رسیم و منتظر دیدار آقاجان می‌شویم. دل توی دل هیچ کسی نیست. این را از دائم نشستن و بلندشدن آن‌ها و نگاه‌های گره خورده‌شان به جایگاه ورود آقاجان متوجه می‌شوم. تا آقاجان وارد می‌شود، هر کسی به گونه‌ای بیقراری‌ و دلتنگی‌اش را نشان می‌دهد. یکی دستش را به بالا می‌برد، یکی بغضش را می‌شکند، یکی چند قدم به جلو می‌رود و یکی مثل من حتی نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. جوری که فقط  نگاهم خیره می‌ماند روی قاب زیبایی که قرار است بعد از این در ذهن و جانم حک شود. بی‌اختیار شعر مرحوم استاد سایه می‌شود ورد زبانم.

 «دل می‌ستاند از من و جان می‌دهد به من

آرام جان و کام جهان می‌دهد به من

دیدار تو طلیعه صبح سعادت است

تا کی ز مهر طالع آن می‌دهد به من

دلداده غریبم و گمنام این دیار

زان یار دلنشین که نشان می‌دهد به من

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست

کاو جاودانه بخت جوان می‌دهد به من

می‌آمدم که حال دل زار گویمت

اما مگر سرشک امان می‌دهد به من؟

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز

شوقت اگر هزار زبان می‌دهد به من

آری سخن به شیوه چشم تو خوش ترست

مستی ببین که سحر بیان می‌دهد به من

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق

این بوی زلف کیست که جان می‌دهد به من.»

بعد از چند شعرخوانی کوتاهی که بی هیچ هماهنگی قبلی بود، به سمت سفره‌ای می‌رویم که سادگی و صمیمیت بیشتر از هر چیزش به چشم می‌آید. با دیدن سفره، دلم برای ننه شوکتم تنگ‌تر می‌شود. خیلی دلش می‌خواست از همان نان تیری‌های خوشمزه‌ بختیاری و کاکولی بپزد و برای نرم و تازه ماندن‌شان بگذاردشان توی بقچه‌های دستبافش و بدهد بیاورم برای آقاجان. اما چه کنم که اینبار نشد حرفش را روی چشم بگذارم.

توی فکر ننه شوکتم که یکباره آقا می‌آید توی جمع‌مان و سر میز کوچکش افطار می‌کند. انگار کنترل چشمان بعضی‌ها از دست‌شان در می‌رود، بس دائم می‌دوند سمت آقاجان. دلم می‌سوزد که چرا نمی‌شود بروم کنارش. اما شعر استاد بهمنی آرامم می‌کند: «گله‌ای نیست من و فاصله‌ها همزادیم/ گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست.»

سعی می‌کنم از دور خوب ببینمش و نگاهم را سیراب از دیدارش کنم اما چه کنم که به قول سعدیِ جان: «گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم.»

نمی‌دانم چرا توی این سفر دائم سهمم آخرین‌هاست

گاهی وقت‌ها دنیا می‌چرخد و تو را جایی پیاده‌ات می‌کند که اصلا تصورش را هم نمی‌کردی. و وقتی آنجا پیاده می‌شوی فقط زل می‌زنی به دور و برت و سکوت می‌شود تمام حرفت. درست مثل شانزدهم فروردین ۱۴۰۲ وقتی خودم را روی صندلی پیش آقایی می‌بینم که سال‌هاست دوستش دارم و شاید کمتر تصورش را  می‌کردم که من هم یک روز در این محفل سراسر شور و عشق، جرعه جرعه شعر و حالِ خوش بنوشم.

 برعکس کارتم که عدد ۳۱ را نشان می‌دهد، سهمم می‌شود آخرین صندلی. نمی‌دانم چرا توی این سفر دائم سهمم آخرین‌هاست.

با شعر آقای گرمارودی، اولین جرعه از شعر را سر می‌کشم. تا نام استاد فرید توی فضا می‌پیچد و بیت «این بوی کربلاست که مستانه می‌وزد/ از کاکل سفید دماوند تا سهندِ» ایشان به گوشم می‌رسد، یکباره بیت «کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبودش»، می‌شود اشکی و می‌نشیند گوشه‌ چشمم. مگر توفیقی از این بالاتر هم هست که به چشم عشق‌بازان کربلا بیایی و اینطور بر شعرت مُهر جاودانگی بزنند.

کجای دنیا، این اجازه را داری که اینطور مقابل شخص اول مملکت، همه چیز را از دم تیغِ نقد رد کنی و تازه تشویق هم بشوی و آفرین بشنوی

شعر استاد میرشکاک، با همان صلابت صدای همیشگی‌‌اش که تمام می‌شود، شعرهایی با طعم سیاست، نقد مسئولین، طنز و این دست شعرها، صدای آه و لبخند بعضی‌ها را در می‌آورد. من اما نه آه می‌کشم و نه کوچکترین لبخندی جاخوش می‌کند روی لبم و فقط بعد از شنیدن‌شان با خودم می‌گویم کجای دنیا، این اجازه را داری که اینطور مقابل شخص اول مملکت، همه چیز را از دم تیغِ نقد رد کنی و تازه تشویق هم بشوی و آفرین بشنوی.

بعد از شنیدن شعرهایی که هر کدام موضوعی را به دوش می‌کشیدند، دلم هوس یک شعر عاشقانه‌ می‌کند اما انتظارم بی‌نتیجه می‌ماند. تا اینکه شیفتگی‌ام نسبت به رباعی، باعث می‌شود شیرینی شنیدن رباعی‌های آقای عرفان‌پور جای خودش را بدهد به اندوه نشنیدن شعر عاشقانه. نوبت به آقای سیار که می‌رسد، با شنیدن ابراز دلتنگی ایشان به آقاجان، دلم می‌خواهد جای ایشان می‌بودم و من هم کوله بارِ دلتنگیِ دوستان و خودم را تقدیم می‌کردم. اما چه کنم که به قول ننه شوکت، فقط باید جای خودم باشم.

این شعر اجابت دعایم شده است

مشغول سروکله زدن با کوله بار دلتنگی‌ها هستم که بیت «وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم/ خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم» از  لیلاجان حسین‌نیا، بدجور خودش را جا می‌کند توی دلم، جوری که دلم می‌خواهد عین بچگی‌هایم داد بزنم و بگویم: «دوباره، دوباره». سرخوش از بیت لیلاجان هستم که طنین نام آقا امیرالمومنین توانم را صدچندان می‌کند، آنقدر که وقتی حسن خسروی‌وقار می‌خواهد شعرِ در مقام مولا را بخواند، سر تا پایم می‌شود گوش.

تا بیت «اشکم و از گوشه‌ چشم یتیم افتاده‌ام/ در جهان بی علی، ماندن نمی‌آید به من» را می‌شنوم، بدجور به وجد می‌آیم. شاعر به بیت آخرش که می‌رسد، دعا می‌کنم کاش شعری هم در مقام آقایِ جان و جهان؛ حضرت صاحب‌الزمان می‌خواند. اما شعری نمی‌شنوم و به قدری دلتنگیِ‌ حضرت ریشه می‌دواند توی جانم که با زمزمه «دلتنگی‌ام را با کسی قسمت نخواهم کرد/ سنگ صبوری جز تو آقاجان نمی‌خواهم» از خودم برای حضرت، کمی آرام می‌گیرم.

با شنیدن جمله‌ «غزلی می‌خوانم تقدیم به امام زمان(عج)»، از زبان آقای زکریا اخلاقی، آخیشی از عمق جانم به گوشم می‌رسد و وقتی بیت «بعد از این طوفان سنگین، فصل باران‌های آهنگین می‌آید/ کاروان در کاروان گل با صدای پای فروردین می‌آید»، را می‌شنوم، حالم از این سرعت اجابت دعایم بدجور خوش می‌شود و دلم می‌خواهد بروم کنار آقای اخلاقی و بگویم: «این شعر اجابت دعایم شده است.»

دلتنگی آقاجان

دل مهربانش برای این دورهمی آن هم از جنس شعر و شاعری بدجور تنگ شده است، این را از حرف‌هایش می‌فهمم؛ وقتی در همین شروع‌شان این دلتنگی‌اش را به دست واژه‌ها می‌دهد و می‌گوید: «دلمان برای این جلسه و برای شما دوستان عزیز و شعرای عزیز تنگ شده بود.»

چقدر حس خوبی همین ابتدای حرف‌هایش به همه منتقل می‌شود. دوست دارم روی پا بایستم و من هم دلتنگی تک تک آدم‌های آمده و نیامده به این دورهمی را بدهم دست واژه‌ها تا به گوشش برسانم و بگویم: «جانا سخن از زبان ما می‌گویی»، اما چه کنم که نگاه‌های همه‌جا چرخان مسئولین و محافظین حاضر در بیت، اضطراب می‌اندازند به جان تک تک سلول‌هایم، تا آنجا که بی‌خیال می‌شوم و حرفم را بدون هیچ مقدمه‌ای قورت می‌دهم.

گوش‌هایم را جوری تیز می‌کنم که مبادا جمله‌ای پا تیز کند و از بیخ گوشم رد شود. یکباره جمله‌ای از آقاجان آبی می‌شود بر آتش کلافه‌شدنی که از آن همه گیت و گشتن و معطل شدن به جانِ منِ کم حوصله افتاده. جمله را چند بار برای خودم تکرار می‌کنم: «لذّتی که انسان از شعر خوب می‌برد، جزو برترین لذّتهاست.» این تکرار حالِ دلم را جا می‌آورد، عین یک پیاله دوغ خنک توی سیاه چادرهای ایل‌، وسط مردادماه. مخصوصا وقتی این جمله بیشتر از همیشه به من می‌گوید چقدر دنیای آقاجان با شعر و شاعری عجین است و چقدر جنسِ لذت پدر و ما بچه‌هایش شبیه هم است.

درحال مرتب کردن جمله‌ها توی ذهنم هستم که برعکس بقیه، گرما بدجور با شلاق می‌افتد به جانم و درجه‌ تشنگی‌ام را بالا می‌کشاند. جوری که هر چقدر می‌خواهم از خودم دورش کنم، سماجت به خرج می‌دهد و آخرش می‌کشاندم توی آبخوری‌ها تا با یک پیاله آب نیمه خنک راضی‌اش کنم که دست‌کم تا آخر جلسه دست از سرم بردارد. هنوز آب گلویم را تر نکرده که در کسری از ثانیه، با مرور خاطرات و حرفهای شاعران سال‌ها قبل دلم لحظه‌ای می‌گیرد.

شاعرانی که وسط این دیدار می‌گفتند، این دورهمی، سال‌ها پیش به خاطر تعداد کم شعرا،  حیاطی پر از گل و درخت، خنکایی دلچسپ و فضایی بی‌اندازه شاعرانه در دل شب و زیر نور ماه، یک حس و حال و زیبایی دیگری داشت. می‌گفتند اصلا فاصله‌ای بین آن‌ها و آقاجان نبوده و خیلی خودمانی گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. برعکس امشب که فضا سرپوشیده است و تعداد شعرا زیاد و خبری از درخت، گل، خنکای دلچسب و حتی رنگ شب نیست و کرونای  اعصابْ ویرانْ کن هم سرگرم فاصله گذاری‌هاست و ما هم نمی‌توانیم یک قدم جلوتر از خط قرمزهای محافظین پا بگذاریم.

گله از شاعران دورهمیِ سال‌ها پیش

یکی نیست به شاعران دورهمیِ سال‌ها پیش بگوید مگر مجبورید با این همه توصیف فضای شاعرانه، آن هم توی دل شب، خون به دلِ روح و روان آدم بکنید. انگار خبر ندارند شاعر از فضای سرپوشیده، میز و صندلی گریزان است و دلش یک فضای پر از گل، درخت، جوی آب، جُل و چای کوهی آتشی می‌خواهد، مخصوصاً که اگر آقاجان هم باشد که دیگر نور علی نور می‌شود. خنکا که جای خودش را با شلاق گرما عوض می‌کند، خاطرات را با تمام شیرین بودنشان پشت گوش می‌اندازم و برای برگشت آنقدر پا تند می‌کنم که انگار پاهایم جلوتر از خودم حرکت می‌کنند، جوری که می‌خواهم داد بزنم سرشان و بگویم آهسته‌تر، مرا جا نگذارید.

روی صندلی که می‌نشینم، مثل چشم‌های محافظان، دور و برم را برانداز می‌کنم. نمی‌دانم چرا توی چشم‌های هیچ کسی ردپایی از خواب و خستگی نمی‌بینم. علامت سوال و تعجبی همزمان جا خوش می‌کنند در انتهای نگاهم به برانداز شدگان. خب عجیب است توی یک مهمانی آن هم نزدیک پنج ساعت، کسی خوابش نبرد و خمیازه نکشد. برعکس جلسات دوساعته‌ای که به خاطر فضای کسالت بار و تکراری بودن‌شان آدم دوست دارد زودتر از زمان اعلام شده تمام شوند و حتی بعضی وقت‌ها به سرش می‌زند جیم بزند.

چشم‌هایم را از بین جمعیت بر می‌گردانم و با خودم می‌گویم حق دارند خسته نشوند و خوابشان نگیرد. مگر آدم از آرامش و حالِ خوب خسته می‌شود و مگر آدم از صحبت‌های دلچسب آن هم با طعم و رنگ شعر و خیرخواهانه‌ سیر می‌شود. یاد پدربزرگم می‌افتم. وقتی ساعت‌ها سر زمین کشاورزی زیر تیغ آفتاب کنارش بودم و اصلا خسته نمی‌شدم، آن هم به خاطر دوست داشتن زیاد و حال خوبی که کنارش داشتم.

با شنیدن این جمله که «شعر یک رسانه است؛ یک رسانه اثرگذار است و از خصوصیّات شعر فارسی تولید سرمایه‌های معرفتی و معنوی است»، تحلیل‌ها و افکارم را یک گوشه از ذهنم می‌گذارم و دوباره برمی‌گردم به اصل مطلب یعنی صحبت‌های آقاجان. مطمئن هستم این جمله را قبلا به شکل دیگری هم شنیده بودم. ذهنم را التماس می‌کنم و بالاخره یاری‌ام می‌کند و جمله را یادم می‌آید: «پیام انقلاب باید به زبان شعر و هنر که اصیل‌ترین و خالص‌ترین و گیراترین زبان‌هاست، منتقل شود»، و این یعنی چقدر شعر و مقام شعر برای آقاجان مهم است که هر بار به شکلی روی آن تاکید می‌کنند.

گره نگاهم که به آقاجان محکم‌تر می‌شود، بیشتر حاکمان دنیا را از مقابل ذهنم رد می‌کنم و با خودم می‌گویم، دخترجان! آخر کجای دنیا دیده‌ای که شخص اول مملکتش اینقدر با شعر یکی باشد و به این میراث فرهنگی که چینش آجر به آجرِ بخش بزرگی از هویت ملتش به لطف آن است اهمیت بدهد. حتی کجای دنیا دیده‌ای که شاعرانش بدون ذره‌ای استرس، از هر چه دغدغه‌اش را دارند شعر بگویند و سوهان نقد بر همه چیز از سیاست گرفته تا اقتصاد و فرهنگ و مسئولین بکشند و آخرش هم با هم همچنان صمیمی باشند و لبخند بزنند و... .

حرف‌های امشب آقاجان آنقدر به دلم می‌نشیند که دلم نمی‌خواهد عقربه‌های ساعت حرکت کنند. شاید بقیه هم مثل من همین حس را دارند و برای همین خواب از چشمشان فرسنگ‌ها دور شده است. بیشتر از همیشه به خودم می‌آیم و متوجه می‌شوم چقدر کار نکرده دارم. مخصوصا وقتی از حرف‌های آقاجان می‌فهمم «شعر ما سرمایه‌های معنویِ ما را حفظ کرده و بر آن‌ها اضافه کرده؛ چه در تاخت و تاز مغول در گذشته و چه تاخت و تازهای مغول‌های جدید، مغول‌های کراوات‌بسته و پاپیون‌زده و ادکلن‌زده و کت و شلوار پوشیده، پس ما نباید در این تاخت و تازها منفعل باشیم و باید دشمن را بشناسیم. به ویژه دشمن غرب که ادعای همه چیز از جمله حقوق بشری را می‌کنند که به قول شعر آن آقا اصلا به آنها نمی‌آید».

با اشاره آقاجان به  شعر حسن خسروی وقار، از بس آن را دوست داشتم بیت اولش را حفظ کردم و با خودم زمزمه می‌کنم: « من شرابم، شادی‌ام، شیون نمی‌آید به من/ رودی از روحم سراب تن نمی‌آید به من». یکباره اتفاق جالبی می‌افتد و آن هم صحبت پایانی آقاجان است که انتهایش باز هم ختم می‌شود به همین بیتی که دارم زمزمه می‌کنم؛ وقتی می‌گویند: «شاعران در مواجهه‌ با مسائل، احساساتی نشوند، فکر کنند و صحنه را درست شناسایی کنند و در مقابل آنچه وجود دارد احساس تکلیف کنند، آن تکلیف را با هنری که خودشان دارند انجام بدهند. اگر چنانچه این کار انجام نگیرد، هر چه هم هنر بالا باشد، نمی‌شود انسان برایش قیمت قائل بشود؛ گفت:

میِ نابی ولی از خلوت خُم

به ساغر چون نمی‌آیی چه حاصل؟

باید بیایید درون ساغر تا وسیله‌ شادی باشید. مثل همان بیتی که خواندند.»

با جاری شدن دوباره‌ی این بیت و دعا بر زبان  آقاجان، جلسه تمام می‌شود و جمعیت انگار که ساعت‌هاست حالت آماده‌باش به خود گرفته باشند، عین برق و باد دور ایشان حلقه می‌زنند. و من که همچنان توی شوک این آماده‌باش جمعیت هستم چون می‌دانم با وجود این حلقه‌ فشرده و درهم تنیده، سهمی از انگشتر و هیچ چیزی نخواهم داشت، پاهایم را از رفتن منصرف می‌کنم و سرجایم میخ‌کوب می‌شوم و از تماشای این حلقه‌ای که هر لحظه کوچک و کوچک‌تر می‌شود لذت می‌برم و برای خودم دعا می‌کنم سال آینده هم شعر خواندن سهمم شود و هم انگشتر. اما به قول آقای اردستانی: «سال آینده ما اگر باشیم، سال آینده‌ای اگر باشد.»

 با رفتن آقاجان، همه راه آمده را برمی‌گردیم. هر کسی از چیزی می‌گوید و برای خودش کارشناس دورهمی می‌شود. بالاخره به اتوبوس حوزه هنری می‌رسیم و با تحویل گرفتن وسایل، عازم شهر و روستای خود می‌شویم.

ای‌کاش می‌شد دیدار به درازا می‌کشید. شبی که فراموش کرده‌ام شب است و من تا این ساعت یعنی ساعت سه و نیم، باید سومین رویای خودم را هم دیده باشم.

با خودم می‌گویم چقدر پایانِ سخت‌ترین کار دنیا توی این سفر، شیرین، جذاب و حال خوب‌ْکن بود. کاش می‌شد همه این پایان را تجربه کنند.

راستی چقدر دلم می‌خواهد خبر پایانِ سخت‌ترین انتظار دنیا یعنی انتظار ظهور آقای جانِ و جهان، حضرت صاحب‌الزمان را بشنوم.

یادم باشد... .

*روایت خاطره شیوندی از دیدار شاعران با رهبر انقلاب در نیمه رمضان

پایان پیام/ ۶۸۰۳۵/ی

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول